داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□ظُهــور نــَـزدیک أســـــت؛
⇠ولے أگـــــر دُعــٰـــا بفرمــــٰـایــید۔۔۔
↶نــَـــزدیـــــکتـــــر خـــــوٰاهـــــد شُـــــد!↷
⇦چـُــــون دعـــٰــآ؎ شُمـــٰــا ،
خِیلــے مُـــــؤثـــــر أســـــت!
❍↲هَـــــرچہ مــےتـــــوٰانـــــید بـــــرٰا؎↡↡
ظُهـــــورِحَضـــــرت دُعــٰـــا کــُـــنید...!⇉
[ آیـّــتاللهأنصــــٰـار؎هَمـــــدٰانـے𑁍]
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۶ در حوادث بعد از هجرت 🎇🎇 #خطبه۲۳۶ 🎇🎇🎇 ياد مشكلات هجرت خود را در راهي قرار دادم كه پيام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۶ در حوادث بعد از هجرت 🎇🎇 #خطبه۲۳۶ 🎇🎇🎇 ياد مشكلات هجرت خود را در راهي قرار دادم كه پيام
خطبه ۲۳۷
در كار خير شتاب كنيد
🎇🎇 #خطبه۲۳۷ 🎇🎇🎇
💥سفارشبهنيكوكاري
پس عمل نيكو انجام دهيد، حال كه زنده و برقراريد، پرونده ها گشوده، راه توبه آماده، و خدا گريزان را فرا مي خواند، و بدكاران اميد بازگشت دارند، عمل كنيد پيش از آنكه چراغ عمل خاموش، و فرصت پايان يافته، و اجل فرا رسيده، و در توبه بسته، و فرشتگان به آسمان پرواز كنند. پس هر كسي با تلاش خود براي خود، از روزگار زندگاني براي ايام پس از مرگ، از دنياي فناپذير براي جهان پايدار، و از گذرگاه دنيا براي زندگي جاودانه آخرت، توشه برگيرد، انسان بايد از خدا بترسد، زيرا تا لحظه مرگ فرصت داده شده، و مهلت عمل نيكو دارد، انسان بايد نفس را مهار زند، و آن را در اختيار گرفته از طغيان و گناهان باز دارد، و زمام آن را به سوي اطاعت پروردگار بكشاند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
«أیْـــــنَ الرَّجبیّـــــون 🌙»
□رعـــٰــایَت كـُــــنندگــــٰـان ،
حــُـرمت مـــــٰاه رجَـــــب و
⇠ عٰامـــــلین بہ أعمــٰـــال آن رٰا ،
◇◇ "رجبیـــّــون" نــــٰـامنـــــد.
◈در قیـــٰــامـــــت فِـــــرشته ا؎ ،
نـــــدٰا مےدهـَــــد:⇩⇩⇩
⇦ «أیــْـــنَ ألْرجَبیــــّـون𔘓» ؟!
□كجــٰـــاینـــــد أفـــــرٰاد؎ كِہ↡↡
⤦⤦ مـــٰــاه رجـــــب رٰا مُحتـــــرم شِمـــــرده،
_ و أعمـــــالے أز آن رٰا ،
۔۔۔۔أنجــــٰـام داده أنـــــد.𑁍⤹⤹
#ماه_رجب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
-
♡┅═════════════﷽══┅┅
□مِثـــــل دیـــــروز تـــُــو رٰا ،
⇠دوســـــت نـــــدٰارم دیگـــــر !!!
⇇متحـّــــول شُـــــدهأم
╰─┈➤
◇◇﴿دوســـــت تـَــرت مےدٰارم𔘓⇉﴾
#امام_حسین_قلبم
#امام_حسین
#ماه_رجب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دوازدهم✍گرمای تهران 🌺ما چند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دوازدهم✍گرمای تهران 🌺ما چند
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سیزدهم✍اولین رمضان مشترک
🌷تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
🌷اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
🌷– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
🌷– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک
🌷زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
🌷همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه
🌷… دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_سیزدهم✍اولین رمضان مشترک 🌷تم
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهاردهم✍پایه های اعتماد
🌷تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
🌷متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
🌷کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
🌷حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
🌷– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
🌷– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2