داروخانه معنوی
#احسن_القصص #شعبان ☘شیخ مرتضی زاهد (٧) یکی از دوستان آقای زاهد می گوید: یک شب به جلسه منزل ایشان رف
#احسن_القصص
☘شیخ مرتضی زاهد (٨)
حاج مرتضی تهرانی میگوید: من و پدرم در خدمت آقای زاهد نشسته بودیم که ایشان پدرم را صدا زد و گفت: آقا میرزا ما دستهای خود را گذاشتهایم بر روی چشمهایمان و می گوییم چرا #خدا را نمیبینیم، یکی نیست بگوید: دستهایت را از روی چشمانت بردار و ببین آیا عالم را خالی از نشانههای خدا میبینی؟!
⚡️⚡️⚡️
یکی از دوستان ایشان میگوید: یک روز خدمت آقای زاهد بودبم، ایشان تسبیحش را گم کرده بود و با نگاه و دست کشیدن به اطراف، دنبال آن میگشت، به ما گفت: شما این تسبیح مرا ندیدید؟ ما هم شروع کردیم به گشتن، بعد از دقایقی ایشان با چشمانی اشکآلود فرمود: ببینید این امر میتواند به این معنا باشد که خدا میخواهد به من بفرماید: ای مرتضی یک عمر است که ما تو را نگه داشتهایم و الا تو خودت نمیتوانی تسبیحت را هم نگه داری.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
📗پرواز در ملکوت
@Manavi_2
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#شعبان
🔻گاهی
برای رهاشدن از زخم های زندگی💔
باید بخشید و گذشت
میدانم که بخشیدن کسانی که
از آنها زخم خورده ایم
سخت ترین کار دنیاست
ولی تا زمانی که هر روز
چشمان خود را با کینه بازکنیم
و آدمهای، خاطرات تلخ را زنده نگه داریم
و در ذهن خود هر روز
محاکمه شان کنیم...
رنگ آرامش را نخواهیم دید!!
گاه...
چشم ها را باید بست و
از کنار تمام بد بودنها گذشت...👌
@Manavi_2
🔔 #ختم_بسم_الله_در_روز_یکشنبه 🔔
♦️ختم روز #یکشنبه♦️
🔶ختم ذکر
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم 🔹
به این صورت👇
ذکر بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم
را تا 《40》 روز انجام میدهید به این صورت که:👇
🔹 روز اول 《100》 مرتبه
🔸روز دوم 《200》 بار
🔹 تا روز چهلم 《4000》 بار
🔺 حتما باید یکشنبه شروع بشه و چهل روز بعدش حتما پنجشنبه هست که تمام میشه......🔺
🔘 این ختم خیلی زود حاجت میده حتی در همین زمان 40 روز...روزی که ختم تمام شد یه بسته خرما بگیرین و خیرات کنین...
⏫⏫⏫⏫
🔰این ختم برای تمام حاجات هست و بستگی ب نوع مشکل نداره🔰
🌀هرروز از ساعت 24تا 24 وقت خوندن دارین .
استثنایا روز اول یعنی یکشنبه رو بعد از طلوع خورشید تا ساعت 24وقت دارین بخونین .👍
میتونین تو روز تقسیم کنین .هرساعتی قسمتی شو بگین.✅
تو شرایط خاص شرعی مشکلی نداره حتی #غسل گردنتون باشه هم✅
خودتون تنهاباید بخونین بدون کمک ✅
👇👇
💯و نیت یادتون نره حتما
و با یقین ب اجابت بخونین و توسل ب امیر مومنان 💯
باب_حاجات
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔔 #ختم_بسم_الله_در_روز_یکشنبه 🔔 ♦️ختم روز #یکشنبه♦️ 🔶ختم ذکر 🔹 بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله
سلام دوستان گرامی این ختم فوق العاده مجربه برای حاجات
یعنی من میتونم با یقین کامل بگم که امکان نداره که این ختم را بردارید ولی حاجت نگیرید
معمولا قبل از چهل روز حاجتتون روا میشه ولی باید چهل روز ختم را کامل کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
🌺 هیچوقت برای شروع دیر نیست...🌺
✅ماجرای جالب زیبای آیتالله جهانگیرخان قشقایی
شخصی که تا چهل سالگی اهل دین نبوده... اما از چهل سالگی تصمیم میگیره بندگی خدا کنه و تبدیل میشه به یک عارف و کلی از بزرگان شاگردش میشن
@Manavi_2
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوبیست_ویک
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود.
هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید
یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت، روی
صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش
نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را،
که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه
هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد.
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش
جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.
الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم
شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند،
بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می
شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4