eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹ذکر استغفار آخرین ساعات روز پنجشنبه مستحبّ است كه در آخر روز پنجشنبه به اين ‏نحو استغفار كنند: اَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذى ‏لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ، وَ اَتُوبُ اِلَيْهِ تَوْبَةَ عَبْدٍ خاضِعٍ مِسْكينٍ مُسْتَكينٍ، لا يَسْتَطيعُ لِنَفْسِهِ صَرْفاً وَ لا عَدْلاً، وَ لا نَفْعاً وَلا ضَرّاً، وَ لاحَيوةً وَ لا مَوْتاً وَ لا نُشُوراً، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ الْأَخْيارِ الأَبْرارِ، وَ سَلَّمَ تَسْليماً.🌹 قبل از غروب بخوانیم 📚:مفاتيح الجنان در اعمال شب جمعه @Manavi_2
4_6037187214452984014.mp3
4.85M
🔸 روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 فضیلت سوره در شب های . ✅دوست داری همدم امیرالمؤمنين على علیه السلام باشى ؟!😍 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 *دعای یا ویژه _جمعه*. *<< يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ >>* *(ای خدائی که احسانت بر بندگان دائمیست،ای خدائی که دستانت بر عطا  باز است،ای دارندهء بخششهای ابدی،درود فرست بر بهترین خلقت ، محمد و آل محمد که دارای بهترین ارزشها هستند و در این شب بر همهء ما ببخشای،ای صاحب بزرگی)* 👈هر که در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند نوشته شود در نامه عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و جنات احدیت👉 🌺🌺🌺 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌_امام_زمان_برای_رواشدن_حاجت🔻 ابوعبدالله حسین بن محمد بزروفى مى‌گوید: از ناحیه‌ى مقدسه‌ى امام زمان (ع) توقیع شریفی صادر شد،💌 که در آن نوشته بود:👇 ⚡️ مَنْ كانَتْ لَهُ إلَي اللهِ حاجَةٌ فَلْيَغْتَسِلْ لَيْلَةَ الْجُمُعَةِ بَعْدَ نِصْفِ اللَّيْلِ وَ يَأْتِ مُصَلاّهُ. 💢 هر كه خواسته و حاجتی از پيشگاه خداوند متعال دارد، وقتی از نیمه گذشت، غسل كند، و برای مناجات و راز و نياز با خداوند، در جايگاه نمازش قرار گيرد، و دعا کند، که ان‌شاء‌الله حاجت روا میشود. 📚 «مستدرك الوسائل، ج ۲، ص ۵۱۷» ✨✨✨✨✨ ⁉️ بهترین شب در طول هفته: 👈 شب جمعه ⁉️ بهترین ساعت در طول شبانه روز: 👈 نیمه‌‌های شب و نزدیکِ سحر ⁉️ بهترین مکان برای مؤمن: 👈 مصلّی و محلِّ نماز 📣📣... از این فرصت طلائی در شب_جمعه غافل نشیم. ☝️ کسی که حاجتی داره، به این توصیه‌ی امام زمان عمل کنه، ان شالله حاجت روا میشه.🌹😊 ، ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج @Manavi_2
❤️ قسمت_صدوبیست_ونهم فاطمه_امیری از صبح که برگشته بود؛ تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید وحالت تهوع داشت. موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت. ــ الو مریم! ــ الو جانم؟! ــ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟! _ آره! مهیا نگران از جایش بلند شد. ــ چی شده مریم؟! ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟! مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد. ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟! ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم. مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس می کرد؛ چشمانش می سوزد. ــ وای خدای من... ــ مهیا جان کاری داشتی؟! ــ فقط می خواستم بگم پوسترها آماده شده. ــ دستت درد نکنه! ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم. خداحافظ. ــ خداحافظ. روی تخت نشست. نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند. آرام زمزمه کرد. ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده... به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد. احساس می کرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است. احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد. سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمی دانست چه بلایی دارد سرش می آید. در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت ــ مادر مهیا! چته؟! ــ چیزی نیست مامان! ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز... ــ مامان حالم خوبه! ــ حرف نزن الان به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر... دست مادرش را گرفت. ــ نه مامان شهاب نه! ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته! ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد. مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند. احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود. مهیا سوار ماشین شد. از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانه ی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید. سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. تکان های ماشین، حالش را بدتر می کرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش می رسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد. با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدند. مهیا چشمانش سیاهی می رفتند و درست نمی توانست راه برود. به سمت اورژانس رفتند و بعد از پذیرش مهیا را به اتاقی بردند. مهیا روی تخت خوابید. همان دکتر قبلی، وارد اتاق شد. ــ ای بابا بازم تویی دخترم! مهیا لبخند بی حالی زد. ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم. دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت. ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه! روبه مهیا لبخندی زد. ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد. بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد. مهیا کم کم چشمانش بسته شد... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4