﷽ #احکام_نماز
💬سوال
وسط نماز بچه اي مهر را برداشت وظيفه نمازگزار چيست؟ #آیت_الله_خامنه_ای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍️پاسخ
اگر در بين نماز چيزی كه بر آن سجده می كند گم شوداگر بتواند بدون بهم خوردن صورت نماز مهریا چیزی که سجده بر آن و چيزی كه سجده بر آن صحيح است پیداکند ونماز را ادامه دهد واگر ممکن نیست چنانچه وقت وسعت دارد بايدنماز را بشكند و اگر وقت تنگ است بايد به لباسش اگر از پنبه يا كتان است سجده كندو اگر ازچيز ديگری است برهمان چيزو اگر آنهم ممكن نيست بر پشت دست و اگر آن هم نمی شود به چيز معدنی مانند انگشتر عقيق سجده نمايد.
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#تولد
🎂متولد پاییز که نوزدهمین روز آن سهم توست
🎊🎉تولدت مبارک....
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره.
با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری!
نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟
بابک جواب داد: بابک!
نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
بابک جواب داد: ایرانی هستم.
نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟
بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟
ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ...
محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد.
محمد: سلام. بفرمایید.
مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته.
محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی!
محمد پرسید: گوشیش خط میده؟
مهدی: چک کردم. نه!
از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟
بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد.
شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن.
بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم.
شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟
🔸🔹🔸🔹
ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده.
محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ...
سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟
محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم!
🔸🔹🔸🔹
و واقعا هم همینطور بود...
نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد.
شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟
بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند.
شکنجه گر1 گفت: خب؟
بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن.
شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟
بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
اگر تلگرام دارید داخل کانالشون حیفا و کتابهای دیگه را هم سرچ کنید داستانهاش میاد فوق العاده زیبا و امنیتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *یک نفر از سپاه فرعون غرق نمیشه!! میدونید چه کسی بود و چرا غرق نشد؟؟؟* چه نکتهی زیبایی!
واقعاً بعضیها تخصصشان امر به معروف و نهی از منکر است.
از جمله استاد فرهنگ!
دوستان عزیز این کلیپ کوتاه را اصلاً از دست ندهند و به هر گروهی دارند، ارسال کنند!
اگر میخواهید امشب یه کار خیری کرده باشید که اون دنیا به دردتون بخوره اینه که امشب و فردا که سالروز شهادت شهید نوید صفری هست تا جایی که میتونید این شهید عزیز رو به دوستان و آشنایان و کانال هاتون معرفی کنید
مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍
زنده نگه داشتن یاد#شهدا کمتر از شهادت نیست!
رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و چهارم
نگاهم را می دزدم و بی تفاوت می گویم:-خیلی ممنون که اجازه شو صادر کردین!
جمله ی پر کنایه ام که در کمال بی تفاوتی بیان می شود به مذاقش خوش نمی آید.
-یادته که اصرار داشتم یه مدت نامزد بمونیم می خواستم آروم آروم بهت بگم که...
حرفش را قطع می کنم و دستانم را بالا می گیرم.
-که من اومدم ناله زاری که "الا به الله" باید منو بگیری خوب بقیه اش...
متوجه خنده ی فرو خورده اش می شوم و اخم هایم درهم می شود.
-من کی این حرف و زدم دختر؟ این که تو مشتاق بودی درسته اما منم به همون اندازه خواستارت بودم!
لبم کج می شود.
-اها خواستار غیر منطقی و بدون تفاهم!
پر از تمسخر می گویم و اخم می کند برایش چشمانم را در کاسه می چرخانم.
ظرف باقلوا را به سمتم می گیرد و با جدیت می گوید:- می خوای حرف بزنیم یا بحث کنیم؟
یک عدد با قلوا بر می دارم و در دهانم می گذارم.
-من همیشه خواستم که حرف بزنیم این تو بودی که با یه "ساکت باش الان " همه چیو خراب می کردی!
-وقتش نبود!
-اره خوب؛ وقتش فقط تو خونه ی حاج بابای تازه نمایان شده ات پیش اون همه چشم و میون دعوای تو و برادرت بود!
حرص کلامم و نگاه برنده اش قصد قطع شدن ندارند.
-بارها گفتم بهت و باز هم میگم صداتو رو من بلند نمی کنی!
پوزخند می زنم.
-گفتم که همه ی حق ها با توست!
با صورت برافروخته از پشت صندلی اش بلند می شود و آشپزخانه را ترک می کند تنم عجیب برای در آغوشش رفتن بی قراری می کند!
قطره اشک گوشه ی چشمم را با انگشت شصتم می گیرم و برای کار کردن در آموزشگاه مصمم می شوم اصلا دلم می خواهد...
باقلوای دیگری را در دهانم می چپانم و پشت سرش بقیه باقلوا ها را هم مشت مشت در دهانم می گذارم و در همان حال اشک می ریزم.
خدای من ای چه حال و روزی بود؟
در حالی که دارم بزور باقلوا ها را که مزه ی زهر مار می دهند از حلقومم پایین می دهم از روی صندلی بلند می شوم و با دستانم اشک های روی صورتم را پاک می کنم و از اشپزخانه خارج می شوم تمایلی برای به اتاق رفتن و دیدن اخم هایش ندارم در نتیجه به حیاط می روم و روی پاگرد پله می نشینم و به حیاط زمستان زده نگاه می کنم دلم بیشتر می گیرد و باقلوا می خواهد آن هم مشت مشت و اشک اشک...
****
از آموزشگاه خارج می شوم ساعت از پنج غروب گذشته است و دلهره ی زودتر رسیدن ارسلان به خانه مثل خوره به جانم افتاده است. دومین جلسه ای است که گذرانده ام و ازشدت عذاب وجدان می خواهم که سر بر بیابان بگذارم! برای دست تکان دادن برای تاکسی هستم که آقای لورایی صدایم می زند.
-خانوم اعلایی؟
بر می گردم و نگاهش می کنم.
-بفرمایید دیروقته خانوم می رسونمتون.
همینم مانده با تو بروم مو قشنگ؛ که ارسلان هم سر بزنگاه برسد مرا به همراه تو دار بزند!
-ممنون مسیرمون یکی نیست!
و با عجله برای تاکسی که از کنارم رد می شود دست تکان می دهم و سریع سوار می شوم تا مجالی برای مخالفت به او ندهم. ادرس را به راننده تاکسی که مرد میانسالی است می دهم و سرم را پشتی صندلی تکیه می دهم. کار مخفیانه ام اشتباه محض است و او با رفتارش مرا به این اشتباه محض ترغیب کرد! بعد از صحبت ان روزمان فضای بینمان سرد و یخ زده شده است. فقط شب ها که مرا به زور میان بازوانش می گیرد و تاصبح محکم میان آغوشش نگه می دارد می شود کمی حس خوب و گرما را حس کرد و اما امان از صبح های سرد و سلام های یخ زده.
خدا را شکر هنوز ارسلان به خانه نیآمده! با سرعت به کارهایم می رسم و برای شام ماکارانی درست می کنم در حال آبکش کردن ماکارانی هستم و اصلا حواسم نیست و مقداری از اب جوش روی ساعدِ دستم ریخته می شود قابلمه از دستانم رها می شود و کف زمین پخش می شود به سرعت خودم را عقب می کشم و جیغ بلندی می کشم، رشته های پخش شده ی ماکارانی برایم دهن کجی می کنند چهره ام از سوزش ساعد سرخ شده ام مچاله می شود اب جوشیده کف اشپزخانه پخش شده و من مثل همیشه دمپایی نپوشیده ام.
-چی شده؟
از حضور ناگهانیش جیغ بلندی می کشم!
-نترس منم...
با ترس و عصبانیت نگاهش می کنم.
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و پنجم
نگاهی به کف آشپزخانه و پاهای برهنه ام می اندازد خم می شود و دمپاییم را از کف آشپزخانه برمی دارد و از روی ماکارانی های پخش شده رد می شود روبرویم می ایستد نگاه عمیقش سرم را به زیر می اندازد خم می شود و جلوی پاهایم دمپایی هایم را جفت می کند بلند می شود و دوباره نگاهم می کند ازنگاه عجیبش بند بند وجودم می لرزد. اسرار امیز که می شوند؛چشمانش را می گویم! توانایی کشتنم را هم دارند. دمپایی ها را می پوشم و نگاهی به پوست ملتهب ساعدم می اندازم مچ دستم میان انگشتانش گرفته با اخم ساعدم را وارسی می کند.
-یه سوختگی سطحیِ با پماد خوب میشه!
بی حرف مچ دستم را از میان انگشتانش رها می کنم به سمت کابینت می روم قبل از باز کردنش؛ دستش جلویم قرار می گیرد و کابینت را باز می کند پماد را از داخل جعبه بیرون می آورد و دوباره مچ دستم میان انگشتانش دچار گرفتاری شیرینی می شود روی قسمت سوختگی ام پماد می ریزد و با انگشتش ارام پماد را روی ساعدم پخش می کند چشمانم قفل نوازش آرام انگشتانش روی پوستم است و سنگینی نگاهش دارد پدرم را در می آورد!
کم مانده از حس عذاب وجدان از حال بروم آخر این چه غلطی بود که انجام دادم؟ حالا اگر جرات داری بگو! معلوم است که ندارم. غلط کردی، خربزه خوردی پای لرزش هم بنشین! می خواهم بنشینم و زار زار گریه کنم. مچ دستم را رها می کند و حس شیرین را هم با خود می برد طی آشپزخانه را بر می دارد و مشغول تمیز کردن کف آشپزخانه می شود هنوز کت و شلوار بر تن دارد و از معدود روزهایی است که کراوات هم بسته است! طی کشیدنش با این سر و وضع واقعا خنده آور است و میان دلهره هایم به خنده می افتم نگاهم که می کند لب می گزم و ببخشید آرامی می گویم.
لبخند کم رنگی روی لبانش می نشیند. دلم هری می ریزد پایین! چند روز بود که لبخندش را ندیده بودم؟ کم مانده بزنم زیر گریه که از آشپزخانه خارج می شوم چند نفس عمیق می کشم تا از هجوم احساساتم جلوگیری کنم نفس عمیق دوم را که می کشم روبرویم حاضر می شود نگاه ناخوانایش را نمی فهمم و دلهره ی عجیبی به جانم می افتد!
-چرا اینطوری نگام می کنی؟
لبانش باز می شوند برای گفتن حرفی اما پشیمان بسته می شوند و به سمت پله ها می رود.
- خیلی خستم.
اندوهگین می گوید خستگی اش را و من دلم مچاله می شود!
ای کاش حرفش را می زد تا ان روسیاهی برایم اتفاق نمی افتاد!
کاش خودم می گفتم...
درست روز سوم تدریسم بود و به خودم قول داده بودم که امشب برایش بگویم که چه کرده ام! تنبیه هم می شدم برایم مهم نبود فقط می خواستم از این حس بدی که بیخ گلویم نشسته بود راحت شوم مثل آن دوبار باز هم هوا رو به تاریکی بود که از آموزشگاه خارج شدم.
-خانوم اعلایی!
این موقشنگ دست بردار نیست بزور لبخند می زنم.
-بله؟
به ماشینش اشاره می کند.
-بزارید برسونمتون تاریکه!
مقنعه ام را مرتب می کنم.
-دستتون درد نکنه اما مسیر...
-مسیرتون کجاست؟
با صدایی که به گوشم در قالب سلام می رسد یک دور سکته ی ناقص را می زنم! خدایا رحم کن، لورایی با تعجب به پشت سرم نگاه می کند و من جرات عقب گرد ندارم. لورایی جواب سلامش را می دهد و او درست شانه به شانه ام می ایستد دستش را به طرف لورایی می گیرد.
-خان ابادی هستم همسرشون!
لورایی شوکه به من و ارسلان نگاه می کند و دست ارسلان را میان دستش می گیرد.
-خوشحالم از دیدنتون تاریک بود گفتم خانومتون و برسونم!
از تن صدایش کاملا مشخص است که دستپاچه است و نگاه حیرانش دست کمی از منِ از ترس زهرِ ترک شده ندارد!
-متشکرم جناب من هستم شما بفرمایید!
این "من هستم"پشتش دنیایی حرف دارد!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2