رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و ششم
لورایی با خداحافظی سرسری می رود و او که روبرویم می ایستد و من جرات نگاه کردن یا بهتر بگویم رویِ نگاه کردن به چشمانش را ندارم!
بی حرف مچ دستم را می گیرد و به سمت ماشینش می برد فشار آرامی به مچ دستانم می آورد و کنار ماشین رهایم می کند با تن و بدنی که می لرزد سوار ماشین می شوم سرم درون یقه ام فرو رفته است و او حرکت می کند تنم خیس عرق شده است خیس از شرم و ترسِ عواقب کارم! صدای فندک و بوی سیگار همیشگی اش!
-چند وقته؟
صدای بم و به شدت آرامش می ترسانتم و زبانم هم بند آمده است.
-گفتم چند وقته؟
باز هم آرام می گوید و من بیشتر میترسم بخدا که فریاد بزند انقدر ترسناک نیست!
-سه جلسه!
حرفی نمی زند و لحظات رعب آوری را تا خانه می گذرانم. تنم خیس عرق شده است جایی میان شکمم بهم می پیچید از دلهره و وحشت. وارد خانه می شویم و من هنوز جرات نگاه کردنش را ندارم. با همان لباس ها و کوله ام به سمت آشپزخانه می روم و نمی دانم که آنجا چکار دارم! سردرگم به گوشه گوشه ی آشپزخانه چشم می دوزم و در چهار چوب در که ظاهر می شود از ترس قدمی عقب می روم نگاهم می کند طولانی ک عمیق و چند قدمی جلو می آید صدای کوبش قلبم به همراه عرق های نشسته در پیشانی ام به اندازه ی کافی نمایان حال درونی ام است در یک قدمی ام می ایستد نگاه آشفته و طوفانی اش را می گیرد سوئیچ ماشین را که میان دستانش است جلو چشمانم بالا می گیرد.
-از فردا با ماشین برو!
مات می شوم! نگاهش دور مردمک لرزان چشمانم می چرخد سوئیچ را روی کانتر می گذارد و عقب گرد می کند و می رود. من اما همان جا محکم دستانم را به لبه ی کانتر می رسانم و از شرم حرف های نگفته ی چشمانش قصد مردن دارم!
شرمنده و خجول وارد اتاق می شوم با بالا تنه ی لخت روی تخت دراز کشیده است و دستانش را زیر سرش گذاشته نگاهم که می کند چشم می دزدم و با عجله به سمت دسشویی می روم.
-کوله اتو که نمی خوای با خودت ببری اون تو؟!
لحن جدی اش به هر چیزی می ماند جز شوخی! کوله ام را روی زمین رها می کنم از رفتن به دسشویی پشیمان می شوم و همان جا روی کاناپه می نشینم به نیم رخ جدی و غرق از فکرش نگاه می کنم!
-ببخشید.
ببخشید آرامم نگاهش را. معطوف من می کند با سری کج شده و خجالت زده نگاهش می کنم.
-کی می خواستی بهم بگی؟ یا اصلا می خواستی که بهم بگی؟
سوال پر از دلخوری اش سرم را بیشتر به زیر می اندازد.
-امشب می خواستم بگم!
صدایم به نجوا می ماند اما خوب او گوش های تیزی دارد.
-نمی فهمم چرا نخواستی بدونم؟
-اگه...اگه می گفتم بهت میذاشتی برم؟
-نه!
نه بلند و رسایش نگاهم را به چشمان راسخ و جدی اش می کشاند.
-هنوزم مخالف کار کردنتم؛ اما جلوتو نمی گیرم برای کاری که بدون مشورت با من انجام دادی نیاز به تایید من نداری!
اوه خیلی دلخور است که...
-خوب اگه نخوای...
-گفتم که می تونی بری!
به چهره ی بداخلاقش اخم می کنم و بهتری زیر لب می گویم و چشم غره اش را به جان می خرم نیم خیز می شود و پاهایش را از تخت پایین می اندازد دستش را روی شانه اش می اندازد و اخم های درهمش و صورت مچاله اش از درد خبر می دهند!
-حالت خوبه؟
در حالی که شانه اش را می مالد سر تکان می دهد و من راضی نمی شوم و می گویم:-برات ماساژ بدم؟
در واقع دوباره خجالت زده شده ام و با شرمندگی نگاهش می کنم پلک هایش را به نشانه ی تایید باز و بسته می کند بلند می شوم و مانتویم را از تنم در می اورم مقنعه ام را هم همین طور استین بلوزم را بالا می دهم خم می شوم تا پاچه های شلوارم را هم بالا دهم که تک خنده ی بلندِ همیشه روح نوازش بلند می شود.
-سارا...
وای ازسارا گفتن های کنار تک خنده های جذابش؛ وای...
تا لحظه ی مرگ هم برایم تکرای نمی شود که نمی شود!
بدون اینکه نگاهش کنم از تخت بالا می روم و او دمر دراز می کشد از روی کمرش بالا می روم و آرام آرام شروع می کنم به لگد کردن!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و هفتم
نصف صورتش روی بالش و نصف دیگرش در معرض دیدم است از چهره ی پر از رضایتش مشخص است که کارم را خوب انجام می دهم، ماساژ درمانی هم به هنرهایم اظافه شد باز هم بگو من هیچ چیزی بلد نیستم! البته اگر اشپزی ات را ندیده بگیریم می شود گفت چیزهای خوبی هم بلد هستی!
-حوله داغ کن!
همان بالا از حرکت می ایستم بیاا، تا رو می دهی روی کولت سوار می شوند در حالی که زبانم را تا ته برایش در می آورم از کمرش پایین می آیم. برو خدا را شکر کن که همه ی لطافتش را به کار گرفت و نزد لهت کند! زبان هم برایش در می آوری؟
از تخت پایین می آیم و مشغول گرم کردن حوله و شانه هایش می شوم دروغ چرا با لذت و طیب خاطر برایش انجام می دهم و مدام هم خاک برسری نثار خودم می کنم دختر هم این هوا شوهر ذلیل! بالآخره اعلام می کند که کافیست و من زیر لب "دستم دردنکنه ای" می گویم. می دانم که می شنود و از نگاه عاقل اندر سفیهش کاملا مشخص است.
خوب دستم درد نکند دیگر والا!
حوله را که از روی شانه اش بر می دارم انگشتانش دور مچم حلقه می شوند میان آغوشش می کشتم کاملا جدی چشمانش را روی جز به جز زوایای چهره ام می گرداند.
-از من نترس!
لب می گزم و چشمانم روی گودی گردنش مکث می کند.
-من ازت نمی ترسم!
دروغ می گویم مثل چی...
-دروغ گوی خوبی نیستی دختر!
نگاهم را بالا می گیرم نگاه عمیقش روی چشمانم حرف ها دارد.
-دلم نمی خواد هیچ وقت اونطوری ببینمت!
در سکوت؛ باز و بسته شدن پلک هایش و گرمی بوسه اش را روی پیشانی ام تماشا می کنم و دلم می لرزد.
-از کجا فهمیدی که...
پوزخند بلندش جلوی ادامه ی ادامه ی حرفم را می گیرد اخم می کنم و می خواهم از آغوشش بیرون بیایم که اجازه نمی دهد.
-تویِ مغز فندقی پیش خودت چه فکری کردی اخه؟
-خوبه باز تو مغز من فندق هستش مال بعضیارو که فقط کاه ریختن!
با اخم می گویم و او برایم چشم باریک می کند دستی درون موهایم می کشد و می گوید:- تقصیر تو نیست؛ تقصیر دلِ منه که دلِ تنبیه کردنتو نداره!
جفت ابروهایم بالا می پرند.
-دست دلتون درد نکنه که انقدر انعطاف به خرج میدن من یکی که حسابی شرمندم از روش!
جواب پر کنایه ام به خنده می اندازتش.
-سارا...
با همین سارا،سارا گفتن هایش مرا خر کرد دیگر! جا دارد که بگویم زهرمارو سارا...
اما خوب میترسم دلش جان، اینبار دلش بیاید و به اتفاق صاحبش سرم را زیر آب کنند!
والا...
از طرفی هم کمی خوشحالم که با این کاری که کرده ام، کار که چه عرض کنم شاه کار به حساب می آید؛ نباید یک قهر طولانی البته از طرف او را تحمل کنم!
این کوتاه آمدنش زیادی عجیب و غریب است و دروغ نگویم هنوز هم منتظرم منفجر شود و سرم را به طاق بکوبد اما خوب وقتی دستانش را دورم محکمتر گره می زند لب می زنم ومی پرسم:- ازم ناراحت نیستی؟
-هستم!
البته که "هستم " بدون درنگش؛ به اندازه ی کافی جامع هست و احتیاجی به توضیح بیشتری ندارد!
خیره هم لب می زنم:- من حتی احتمال مرگمو هم می دادم!
گوشه ی چشمانش چین می افتند و لبان زیادی خوش فرم مردانه اش را روی هم می فشارد.
- احتمال درستی هم داده بودی، منتهی گفتمت که دلم اجازه ی پیشروی نمیده بهم.
آه پرحسرتی می کشد و ادامه می دهد
-وگرنه به من باشه الان اینجا راحت تو بغلم لم نداده بودی!
لبخند کمرنگی روی لبانم می نشیند و او زمزمه میکند:آشتی؟
گوشه ی لبان کش آمده اش هوس بوسه می اندازد به من همیشه هوایی و آرام می گویم:-آشتی!
لبخندش کش می آید و من ابرو می اندازم بالا و پچ می زنم:-البته فعلا!
میان لبخند اخم می کند:-که فعلا...
لحن طنزالود و پر تهدیدش هم چاره ی پررویی ام نیست.
-بله!
اوه یک بله ی جامع گفتم!
دستش که به سمت گوشم می آید به سرعت دست به کار می شوم و دستانم را روی گوشم می گذارم.
-گوشم و کشیدی نکشیدیاا...
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و هشتم
می خندد و دستانش که روی پهلوهایم می نشیند وبنای قلقک می گذارند انفجار خنده ام را کنترلی نیست آنقدر میخندم و او هم با لبخند پلیدش کارش را ادامه می دهد و به تماشای پیچ و تاب خوردن هایم می نشیند که کار به جاهای باریک می رسد و تقریبا لگدی به شکمش می زنم و به سرعت نور به سمت دسشویی میروم و قه قه ی بلند و از ته دلش که مدت ها بود کناری در کمال معصومیت ایستاده بود وتماشایمان می کرد خودی نشان می دهد و قلبم را می رقصاند.
همینم مانده بود موقع تخلیه کردن هم لبخند ژکوند بزنم و به زنگ صدای خنده هایش فکر کنم!
دیوانه شدیم رفت!
تکبیر...
بی خوابی زده است به سرم! می شود گفت که شب آرامی را، بعد از روزهای پرتنشی که سپری کرده ایم گذرانده ایم.
اما هنوز من ناراحتم و او هم همینطور!
من از پنهان کاری هایش و او هم از پنهان کاری ام! به راستی چه باید کنم؟ بروم با مامان شکوه درد و دل کنم و بخواهم که چاره ای جلوی پایم بگذارد؟ یا بروم پیش سوسن؟ اصلا با خودش صحبت کنم بهتر است مثلا فرداشب بیایم یک عالم به خودم برسم شام خوشمزه درست کنم شمع روشن کنم در کل از این رمانتیک بازی ها فکر کنم که جواب دهد! اگر مثل آن دفعه حالم را بگیرد چه؟ خوب آن دفعه فرق می کرد قهر بودیم ها! خوب این هم حرفی هست...
اصلا به ما این رمانتیک بازیها نیآمده باید بروم رک و راست و البته محکم قوی از او درخواست کنم و بگویم که باید خودش همه چیز را برایم بازگو کند!
به چهره ی اخم آلودش میان خواب عمیقش نگاه می کنم انگشت اشاره ام را آرام روی صورت ته ریش دارش می کشم لبانش را لمس می کنم زیر چشمانش کمی گود افتاده است و در کمال تعجب متوجه می شوم که کمی لاغر شده است! دستم را بر می دارم و اه عمیقم را در گلو خفه می کنم برای چه انقدر من و خودش را آزار می دهد؟
***
صبح سر میز صبحانه وقتی گفت امشب دوستان عطیقه اش قرار است برای شام به خانه ی ما بیایند؛ قیافه ی وا مانده ام دیدنی بود! لبخندش را فرو می خورد و می گوید:-نگران نباش غذا رو از بیرون می گیریم تو فقط استراحت کن!
-الان باید بهم بگی؟
طلبکارم و او با آرامش چای می نوشد!
-دیروز مسیح بهم زنگ زد و من هم با اوضاعی که پیش اومد یادم رفت!
لبانم کج می شود.
-حالا شام چی سفارش میدی؟
-نگران نباش.
سر تکان می دهم و می گوید:-دیرم شده باید برم شرکت، اما سعی می کنم زودتر برگردم.
بلند می شود و من در حالی که لب می گزم می گویم:-چیزه...یعنی...خوب...میشه که...غذاها رو زودتر بفرستی یعنی قبل اومدن دوستای بی تر ...یعنی دوستات!
چشمان تنگ شده اش به خنده می اندازتم و او باشه ای می گوید! خوب بی تربیت هستند دیگر مخصوصا پری و لی لی!
امشب را خدا بخیر کند!
بعد از رفتن ارسلان شروع به تمیز کاری می کنم البته همه جا تمیز است اما دوباره تمیز می کنم تا خیال خودم را هم راحت کرده باشم.
عصری غذا ها را پیک موتوری به خانه اورد همه غذاها هم خداروشکر ایرانی بودند! قرمه سبزی، فسنجان، کباب ترش، کشک بادمجان، برنج و دسر و سالاد!
سریع غذاها را در قابلمه های جدا می گذارم و همه را روی اجاق می گذارم. ظرف های سالاد و ژله را هم با ظرف های خودم عوض می کنم تا همه چیز را به نام خودم تمام کنم!
کیلی هم کوب؛ والا...
*
پیراهن سیاه رنگی که جنس ان از گیپور بسیار زیبایی است پوشیده ام اندازه ی دامنش کمی بالای زانوهایم است مدل راسته و جذبش اندامم را کشیده تر نشان می دهد جوراب شلواری مشکی به پا کرده ام وشال حریر سیاه رنگی هم روی موهایم گذاشته ام کفش ورنی سیاه رنگ ساده ای با پاشنه های سه سانتی پوشیده ام کمی لبانم را سرخ کرده ام و به نظر خودم هم بی نهایت خانوم و باوقار شده ام. ارسلان ارزیابی ام کرد و کنار لبخند جذابش چشمکی نثارم کرد خوب این هم مهر تایید!
ارسلان هم پیرهن و شلوار سیاه رنگی می پوشد چند دقیقه ای از حاضر شدنمان نمی گذرد که زنگ خانه به صدا در می آید.
-مثل اینکه اومدن!
به اتفاق ارسلان به پیشوازشان می رویم نفس عمیقی می کشم اینبار تصمیم ندارم در مقابلشان کوتاه بیایم.
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و هشتاد و نهم
اول از همه مسیح و پسر کوچکش وارد خانه می شوند و به دنبالش بقیه با سرو صدا ورودشان را اعلام می کنند و از همه پر سروصدا تر کتی است! این دختر را اصلا نمی توان شناخت! مرا می بوسد و می گوید که زیباتر شده ام معلوم نیست که فازش چیست اصلا! وارد نشیمن می شویم زیر چشمی به کتی که پالتوی کوتاهش را ازتن در می آورد نگاه می کنم،تیپ اینبارش کمی معقولانه تر است جین پوشیده با تاپ بلندی که تا زیر باسنش می رسد حداقل از ان شلوار راه راه اش که بهتر است! به همه خوش امد می گویم و تسلیت دوباره شان گردی از غم روی چهره هایمان می پاشد برایان در آغوش ارسلان جا خشک کرده و نیم نگاهی هم به من که در کنارشان نشسته ام می اندازد مسیح و کامران از اوضاع خوب باشگاه تازه تاسیس مسیح می گویند و بقیه با دقت به حرف هایشان گوش می سپارند! معلوم است خیلی هیجان زده هستند انگار نه انگار که این مرد در اروپا چند باشگاه دارد! لی لی هم با لبخند به مسیح نگاه می کند و غرور از چشمانش می بارد دخترک دلبر با موهای چتری شده اش دل مرا که برد مسیح را دیگر نمی دانم! بلند می شوم تابه قصد پذیرایی به آشپزخانه بروم ارسلان هم برایان را روی مبل می نشاند و بوسه ای روی موهایش میزند رو به کامران که در حال حرف زدن است می گوید:-بر می گردم!
و به دنبال من به آشپزخانه می آید.
-قهوه ها رو آماده کن من میبرم!
اوه چه شوهر نمونه ای...
در حال آماده کردن قهوه هستم و او به کانتر تکیه داده و نگاهم می کند.
-فاطمه خانوم، خانومی که کارای خونه رو انجام میداد مریض شده قلبشو عمل کردند نمی تونه بیاد دنبال یه ادم مطمئن می گشتم برای کارای خونه که این مدت اصلا وقت نشد!
سینی قهوه ها را برمی دارد و می گوید:- این مدت کارهای خونه به این بزرگی رو دوشت بود ازت ممنونم!
اوه کی می رود این همه راه را! پیاده شو با هم برویم برادر...
به نگاه حیرانم می خندد و می گوید:-بهتره بریم.
و من به این فکر می کنم که او چرا انقدر مشکوک شده است؟ خاک بر سرت سارا حالا که او زده به سرش و خوب شده است تو زده به سرت؟
ارسلان میان چشمان بهت زده ی همه پذیرایی از دوستانش را به عهده می گیرد و از من با نگاهش می خواهد که سر جایم بنشینم!
خدای من با آن قدو قامتش میوه و شیرینی پخش می کند؟ نمی دانم چرا گر می گیرم و گونه ام سرخ می شود اما او آرام است و لبخند کوچکی هم روی لبانش نشانده! ظاهرا که همه چیز به خوبی پیش می رود کتی و لی لی هم زیادی متین به نظر می رسند برای گرم کردن غذاها به آشپزخانه می روم کتی و لی لی که پشت سرم راه می افتند چشمانم را در کاسه می چرخانم متین کجا بود؟ با وردمان به آشپزخانه و نگاه با دقتشان خنده ام می گیرد دیگر از آشپزخانه ی لی لی که مجهزتر نیست!
لی لی به سمت یخچال می رود و به عکس هایی که همین امروز به در یخچال چسبانده بودم نگاه می کند! سلفی هایمان در ماه عسل، عکس های زیبایی شده بودند حتی امروز یادم افتاده بود که فیلم عروسیمان را هنوز تحویل نگرفته بودیم!
-عکس های زیباییست!
آری خوب...
کتی هم نزدیک لی لی میشود.
-اره خوشگلن، شمالِ نه؟
-با اجازه تون!
کنایه آمیز می گویم و او فقط می خندد.
-چه کوچولویی تو بغلش!
لبخندی می زنم و زیر قابلمه ها را روشن می کنم.
-باید کیلی کوش گذرانده باشید!
به کانتر تکیه می دهد و انگشت شصتم را به نشانه ی لایک بالا می گیرم.
-کیلی!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نودم
کتی می خندد و لی لی با ابهام نگاهم می کند.
انقدر زوایای چهره اش بامزه شده است که بخندم.
-مادرشو دیدی؟
سوال ناگهانی اش لبخند را روی لبانم می خشکاند، خیلی دلم می خواهد بگویم که در اموری که به تو مربوط نیست دخالت نکن اما فقط به سر دادنی اکتفا می کنم و او دست بردار نیست.
-قضیه پروانه رو میدونی؟
لی لی با اضطراب صدایش می کند و من پوزخند می زنم حرمت مهمان بی ادب را داشتن هنر نیست!
-اگه واقعا تمایل داری رابطه ی دوستانه ات با ارسلان به همین امشب ختم نشه بهتر ساکت بمونی!
جواب دندان شکنم چهره اش را متعجب و کمی هراسان می کند لی لی با خنده لعنتی می گوید و او که به لی لی می توپد تا دهانش را ببندد دست به کمر می شود و جدی می گوید:- قصد من ناراحت کردنت نیست!
به سمت صندلی می رود و من با نگاهم تعقیبش می کنم روی صندلی که می نشیند می گویم:-اما هر بار همین کارو کردی!
دستانش را روی میز می گذارد و شانه بالا می اندازد.
-ناخواسته بوده!
دختره ی دیوانه...
لی لی هم کنارش می نشیند و می گوید:- کتی با پروانه کیلی صمیمی بود یک جور هایی گیرتی
شده بود!
ما نکواهیم ایشان گیرتی شود چه کسی را باید ببینیم؟
والا...
اخم می کنم و می گویم:-ارسلان تا آخر عمرش که نباید عزادار می موند!
کتی در سکوت نگاهم می کند و من ادامه می دهم:- تو حتی خصوصی ترین اتفاق زندگیمو برای لی لی تعریف کردی و بعد میگی ناخواسته بوده و من هم بگم باشه؟
و رو به لی لی ادامه می دهم:-شما هم میری برای شوهرت تعریف می کنی و باز هم اصرار دارین ناخواسته بوده!
کتی متعجب به لی لی نگاه می کند و لی لی سریع می گوید:-من نگفت!
میروم و روبروی کتی روی صندلی می نشینم.
-من خودم دیدم که تو گوشش گفتی!
-من درباره ی اتاق بامزه تان گفتم نه آکبند بودنت!
بی تربیت اوپن...
هر سه با اخم و در سکوت نگاه هایمان بینمان می چرخد.
لی لی اشاره ای به روی باقلوهای روی میز می کند.
-کوشمزه هستند!
سرم را تکان می دهم.
-کیلی...
کیلی کشیده ام هر سه ی مان را به خنده می اندازد بلند می شوم و می گویم:-با چایی کوشمزه تر هم میشه!
-اوه مرا دست نیانداز دُکتَرِ شَرگی!
عاقااا ما نخواهیم دختر شرقی باشیم چه کسی را باید ببینیم! دکتر شرگی هم شد تعریف آخر؟ کتی می خندد و من چای خوشرنگی برای خودمان می ریزم و روی میز می گذارم.
-به به!
کتی می گوید و من به این فکر می کنم این دختر یا زیادی پرروست یا زیادی دیوانه اصلا هر دو گزینه صحیح می باشد، والا...
از ان طرف هم نمی شود با چهار تا خنده گولش را خورد بالآخره پروانه دوستش بوده اینطور هم که معلوم است دوستی صمیمانه ای هم داشته اند. و لابد هم از شاهکار ان خدا بیامرز خبری نداشته است که اینطور سنگش را به سینه می زند! خدایا یک مقدار رذالت و بدجنسی هم در وجودم می گذاشتی نور النور می
شد آن وقت همه را با خیال راحت می شستم و پهن می کردم در آفتاب از آن مدل گیره های لباس فلزی هم برای نصب شان استفاده می کردم آی جگرم حال می آمد!
اما مرا از این نعمت های کمی بدت محروم کردی، انصافت را شکر!
تقریبا به باقلواها شبیخون می زنند و من دلم می خواهد محکم روی دستشان بکوبم!
باقلواهای خودم است مهمان های پرویی هستند ها...
موقع صرف شام همه از دستپختم تعریف می کنند من هم با گردنی افراشته تشکر می کنم البته نگاه خندان ارسلان گردن افراشته ام را سر جایش می نشاند!
متخصص است همه چیز را از دماغ آدم درآورد،والا...
شام را میان شوخی های کامران با برایان با لذت می خوریم در کل می توانم بگویم که شب خوبی بود و اندکی هر چند کوتاه از اتفاق های پیش آمده غافل می شوم اما وقتی عزم رفتن می کنند و می روند همه ی اتفاق های پیش آمده به سمتم هجوم می آورد و به قول معروف جنی می شوم! با حرص و سرو صدا وسایل پذیرایی را جمع می کنم و همه را تقریبا روی کانتر می کوبانم!
-کسی حرفی زده؟
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و یکم
اوه آقا را باش! پوست میوه را درون سطل خالی می کنم بی توجهی ام برایش گران است.
-سارا...
محکم صدایم می کند و من می غرم.
-یا امشب همه چیو تعریف می کنی یا هر روز همین آش و همین کاسه من خسته ام، می فهمی خسته!
خسته از این زندگیه سه ماهه ای که به اندازه ی سه سال درد داره، می فهمی من درد میکنم، درد!
صدایم می لرزد و قطره های لرزان پشت چشمانم زیر پلک هایم قطار می شوند. نگاه می کند و نگاه می کند از اینکه نمی توانم بخوانمش شاکی هستم از ، از او، از مامان شکوه، از بابا فرهاد از همه گله دارم و توضیح می خواهم!
من واقعا درد می کنم...
-تو حیاط پشتی منتظرتم!
می رود و من شوکه و گریان ظرف ها را رها می کنم مشتی آب به صورتم می زنم و کفش هایم را از پایم در می آورم و از آشپزخانه خارج می شوم امشب باید بگوید تا این رنج را از زندگی مان دور کند!
روی تخت نشسته است می روم کنارش می نشینم هر دو به حوض آب خیره شده ایم.
-کوچیک که بودم این حوض پر از ماهی های سرخ بود آقاجونم نمی داشت حوضمون بی ماهی بمونه هر چند همه شونو نمی تونستیم از دست گربه ها نجات بدیم!
نفس عمیقی می کشد و نگاهم می کند دستش را روی خط های روی گونه اش می گذارد.:- کار نرگس خاتونِ زن اول بابام!
قلبم می زند و نمی زند اخم هایش وحشتناک درهم است.
-بعد از مرگ بابا قرص اعصاب و روان مصرف می کرد وضعیت بدی داشت بعد رفتن مادرم هم من موندم و یه زن زخمی و روان پریش! هوشنگ و کتایون بزرگ بودند و بیشتر وقت ها خونه نبودند و از پیشروی بیماری مادرشون خبر نداشتن یه روز که تنها بودیم...
ساکت می شود و فقط سر تکان می دهد و من کم کم دارم پشیمان می شوم از دانستن!
-بعد این قضیه آقاجون و پدر نرگس خاتون با مراجعه به دکتر و پزشک مجبور به بستری کردنش تو تیمارستان شدند!
خدای من...
دوباره به حوض خیره می شود و نفسش را اه مانند بیرون می دهد.
-یه مدت گذشت و خبر دادن که خوب شده ترخیصش کردند اما فقط یک هفته از برگشتنش گذشته بود که من و برد بر بیابون...
کف دستانش را محکم روی صورتش می کشد.
-اقا جون دیگه نذاشت کنارشون زندگی کنم من و آورد پیش خودش...
لبخند کمرنگی روی لبانش می نشیند و به گوشه گوشه ی حیاط نگاه می کند.
-هنوزم میتونم صدای خنده هامو موقع بازی با پیرمرد تو گوشه و کنار این خونه حس کنم.
دوباره نگاهم می کندو من نمی توانم پلک بزنم و او ادامه می دهد.
-بهترین دوران زندگیم تو این خونه سپری شد،رو درس خوندنم اصرار داشت و من همیشه با نمرات خوبم باعث غرورش می شدم. کنار چشماش قد کشیدم و به قول خودش جوون رعنایی شدم برای ادامه تحصیل رفتم امریکا البته به اصرار آقاجون باهوش بودم خیلی هم باهوش بودم خیلی راحت می تونستم گلیممو از اب بکشم بیرون یک بار هم بیشتر نتوستم بیام ایران و اقاجون و ببینم. چقدر هم پشیمون شدم!
با کامران و کتی هم خونه بودیم لی لی دوست صمیمی کتی بود تو مهمونی کریسمسی که لی لی گرفته بود با مسیح هم آشنا شدیم بچه های خوبی بودن و صمیمیت مون روز به روز بیشتر شد سعی می کردم واحدامو بیشتر بردارم تا بتونم سفری به ایران داشته باشم، اما...
اه می کشد.
-یه روز کتایون زنگ زد و خبر فوت اقاجونم و داد، والله که جونم رفت...
شانه هایش خمیده می شوند دستم را روی شانه اش می گذارم برای دلداری دادن! تو امشب او را سکته ندهی صلوات بفرست دلداری نخواستیم والا...
-برگشتم ایران تا رسیدنم منتظرم بودن خودم کارای کفن و دفنش و کردم وصیت کرده بود. تو مراسم عذاداری دیدمش باورم نمیشداما خودش بود من مادرمو می شناختم چشماش نسبتمون را داد می زد.
دست روی پیشانی اش می کشد بلند می شود و دستم از روی شانه اش سر می خورد پشت به من دست در جیب های شلوارش فرو می کند.
-بعد از چهلم اومد و خودشو نشون داد گریه کرد زار زد التماس کرد قانع نشدم انقدر رفت و اومد که...
بر می گردد نگاهم می کند.
-آخرین باری که اومد یه پسر هم همراش بود گفت دادشمه...
چشمانش برق می زند.
-داداش من بود، مثل من بود!
دوباره می چرخد و پشت به من می کند.
-من یه خانواده داشتم برادر و مادر آرزوی همه ی سال های تنهاییم جلوی چشمام بود و من نتونستم ازش بگذرم!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و دوم
چند بار سر تکان می دهد و دوباره می چرخد سمتم.
-ای کاش می گذشتم...
آه و حسرت،پریشانی و پشیمانی همه را می توان در مردمک های کم سوی چشمانش دید قدمی نزدیک تر می آید.
-سخت بود خیلی هم سخت بود بخشیدن آسون نبود
متاسف س تکان می دهد
-روزهای سخت و بدی بود اما من دلم می خواست مادرمو، برادرمو می خواست!
از صدای لرزانش مشخص است که چه فشاری را تحمل می کند می خواهم بگویم بس است نگو اما زبان در دهانم بی حرکت می ماند.
-سخت بود رفتن بینشون یه خانواده ی خوشبخت چهار نفره که برای هم جون می دادن!
عصبی و کوتاه می خندد.
-اما تحمل کردنش می ارزید به داشتن مادرم، به داداش گفتن های برادر کوچیکم.
نمی دانم اشتباه می کنم یا او واقعا می لرزد کف دستانش را محکم روی صورتش می کشد چهره اش سرخ می شود سر تکان می دهد.
-نمی دونم از کی برام پررنگ شد!
نفسم حبس می شود او هم همین طور...
-ساکت بود زیادی سربه زیر به نظر می رسید...
نفسش را بیرون می دهد دستش را روی پیشانی اش می گذارد چهره اش مچاله می شود قدمی عقب برمی دارد و سرش را رو به آسمان سیاهی که یک دانه هم ستاره ندارد می گیرد.
-درست مثل همین رنگ بود بی ستاره!
چهره ی زیادی سرخ شده اش وحشت زده ام می کند بلند می شوم.
-حالت خوب نیست بهتره بریم استراحت کنیم حالت که بهتر شد...
سرتکان می دهد و به سوی خانه می رود و اشتباه نکنم شانه هایش خمیده تر می شوند، مانند شانه های مردی که هنوزم از خیانت درد می کند!
بالآخره درد شانه اش آرام گرفت و خوابید تازه می فهمم این درد شانه از کجا سرچشمه می گرفت و ریشه ی عمیق و عصبی دارد آن زن انشالله خدابیامرز را درک نمی کنم که نمی کنم! چطور توانست خیانت کند؟ آن هم به مردی چون او؟ عجیب است برایم و نمی توانم درکش کنم هر چند در کمال بدجنسی خوشحالم که کاری کرد که الان من در این جایگاه هستم و به نفس کشیدن آرامش که قفسه ی سینه ی ستبرش را بالا پایین می کند نگاه می کنم! من از او دلگیر و ناراحتم اما نمی توانم منکر دوست داشتنِ عجیبش شوم به قول شاعر که"چشمانت حرارت محض است، ربنا اتنا الا عذاب النار"...
**
صبح زودتر از همیشه بیدار شد و برای رفتن به شرکت هم عجله داشت رسما داشت فرار می کرد؟ دوباره تاکید کرد که حتما با ماشین بروم جلسه ی کاری را بهانه کرد و رفت! من هم گیج و خواب آلو تماشا کردم و گونه ام از گرمی لب هایش می سوخت چه محکم بوسیده بودتم! انشالله که قصد دست به سر کردنم را نداشته باشد که اگر اینطور باشد حسابش با کرام الکاتبین است گفته باشم که بعدا نگفته باشی که نگفته بودم! ای بابا خل شدم رفت...
*
رانندگی در ماشین به این گرانی کمی استرس زا هست برای منی که جز پراید ماشین دیگری را نرانده بودم کمی سخت بود اما آرام آرام روان شدم و به این نتیجه رسیدم قبلا گاری می راندم و دوباره خاک برسری نصیب خودم می کنم که چرا این همه قانع تشریف دارم لب تر می کردم یک ماشین آخرین سیستم زیر پایم انداخته بود ها؛ اصلا من نگفتم او چرا دست به کار نمی شد؟ شوهر پولدار ما را باش والا فقط یک شاخه گل برای ما گرفت آن هم بدون بو! سارا خجالت بکش همین چند روز پیش نبود گردنبند به آن زیبایی نصیبت کرد؟ اصلا وظیفه اش بود خودش را کشت یه گردنبند خرید که آن هم از پلاکش که کم مانده مردک موی زن بدبخت را بکند! خشونتش را عشق است...
ماشین را که جلوی آموزشگاه پارک می کنم و پیاده می شوم همزمان با چند تا ازاساتید آموزشگاه روبرو می شوم نگاه های حیرانشان به من و ماشینم به خنده می اتدازتم. اوه چه زود صاحاب ماشین شدم ها...
با همه شان سلام و احوال پرسی می کنم و از نگاه کمی طلبکار فرزانه بابایی یکی از اساتید هنر های تجسمی چشمانم گرد می شود! واا انگار ماشین شوهر او را سوار شده بودم! والا ماشین خودمان است خواهر حسودی اصلا کار خوبی نیست هاا، از من گفتن بود دفعه ی دیگر این طور نگاه کردی انگشت شصتم را فرو کردم در کاسه ی چشمانت نگو که نگفتی!
والا...
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و سوم
با دیدن آقای لورایی و چشمان دلخورش دوباره چشمانم گرد می شود بسم الله مردم خل شدند رفتند هر کسی نمی دانست استغفرالله فکر می کرد که بعلهه...
والا مردک دیوانه را بزور سلام می دادم خوب هست حالا شوهر شرعی و قانونی ام را رویت کرده بود والا...
باورم نمی شود منی که همیشه عاشق بوی مرکب و جوهر بودم و یک عالم لذت می بردم از صدای ساییده شدن قلم روی کاغذ، هیچ لذتی نمی برم آن هم برای اینکه می دانم او رضایت قلبی ندارد قلب من هم که پیرو اوست!
جمع کن خودت را دختره ی شوهر ذلیل! نگوو اینطور خوب ندیدی دیشب چقدر شانه اش درد می کرد و تا صبح خواب راحتی نداشت! دیگر حالم دارد بهم می خورد ها بلند شو خودت را جمع کن دختره ی چندش!
خود درگیری ام را به حد اعلایش رسانده ام اصلاح می کنم به حد اعلایش رسانده اند!
والا...
با بی حوصلگی ساعت تدریسم را به پایان می رسانم و در کمال تعجب میل زیادی برای گشت و گذار و خرید در وجودم بپا می خیزد مدیون باشم که اگر به خاطر جیگیری که زیر پایم است باشد! سریع شماره همراه ارسلان را می گیرم به یک بوق نرسیده جواب می دهد.
-جانم.
جانت بی بلا...
-سلام عزیزم!
اوه عزیزم...
-خوبی؟
در حالی که از پله های آموزشگاه پایین می روم می گویم:-خوبم میگم ارسلان من یه کم خرید دارم میشه...
کلامم را قطع می کند.
-خریدت واجبه؟
لب می گزم.
-نه خوب اما...
-اما چی؟
اخم می کنم.
-می خوام برم دور بزنم، بچرخم، هوا بخورم، خرید کنم، پرو هم نمی کنم اجازه هست؟!
هر دو سکوت کرده ایم نفس بلندی می کشم ریموت ماشین را می زنم.
-جلسه دارم الانم دیروقته!
در ماشین را باز می کنم.
-ساعت پنج شده تازه!
-تاریک شده هوا...
سوار می شوم و در ماشین را می بندم.
-نگران نباش گم نمیشم!
طعنه می زنم و او آرام
صدایم می کند و از پشت تلفنم می توانم چهره ی اخم آلودش را تصور کنم.
-طولش نده!
قبول کرد؟نیشم تا بناگوشم باز می شود و چشم غلیظم و خنده ی آرامش خیالم را راحت می کند.
-سارا سفارش نکنم پشیمونم نکن!
-چشم همسرجان!
-مراقب خودت باش...
-میبوسمت!
و ماچ صدا داری روی گوشی ام می نشانم و می توانم لبخند بزرگ روی لب هایش را ببینم.
پشت ویترین مغازه ای که پوشاک مردانه دارد ایستاده ام تی شرت آستین کوتاهِ آبی رنگ به همراه جین آبی تیره و کتونی های سفید رنگ لبخند بزرگی روی لبانم نشانده است! مدل تی شرت آبی رنگ به خنده می اندازتم پشت تی شرت بلند و جلویش کوتاه است!
مدل هلالی اش در کمال سادگی زیبایش کرده نمی دانم با چه امیدی وارد بوتیک می شوم پسر جوانی که پشت پیشخوان نشسته است با لبخندی محجوب از جایش بلند می شود.
-سلام خیلی خوش اومدین.
جای ارسلان خالی...
-سلام ممنون لباسی که تن مانکن هستش و سایز بزرگش و دارین؟
با کمک فروشنده شلوارجین و تی شرت و کتونی های مناسب با سایز ارسلان را که قیمت های خوشگلی هم داشته اند خریداری می کنم و با تصور قیافه ی ارسلان بعد دیدن لباس ها دلم می خواهد قه قه بزنم!
برای خودم هم مانتوی آبی رنگ و کفش و شال سفید می خرم تا به قول معروف ست شویم آن هم از نوع اسپرتش.
در کمال پررویی خوشحالم که تنهایی به خرید آمده ام اگر ارسلان بود نمی گذاشت برایش این لباس ها را بخرم! حالا دلت را خوش نکن عمرا اگر بپوشد! لبانم آویزان می شود خدا را چه دیدی شاید پوشید! باشد به همین خیال باش والا...
پووف...
هی روزگار....
خوشبختانه قبل از ارسلان به اتفاق جعبه ی پیتزاها به خانه می رسم باکس خرید ها روی مبل رها می کنم خودم هم کنارشان رها می شوم جعبه های پیتزا را هم روی میز می گذارم و نقش یک زن شلخته را خیلی زیبا ایفا می کنم البته با پرت کردن مقنعه ام به یک گوشه پنج دقیقه هم نمی گذرد که ارسلان هم به خانه می رسد نای بلند شدن ندارم حالا انگار کوه کنده ام همان طور نشسته سلام می کنم دست به جیب و با ابروهای بالا رفته به من و اطراف شلوغم نگاه می کند.
-خسته نباشی!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و چهارم
لحن طنزگونه اش می خندانم.
-ممنون.
اشاره ای به جعبه پیتزاها می کنم.
-شام گرفتم!
کتش را در می آورد.
-دست شما درد نکنه.
ظاهرا که کنایه نمی زند...
-میشه دست و روت و نشوری کتت و پرت کنی یه گوشه بیای پیشم بشینی پیتزا بخوریم!
زیادی به لحنم مظلومیت و مهربانی می پاشم لبان کش آمده اش را جمع می کند کتش را کنار لباس هایم پرتاب می کند و من ذوق زده می شوم میاید کنارم می نشیند جعبه ی پیتزا را بغل می گیرم و روی مبل رو به او چهار زانو می نشینم.
-خاکی بخوریم خوب...
جعبه ی پیتزایش را بر می دارد و می گوید که خوب!
دلم از لحنش می رود و با لبخند گوشه ی سس را به دندان می گیرم تا بازش کنم آرزو به دل ماندیم یک بار بگویند از اینجا باز کنید و از همینجا باز شود!
دندان هایم با گوشه ی پاکت سس تقریبا کشتی می گیرند و بالآخره یک بالانس رویش پیاده می کنند و باز می شود!
سس را روی تکه ای از پیتزا می ریزم و زیر چشمی به او که با دقت مرا زیر نظر گرفته نگاه می کنم.
اوه خدایا دارد مرا یک طور هایی خاص نگاه می کند! از این مدل نگاه کردن ها که دلم را به قیلی ویلی می اندازد لبخندم را نمی توانم جمع کنم.
پیتزایش را به دهان می کشد و می گوید:- کجا ها رفتی؟
-رفتم بآزار خرید کردم.
نگاه مشتاقش باعث می شود ادامه دهم.
-یه کم خریدم کردم.
گازی به پیتزایم میزنم و او با دهانی پر می گوید.
-چیا خریدی؟
می خندم و او هم خندان سر تکان می دهد.
-چه آتیشی سوزوندی باز؟
لب سسی شده ام را با زبان پاک می کنم جعبه ی پیتزایم را روی میز می گذارم و پرذوق می گویم:-الان نشونت می دم.
به سمت باکس خریدهایم می روم و باکس متعلق به او را برمی دارم و جلوی پایش دو زانو می نشینم چشمان خندانش روی باکس در دستانم است با سرش اشاره می کند به باکس و می گوید:-مال منه؟
با ذوق سرتکان می دهم و باکس را به سمتش می گیرم لقمه اش را قورت میدهد و جعبه ی پیتزایش را کنارش روی مبل می گذارد.در کمال خاکی بودن انگشتانش را هم می لیسد.
-گفته بودی خاکی دیگه؟
هر دو می خندیم و او باکس را از دستانم می گیرد با لبخند آرامی دستش را درون باکس فرو می برد و لباس ها را بیرون می کشد با چشمانی گرد شده و خندان نگاهش بین لباس ها و من می چرخد.همان طور دو زانو و امیدوار نگاهش می کنم لباس ها را درون باکس برمی گرداند و باکس را پایین پایش می گذارد.
-چرا زحمت کشیدی؟
نگاه خندانش با لحن جدی اش هم خوانی ندارد! این را هم گفت که مثلا من ناراحت نشوم؟ دست به سینه می شوم.
-می دونستم خوشت نمی یاد!
اینبار جلوی خنده ی بلندش را نمی گیرد و من با لبان اویزان شده نگاهش می کنم.
با دستم محکم روی ران پایش می کوبم.
-اع نخند!
دوباره می خندد و من دوباره روی پایش می کوبم و او دوباره می خندد و من دوباره روی پایش می کوبم دیگر واقعا قصد دارم بروم بزنم پس کله اش که خودش را جمع و جور می کند خم می شود روی صورتم چشمانش دور تا دور چهره ام می گردد.
-دوپینگِ من!
اوه دوپینگ! مرا می گفت؟ بوسه ای آرام روی لبانم می نشاند و می رود سراغ پیتزایش.
-بیا که از دهن افتاد.
با لبخند پهنی می روم چهار زانو کنارش می نشینم دستش را دور شانه ام می گذارد و پیتزایش را جلوی دهانم می گذارد گاز بزرگی به پیتزا می زنم و قبل از اینکه گاز دوم را بزنم همه ی پیتزا را در دهانش می گذارد.
-عالی شد!
چه با احساس! یکی بیاید مرا جمع کند البته اگر بتواند...
شب بدون تنشی است البته اگر خدا بخواهد اما خداییش خیلی خسته هستم انشالله که
همینجوری بماند.
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و پنجم
جعبه پیتزاها را هم با نگاهی درمانده به ارسلان می فهمانم که خودش زحمتش را بکشد بچه ام حرف گوش کن هست ماشالله!
اره جان خودت...
والا بوخودا...
اصلا آرامش امشب کمی گوشت شد و به تنم چسبید میان این همه آشفتگی کمی حالم جا آمد به قول ارسلان که می گفت دوپینگ!
آری دوپینگ لازم بودیم آن هم شدید...
از آشپزخانه که خارج می شود دستش را دور کمرم حلقه می کند و با هم به سمت اتاق خوابمان می رویم ...
لجبازی را گذاشته ام کنار، تصمیم گرفته ام سری به مامان بزنم بهتر است صحبتی مفصل با هم داشته باشیم!
**
هنوزم از دیدنم شوکه هست هوشنگ خان نیست و مامان هم همدم خانوم را برای خرید سبزی یا همان نخود سیاه از خانه بیرون فرستاده!
-چه عجب یادی از ما کردی؟
-ازشما یاد گرفتم!
هر چقدر هم کنایه بزنم حق دارم والا...
-من فقط نخواستم اول زندگی مشترکتون...
-بس کن تو رو خدا مامان!
تن صدای بلند شده ام رنگ را از رویش می پراند از جایم بلند می شوم و مانند اتش فشانی فوران می شوم.
-درکت نمی کنم مامان،
به هیچ عنوان درکت نمی کنم تو منو رها کردی ولم کردی به امون خدا...
ناباور نگاهم می کند و منِ فوران شده کوتاه بیا نیستم.
-تو میدونستی ارسلان تا پای ازدواج با یه نفر رفته و بهم نگفتی؟ چطور دلت اومد؟ من دخترتم!
-سارا دخترم...
-هیچی نگو مامان بزار من حرف بزنم بزار بگم...
چشمان هر دویمان منتظر باریدن هست.
-مامان من می دونم تو برای من از بهترین سال های عمرت گذشتی اما تو حتی از من هم گذشتی، بهترین سال های کودکی مو تنها تو کنج اتاقم سپری کردم تو حتی به نزدیکی بابا هم به من عکس العمل خوبی نشون نمی دادی و باعث شدی کلا از زندگیش بیرون برم!
نگاه ناباورش سرازیر می شود و من سنگدل تر می شوم.
-تو باعث شدی من همیشه حس سرخوردگی داشته باشم من حتی الانم نگران اینم که برای شوهرم کافی نباشم! مامان من به یه زن مرده حسودی می کنم، من به صمیمیت شوهرم و دوستاش حسودی می کنم، مامان من میترسم همین روزا یه نفر بیاد ارسلان و ازم بگیره، مامان من بلد نیستم یه غذای ساده درست کنم...
اشک هایم تند تند می چکد...
-مامان تو حتی نخواستی تو زندگی جدیدم یه راهنما باشی و من اینو نمی بخشم!
دستان پر از لرزشش را روی ران هایش می گذارد و صدایش هم دست کمی از دستانش ندارد.
-من همیشه برای تو بهترین ها رو خواستم سارا...
-اما راهی که انتخاب کردی اشتباه بود مامان!
جواب سریعم اشک هایش را سرازیر می کند.
-من مجبور بودم تو خونه تنهات بزارم من باید کار می کردم تا...
دستم را روی پیشانی دردناکم می گذارم.
-تا چی مامان؟ تو حتی قبول نمی کردی پدرم هزینه های منو بده کمک آقاجون و عزیز و قبول نمی کردی اونم فقط برای حفظ غرور خودت! به چه قیمتی؟ به قیمت این همه سال تنهایی من و خودت؟
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و نود و ششم
از جایش بلند می شود میان اشک هایش صدایش را هم بلند می کند.
-تو حق نداری با من این رفتارو داشته باشی!
پوزخند می زنم.
-من و نخندون مامان، اونی که همیشه تنها بود من بودم اونی که تو همه ی سال ها سعی داشتی همه چیو ازش پنهون کنی من بودم تو انقدر من و از همه ی مسائل و مشکلاتت دور نگه داشتی و حتی حاضرم قسم بخورم با ارسلانم اتمام حجت کردی که منو وارد مشکلاتش نکنه!
یک دستی زده ام و جواب می گیرم.
-من فقط بهش گفتم که تو روحیه ی حساسی داری...
حرفش را قطع می کنم یک بار هم من خودخواه باشم چه می شود مگر!
-من همون روزی که علت طلاق تو از بابا رو فهمیدم حساس بودنمو گذاشتم در کوزه آبشو خوردم!
چشمانش گشاد تر از این نمی شوند روی مبل می نشیند و سنگینی نگاهش هم باعث پایین افتادن چشمانم نمی شود.
-از کی؟
-از هشت سالگی!
-سارا...
انقدر بیچاره به نظر می رسد که از گفته ام پشیمان شوم!
-سرکوفت هایی که آقاجون بهت میزد و برای انتخاب اشتباهت شنیدم جریان خیانت بابا رو هم با بهترین دوستت می دونم!
ضربه ی محکمی بود برایش اما باید بداند که من از همان کودکی بزرگ شده ام فقط خودم را میان حجم زیادی از کودکی هایم پنهان کرده ام تا روحم صدمه نبیند!
-من حتی می دونم که تا پای ازدواج دومم رفتی اما متوجه شدی که طرف زن داشته!
چشمه ی اشکش خشک شده است و زبانش مثل ماهی بازو بسته می شود برای گفتن حرفی...
-می بینی مامان من اونقدر ها هم حساس نیستم، حتی بحث هایی که با آقاجون برای نسپردن من به بابا داشتی و هم می دونم!
-من...من...می خواستم دور باشی از...
-نمی تونستی دورم نگه داری من عضوی از اون خانواده بودم چطور می خواستی متوجه هیچی نباشم من عقل و شعور دارم مامان می فهمم اطرافم چی میگذره.
مادر شکست خورده ی من...
شانه های خمیده اش دلم را می سوزاند اما باید بگویم تا او را هم متوجه کنم!
من یک زن بالغم...
-در مورد ارسلان چه توضیحی داری!
کمی خودش را جمع و جور می کند دستی روی صورت پریشانش می کشد و می گوید:-ارسلان مرد خوبی بود، درسته که یه گذشته ی تلخ داشت اما مردونگی ازش می بارید آرزوی هر مادری تصمین زندگی بچه هاشِ منم استثنا نیستم! تو هم بهش علاقه داشتی...
آخر چه بگویم من؟ای خدا...
-مامان اصلا توضیحاتت قابل قبول نیست خودتو بزار جای من الان اگه بفهمی هوشنگ خان قبل تو نامزد داشته و بهت نگفته مادرتم خبر داشته و سکوت کرده چه حسی بهت دست می داد؟ من منکر اینکه ارسلان و دوست دارم نیستم واقعا هم جواب این سوالو که اگه می دونستم چی میشد و نمی دونم! اما نمی تونم درکت کنم...
هر دو چند ثانیه در سکوت دردمند به یکدیگر نگاه می کنیم و من ادامه می دهم.
-واقعا درکت نمی کنم مامان!
-من نگرانت بودم دلم می خواست یه مرد پشتت باشه من که تا ابد نمی تونستم کنارت باشم ارسلان مرد کاملی بود سارا...
فقط می توانم آه بکشم و او که از جایش بلند می شود و به کنارم می آید بغلم می کند من هم خودم را به آغوشش می سپارم آغوش یک مادر، همیشه آغوش یک مادر است حتی اگر به حد مرگ هم از او دلگیر بوده باشی...
-فکر نمی کردم انقدر آزارت داده باشم!
دوباره آه می کشم آن هم جانسوز روی موهایم را می بوسد.
-دلم برات تنگ شده بود.
-منم مامان!
پشت دستش را می بوسم.
-من دیگه باید برم!
نگاهش شرمندگی دارد حرفی نمی زند و من قصد رفتن می کنم به اندازه کافی امروزم بد گذشته بود!
**
پشت چراغ قرمز توقف کرده ام و به همه ی سال های کودکی و نوجوانیم که در تنهایی گذشت فکر می کنم و به این نتیجه می رسم که زیادی پوست کلفت تشریف داشته ام! بخدا هر که بود یک نمه افسردگی می گرفت که...
درب ماشین که ناگهانی باز می شود وحشت زده از افکارم بیرون می آیم و با چشمانی گرد شده به او چشم می دوزم! بی تفاوت نگاهم می کند و با سرش به جلو اشاره می کند.
-سبز شد!
با بوق ماشین پشت سری از جایم می پرم و در حالی که به سختی خودم را کنترل می کنم حرکت میکنم.
-یه آچار درست زیر پامه یعنی قشنگ دوست دارم رو ملاجت خرابش کنم!
می خندد...
-تو هم که دستِ به زدنت توپه دختر!
با اخم به جاده خیره شده ام.
-چی می خوای؟
جوابم را که نمی دهد نگاهش می کنم لاغر شده است اما خوب به درک!
کنار اتوبان ماشین را متوقف می کنم.
-برو پایین!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
سلام دوستان
لینک خرید داستان سارا است
دانلود نسخه کامل رمان های #سارا و #سراب_خوشبختی 👇
http://nabz4story.blogfa.com
کسانیکه تمایل دارند ادامه داستان را بخونن میتونن خریداری کنند