داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_پنجاهوچهار حالاامروز چطورے باهم رفتیدخرید؟ واے بسختے
داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_پنجاهوپنج
باذوق سلیقہ ے خاصے یسرے ازوسایل وخریدم
ازجلوے مزوݧ هاے لباس عروس ردمیشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم.اما لباس عروسودیگہ بای باعلے میگرفتم .
اوݧ۱۵روزخیلے دیرمیگذشت
واسہ دیدنش روزشمارے میکردم...
هرروز کہ میگذشت ذوق وشوقم بیشترمیشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تودنیاعاشق ترازمنو علے نیست اصلاعشق مازمینے نبود.بہ قول علے خداعشق ماروازقبل توآسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء مااوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے توازحورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
ازدستم ناراحت میشد واخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدردلتنگش بودم
باخودم میگفتم:ایندفعہ کہ بیاددیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چندوقتے کہ نبود،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست ودلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیادوبفهمہ ازدرسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ وبہ خورد وخوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
توایـݧ مدت چندبارزنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود.قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم وشایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
ازدانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمودر آوردم وبہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
باباداشت اخبارنگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبارسرم رو بہ مبل تکیہ دادم وچشمامو بستم .خستگے روتوتمام تنم احساس میکرد .
باشنیدݧ صداے مجرے اخبارچشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش درمرزحلب..
یادحرف علے افتادم وسعے کردم خودموباچیز دیگہ اے سر گرم کنم
امانمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم امادرست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تاقبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش وبکشم
ایـݧ یہ هفتہ رومیتونستم با ایـݧ کارخودمو مشغول کنم
هر روزعلاوه بربقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے روهم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .آخریـݧ بارے کہ زنگ زد۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز ومرتب کردم وبامریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام روکردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هواتقریبا تاریک شده بود .گل هاروگذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو بازکردم نسیم خنکے وارداتاق شدوعطر گلهاروبیشتر توفضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود ودیدار آخر مـݧ ماه وآخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه روببینم.
باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره روبستم وروتختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم...
#ادامه_دارد..
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✍ #داستان_واقعی ( #رویای_من ) #رمان قسمت_دوم بخش_اول 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی ن
#رمان "
#رویای_من
"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_دوم بخش_دوم
🌼🌸وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو دیدم که با چشم گریون بالای سرم بودن… همه چیز یادم بود. از جا پریدم ولی نتونستم تکون بخورم بدنم مثل کوه سنگین بود چون یک پا از دو جا شکسته بود و پای دیگه از ناحیه ی ران پس هر دو پام تا کمرم توی گچ بود. از هادی پرسیدم: مامان و بابا کجان؟ چطورن؟ گفت خوب نیستن مثل تو بستری شدن و زد زیر گریه… گفتم: می خوام اونا رو ببینم. گفت: نمیشه دارم می برمتون تهران بزارحالت بهتر بشه خودم می برمت. قول میدم …
🌼🌸اونشب من با اشک و ناله اونجا موندم و صبح زود با هزار مکافات منو عقب ماشین هادی قرار دادن. اعظم نشست جلو و فرید رو گرفت رو پاش. من با گریه ازش پرسیدم تو رو خدا بهم بگو مامان و بابام چی شدن؟ گفت: والله مثل تو حال خوبی ندارن. آخه چی بگم تو باز به هوش هستی ولی اونا بیهوشن ….
🌸🌼حرف اونو باور کردم. بازم دلم طاقت نداشت هادی هم که اومد از اونم پرسیدم گفت همین الان با آمبولانس اونا رو میارن تهران. من بستری شدم ولی هیچ کس به دیدن من نیومد. دائم گریه می کردم. تک و تنها مونده بودم. هزار فکر از سرم می گذشت و دلم برای پدر و مادر شور می زد. احساس می کردم که هر دوی اونا رو از دست دادم ولی نمی خواستم باور کنم.
🌼🌸از روز سوم به بعد همه ی فامیل به دیدنم اومدن اما با چشم گریون و می گفتن برای تو ناراحتیم. حا لا زخم های صورت و دستهام بهتر شده بود ولی بازم قیافه ی بدی پیدا کرده بودم که هر کس می دید یک چیزی به من می گفت که اینو از حرفای اونا متوجه شدم. ولی در مورد مامانم و بابام حرفی نمی زدن اما خودم از ریش های بلند و لباس اونا فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده…
🌼🌸یه جورایی هم دلم نمی خواست خبر مرگ اونا رو به من بدن تا اینکه عمه شکوه اومد …
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_دوم بخش_دوم 🌼🌸وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو
#رمان " #رویای_من
"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_دوم بخش_سوم
🌼🌸من فقط یک عمه داشتم که در سن چهارده سالگی زن علیرضا خان تجلی شده بود که از ثروتمندان تهرون بود…
شاید من سه یا چهار بار بیشتر عمه رو ندیده بودم ولی حرفش تو خونه ی ما زیاد زده می شد. می دونستم خیلی پولداره و دوتا پسر و یک دختر داره که فقط دخترش ازدواج کرده… عمه خیلی دوست نداشت با فامیل رفت و آمد کنه برای همین ما هیچ وقت خانواده ی اونو ندیده بودیم. عمه فقط موقعی میومد که کسی مرده باشه و تو مراسمش شرکت می کرد. همون موقع هم طوری رفتار می کرد که معلوم بود ما از دماغش بالا نمیریم….
🌸🌼شاید یکی دو بار جواب سلام منو داده بود و همین. پس وقتی چشمم به اون افتاد مطمئن شدم اتفاقی افتاده و دلم فرو ریخت…
از در که اومد تو زد زیر گریه و گفت: الهی عمه فدات بشه. این چه بلایی بود سر تو اومد و یتیم شدی… داداشم رفت و تو رو بی پدر کرد.
🌼🌸دیگه نفهمیدم چیکار می کنم
با اینکه خودمو آماده کرده بودم که هر خبری رو بشنوم بازم کنترلم از دستم در رفت …
فکر کنم صدای شیون من و عمه تمام بیمارستان رو خبر کرد.. چون همه ریختن تو اتاق من تا ما رو ساکت کنن …
هادی می گفت: عمه، مگه قرار نبود به رویا نگی؟ عمه همین طور که گریه می کرد با دستمال بینی شو گرفت و گفت :بی خود… بی خود… غلط کردین. تا حالا هم بهش نگفتین بچه تو دلش می مونه ….
🌸🌼بعد اومد و من رو نوازش کرد و گفت: من که نمردم عمه جون خودم هواتو دارم. هر وقت کاری داشتی به خودم بگو تنهات نمی زارم ناراحت نباش ….
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_چهارم بخش_دوم 🌷صدای اذان مسجد محل بلند شد نمی دونم
#رمان
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_چهارم بخش_سوم
💜خیلی عجیب بود تا چند ماه پیش تمام دغدغه ی من این بود که چی بخورم و چی بپوشم و حالا انگار کل مشکلات دنیا روی شونه های من سنگینی می کرد …. خیلی برام نا گوار بود و هیچ آمادگی برای این همه غصه نداشتم برای همین از هم پاشیده بودم ….. که از تنها برادر خودم نارو بخورم و اون تونسته باشه سر خواهر بی پناهش کلاه بزاره …. شاید مثل مرگ پدر و مادرم از این موضوع رنج می بردم
💜زنگ زدم و منتظر موندم …اعظم اومد در رو باز کرد سلام کردم و اونم جواب داد رفتم تو…. نمی دونم چرا پشت در وایساد و بعد دنبال من اومد …. فرید از دیدن من خوشحال شده بود و خودشو انداخت تو بغلم ….اعظم گفت : من گشنم بود نهار خوردم ببخشید غذای تو رو هم گرم نگه داشتم بیارم یا میری می خوری ……فکر کردم حالا که خودش سر حرف رو باز کرده منم کوتاه بیام تا ببینم چه بلایی سرم آوردن ..گفتم نه تو زحمت نکش خودم می خورم ….دستت درد نکنه ….
💛خودش بیشتر اثاث رو چیده بود تمام اثاثیه ی مادر منم لا بلای اونا دیده می شد نگاهی به اونا کردم و رفتم تو اتاق عقبی دیدم اون جا رو هم رختخواب گذاشته و چرخ خیاطی و اثاث اضافه خودشو گذاشته بود … و انباری رو هم برای من چیده بود حتی قاب عکسهای منو زده بود به دیوار … قلبم داشت آتیش می گرفت نمی تونستم تحمل کنم ولی می دونستم که الان هر چی بگم به ضرر خودم تموم میشه با بی حوصلگی روی تخت نشستم … نهار نخوردم و صبر کردم تا هادی بیاد برای اینکه سرم گرم بشه تا زمان بهم سخت نگذره درس خوندم ……
💚اعظم دیگه با من حرف نزد و منم از تو انباری خارج نشدم فرید منو می خواست و تازه به حرف افتاده بود و هی میومد پشت در و صدا می زد عمه …. عمه منم عسلت … با این حرف اون مغز سرم می سوخت ….. ولی هر بار اعظم میومد و اونو می برد ….گرسنه شدم من از شب قبل چیزی نخورده بودم منی که اگر یک قاشق از غذای تو بشقابم می موند دو نفر تا اونو تو حلق من نمی کردن راحت نمی شدن منی که وقتی می رفتم مدرسه دو تا کیسه خوراکی همراهم می کردن ..حالا کسی نبود ازم بپرسه چند وقته چیزی نخوردی …
💜تا هادی اومد یک کم با خودم حرف زدم تا آروم بشم بعد رفتم سراغش قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون …. هادی داشت چایی می خورد برعکس همیشه که میومد خونه سراغ منو می گرفت و تا با من رو بوسی نمی کرد نمی نشست اصلا از من نپرسید …. چشمش که افتاد به من گفت : خوبی خواهر ؟ گفتم سلام باهات کار دارم ….گفت : باشه بعدا الان خسته ام بیا چایی بخور من باید یک کم بخوابم …. صدامو بلند کردم که نمی شه الان باید حرف بزنیم چون خیلی باهات کار دارم …
❤️کاملا معلوم بود که دستپاچه شده خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت بگو ….
گفتم : لطفا یکی ..یکی جواب منو بده ..اولا دفتر حقوق بابا رو چرا به من ندادی؟ …برق ازش پرید و گفت: کی بهت گفت تو اثاث کشی بودیم یادم رفت حالا بهت میدم فدات بشم … گفتم باشه بده دوم سند خونه که گفتی نصفش به اسم منه بیار ….گفت : اووووسند که هنوز کار داره حاضر نیست باید بره ثبت و خیلی کار داره انشالله حاضر شد میدم دست تو باشه ….
گفتم : کی حاضر میشه منو ببر محضر همون جا نشونم بده ….. با تردید گفت باشه فرصت کنم می برمت حالا برای چی می خوای ؟ نکنه به من اعتماد نداری ؟
💛گفتم چرا دارم …ولی اگر می خوای ثابت کنی منو از اون اتاق بیار بیرون اعظم وسایل منو چیده و اتاق ها همه ی جا رو هم پر کرده گفتی تا فردا الان فرداس بهم قول دادی …. دفتر حقوق رو هم بهم بده …..هادی سکوت کرد ….اعظم دست به کمر اومد جلو و سرشو کج کرد و یک وری به من نگاه کرد و مثل لاتها صداشو کلفت کرد و گفت : مثل اینکه این ماجرا ادامه داره کی به کی قول داده ؟ اگه کسی دست به اتاق های من بزنه هم خودمو هم فرید رو می کشم میگی نه امتحان کن ….منم کم نیاوردم …خیلی عصبانی بودم گفتم, بُکش چه بهتر همین الان این کارو بکن من تو اون اتاق نمی مونم والسلام …..
💚 یک دفعه پرید و موهای منو گرفت تو دستشو کشید هادی پرید اونو بگیره منم همین کارو کردم نمی تونستم زیر بار زور اون برم ولی به جای اون هادی دست منو گرفت و اعظم تا می خوردم منو زد هر کاری می کردم از دست هادی رها بشم فایده ای نداشت و ظاهرا می خواست ما رو از هم سوا کنه ولی در واقع به اعظم کمک می کرد تا من حساب کار خودمو بکنم ……..
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_چهارم بخش_سوم 💜خیلی عجیب بود تا چند ماه پیش تمام دغد
#رمان
" #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهارم بخش_چهارم
🌼🌸نتیجه ی کار این بود که من کتک خورده و زخمی رفتم به همون اتاق و تازه هادی هم با من قهر کرد و دفتر حقوق رو نداد شبونه تمام وسایلم رو گشتم تا چند تا سکه پیدا کردم و از تو انباری رفتم تو حیاط خلوت و رفتم تو حیاط و زدم بیرون و خودمو به یک تلفن همگانی رسوندم و زنگ زدم به عمو ….. بشدت به گریه افتاده بودم اونم ترسیده بود جریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم الان بیاد آدرس رو دادم اونم با عجله گفت قطع کن الان خودمو می رسونم ….. و خودم پشت در خونه منتظر موندم تا اونا رسیدن،….. نزدیک عید بود ولی هنوز هوا شبها سرد می شد …
🌸🌼خیلی سردم بود ..بازم نرفتم تو.
عمو با خانمش که با مامانم دوست بود اومده بود خودمو انداختم تو بغلش و های های گریه کردم …..سرشو با تاسف تکون داد و گفت نترس دیگه تنهات نمی زاریم…..منم زنگ در رو زدم .. هادی اومد دم در اون اصلا متوجه ی غیبت من نشده بودن … چون تا چشمش به من افتاد پرسید اینجا چیکار می کنی؟ ….با عمو رو بوسی کرد و رفتیم تو …اعظم نبض کار دستش بود ….تا اونا رو دید زد پشت دستش که بشکنه این دست که نمک نداره خاک بر سر ما که با این همه خوبی که در حق این چشم سفید کردیم بازم رفته قشون کشی ….
🌼🌸بگو چیکارت کردیم که این موقع شب مزاحم آدمای خوبی مثل شما شده نه ازش بپرسین غیر از اینه که بهش جا دادیم غذا دادیم محبت کردیم؟ نه بپرسین ؟ به علی قسم تو عزای مادرش نبود کاری که من نکرده باشم کی کارا رو کرد؟ تو بیمارستان کی بهش رسید؟کی شش ماهه تر و خشکش می کنه ؟ والله داره نا حقی می کنه آخه چرا مزاحم مردم شدی بگو ما چیکارت کردیم ؟……
🌸🌼هادی تعارف کردو اونا نشستن و اعظم همین طور که غر می زد رفت تا چایی بزاره …. ولی من همین جور وایساده بودم …..عمو از هادی پرسید چرا دفتر حقوقشو نمی دی هادی جان ؟ گفت : تو رو خدا نگین این چه حرفیه الان میارم و بلند شد رفت و دفتر رو آورد ولی دست خودش نگه داشت و گفت : به خدا اسباب کشی خیلی سخته هلاک شدم حواس برای آدم نمی مونه که … عمو دستشو دراز کرد و گفت لطفا بده به من ..اونم با اکراه داد ….
🌼🌸عمو لای اونو باز کرد و گفت : شما چه جوری پولای توشو گرفتی ؟ نباید به شما می دادن تعجب می کنم فقط خودش می تونه بگیره شش ماه حقوق تو بود …..
یک جا خالیش کردی؟ گرفتار نبودی پولو بگیری عمو؟
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهارم بخش_چهارم 🌼🌸نتیجه ی کار این بود که من کتک خور
#رمان
" #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجم بخش_اول
🌼🌸این حق رویا بود؛ نباید این کارو باهاش می کردی اصلا چرا پولو به تو دادن ؟ همین طور که لبهاش می لرزید گفت : والله اثاث کشی خرج داره مال من تنها که نبوده, خوب گذاشتم رو پول خونه فکر کردم منو رویا نداریم که …. اونم داره تو این خونه غذا می خوره پول تو جیبی می گیره خوب من یک میکانیک ساده ام از کجا می خوام بیارم این مدت خرج اونو بدم تازه بیشترم خرج کردم …..
🌸🌼گفتم دستت درد نکنه پس من آدم نبودم که ازم بپرسی شاید اگر بهم می دادی خودم به فکر این بودم که سر بار تو نباشم ….. ولش کن من خودم همه چیز رو فهمیدم عمو لطفا این قضیه رو روشن کنین که سهم منو بدن من برم زیر نظر شما یک جایی برای خودم بگیرم دیگه بعد از امشب که برادرم دست منو گرفت و زنش منو زد دیگه تو این خونه امنیت ندارم .
🌼🌸هادی پرید وسط… که این چه حرفیه؟ تو خواهر منی …کی ؟ من دست تو رو گرفتم؟ داشتی اون بدبخت رو که اینقدر زحمت تو رو کشیده می کشتی بابا تو دیگه کی هستی ؟ فکر نمی کردم اینقدر بی چشم ورو باشی ….
گفتم ولش کن هادی من نمی خوام با شماها بحث کنم ، می خوام تکلیفم روشن بشه بعد رو کردم به عمو و گفتم : خونه ای که میگن من توش سهم دارم بیاین تماشا کنین ، اتاق من کجاس ؟ و بردمش تو اتاقم خانم خبیری زد تو صورتش و گفت بمیرم الهی …آخه چرا این خونه ی به این بزرگی تو اینجا باشی؟ حالا گیرم که سهم هم نداشته باشی اینجا نم داره فردا روماتیسم می گیری ….
🌸🌼اعظم اومد وسط که تف به روت بیاد ما نگفتیم یک کم موقتی بیا اینجا تا جا بجا بشیم (رو کرد به خانم خبیری ) به خدا این دختر لوس و نُنره … انگار از دماغ فیل افتاده می خواد مظلوم نمایی کنه قرار نیست که تو این اتاق باشه خوب ما بهش گفتیم که تو اتاق های دیگه نیاد؟ فقط اثاث شو گذاشتیم اینجا, بابا تو چه سلیته ای هستی؟ و شروع کرد به دادو هوار زدن که به خدا دیگه خسته شدم چقدر این دختر پر رو و بی حیا رو تحمل کنم؟ آخه هر چیزی حدی داره …
🌼🌸من مونده بودم و می ترسیدم عمو حرف منو باورنکرده باشه ولی زن عمو عصبانی شد که بابا خدا رو خوش نمیاد پولاشو گرفتین این اتاق رو هم بهش دادین لا اقل رفتارتون که می تونه خوب باشه ، این چه طرز برخورده شما دارین جلوی ما بهش توهین می کنین ؟ یک مرتبه اعظم با صدای بلند هوار زد که : به شما چه مربوط نفهمیدم سر پیازی یا ته پیاز ؟ برین خونه تون و به کار فامیلی دخالت نکنین اینا خواهر برادرن امروز همدیگر رو بکشن گوشت همو می خوردن ولی استخون همدیگر رو چال می کنن ، برین لطفا بیشتر از این بال به بالش ندین بچگی کرده شما رو خبر کرده ممنون که اومدین حالا بسلامت ….خودمون یک جوری حلش می کنیم بسلامت ….
🌸🌼عمو گفت نه خیر این خبرا نیست ,, چرا داری شلوغ می کنی ؟ من در مقابل دوستم برای دخترش احساس مسئولیت می کنم چه بخواین و چه نخواین من کنارشم از اینجا جم نمی خورم تا تکلیف اون روشن بشه …….
بعد هادی حالت گریه به خودش گرفت و چشماش پر از اشک شد و گفت : عمو… رویا…. جون و دل منه مگه من می تونم ناراحتی اونو ببینم به خدا به ولای علی اشتباه می کنه من که بد خواهرمو نمی خوام آخه این چه حرفیه شما می زنین …. همه ی این حرفا برای اون اتاقه که اونم بهش گفتم موقتی برو تا جا به بجا بشیم … ( رو کرد به من و گفت ) نگفتم ؟ راستشو بگو نگفتم ؟ …چشم همین امشب ترتیبشو میدم …..اعظم جون برو یک اتاق رو خالی کن ، همین امشب رویا بره توش خیالش راحت بشه …. آخه لوس بازی هم حدی داره ….
🌼🌸اونم قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت : باشه بابا خالی می کنم می خواستم چند روز دیگه بکنم همین امشب می کنم تمومه دیگه ؟…
.خانم خبیری بغض کرده بود و هی با تاسف سرشو تکون می داد …. عمو هادی رو کشید کنار وبا صدای آهسته باهاش حرف زد اونم هی دستشو می گذاشت روی چشمشو می گفت چشم خاطرتون جمع باشه ….. بعد عمو به من گفت با من بیا کارت دارم ….و خودش راه افتاد و خدا حافظی کرد ولی خانمش بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین و رفت بیرون ….
🌸🌼دنبال عمو رفتم هادی هم اومد عمو بهش گفت میشه هادی جون تنها حرف بزنم ؟ سه نفری رفتیم دم در خانم خبیری داشت گریه می کرد گفت به خدا آدمی مثل اونا ندیدم فکر کنم هادی مثل زنش شده اینجوری نبود خیلی بچه ی خوبی بود بعد عمو گفت : تو راست میگی یک ریگی تو کفش اینا هست من تا از قضیه سر در نیارم ولش نمی کنم اولا که با امضاء یک وکالت تو خونه, اون نمی تونه نه خونه رو بفروشه نه بخره باید محضری باشه و تو دفتر خونه امضاء کرده باشی پس صبر کن من ته و توشو در میارم …..
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان {داستان دنباله دار #داستان_واقعی} 📝 #رویای_من📝 قسمت_پنجم بخش_دوم 🌼🌸نگران نباش اگر دیدی اذیتت
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجم بخش_سوم
🌼🌸مامانم همیشه خرده پول هاشو جمع می کرد یاد اون افتادم و رفتم سراغش ولی هر چی گشتم به جز یک دو زاری و نصف یک اسکناس یک تومنی چیزی پیدا نکردم …. مونده بودم …. یک لحظه فکر کردم وقتی خوابیدن برم سر جیب هادی و ازش پول بر دارم ولی زود پشیمون شدم و از خودم خجالت کشیدم با خودم گفتم با همین دو زار میرم و به عمو زنگ می زنم و ازش پول قرض می کنم راه دیگه ای نداشتم ….
🌸🌼ولی بازم پشیمون شدم نکنه با حرفایی که اینا بهش زدن فکر کنه من آدم لوسی هستم و می خوام ازش سوء استفاده کنم بالاخره با همون بلا تکلیفی و شکم گرسنه خوابیدم …..
صبح هنوز تازه داشت هوا روشن می شد که رفتم تو آشپز خونه و دو تا تیکه نون بر داشتم و یک کم پنیر روش مالیدم و از همون حیاط خلوت رفتم مدرسه از در خونه که رفتم بیرون اول نون و پنیرم رو خوردم نمی دونستم چه جوری اونا رو قورت بدم می ترسیدم از گرسنگی بلایی سرم بیاد ، حالا می دونستم جز خودم کسی به فکر من نیست و برای زنده بودنم باید تلاش کنم ….
دستمو بردم روی گردنبندم……
🌼🌸اونو مامانم برام خریده بود و خیلی دوستش داشتم سال قبل روز تولدم اونو به من داد ….چند بار با دست کشیدم روش ، باید اونو می فروختم تا کمی پول داشته باشم فکر کردم موقع برگشت از مدرسه این کارو می کنم ….
ساعت آخر زودتر از همه از کلاس دویدم بیرون تا برم و گردنبند رو بفروشم جوری که تا در مدرسه باز شد من جزو اولین نفرات بودم و تا پامو گذاشتم ، بیرون عمو رو دیدم جلوی مدرسه وایساده….
🌸🌼با تعجب گفت : حالا داشتم فکر می کردم چطوری پیدات کنم خوب شد زود اومدی بیا من می رسونمت …کارت دارم .
باهاش رفتم از اینکه اون به یادم بود قوت قلبی گرفته بودم … وقتی نشستم تو ماشین یک ظرف غذا از روی صندلی عقب بر داشت و داد به من گفت اینو خاله ات فرستاده تا خونه میریم بخور خیلی لاغر و زرد شدی دیگه اصلا شکل رویای سابق نیستی .. بخور عمو جون تا ببینم چیکار باید بکنم ….
🌼🌸گفتم:دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدن ؟ عمو ببخشید من الان خونه نمیرم میشه میدون شهناز پیاده ام کنین ؟ پرسید چرا چیکار داری بگو من برات انجام میدم با سادگی گفتم : می خوام گردنبندمو بفروشم پول لازم دارم ….
سری تکون داد و گفت : نمی خواد بفروشی مگه من مُردم بهت میدم ….
گفتم نه نمی تونم قبول کنم الانم اگر برم خونه صبح دوباره پول ندارم بیام مدرسه نمی خوام از هادی بگیرم با هر دو تا شون قهر کردم …..
🌼🌸بادست کوبید رو فرمون و با غیض گفت : من اگر حساب این هادی رو نرسیدم مرد نیستم بدت نیاد خیلی نامرده …. رفته خونه رو فروخته و با همون امضاء تو.. به همه گفته تو بر اثر تصادف فلج شدی هم خونه رو فروخته هم با همین روش پولاتو از بانک گرفته رفتم پی گیری کردم این خونه هم فقط به اسم خودشه اصلا نامی از تو توش نیست ، حالا باید چیکار کنیم نمی دونم من از دیشب دنبال این قضیه بودم حالام فکر می کنم این نقشه ی زنشه که تو رو بیرون کنه … خوب کلا با این وضع تو اونجا رنج می بری باید یک جلسه بزارم و حق تو رو بگیرم….. والله با این جور آدما نمی دونی چیکار کنی از زن سلیته و دیوار شکسته باید ترسید دیدی چه جوری ما رو بیرون کرد و به تو تهمت زد ؟ باید یک فکری بکنم…..
دست و پام از حس رفته بود قدرت حرف زدن نداشتم ….
🌸🌼آهسته گفتم اون اگر می خواست حق منو بده یک کم به من پول تو جیبی می داد که می دونه پیاده میرم مدرسه و بر می گردم اصلا از اول این کارو نمی کرد الان می دونن پای شما در میونه خودشونو آماده کردن ……
عمو گفت : خیال کرده از حلقش می کشم بیرون و می برمت پیش خودم اگه بخوادد نده ، ازش شکایت می کنیم میندازمش زندان چی فکر کرده ؟
گفتم یعنی من هادی رو بندازم زندان ؟ نه من هیچ وقت این کارو نمی کنم بی چاره میشه …. گفت : اگه می خواد بی چاره نشه حق تو رو بده من که دست از سرش بر نمی دارم ….
🌼🌸برای من تیر آخر بود که هادی به قلبم زد اشک می ریختم و دماغمو می گرفتم ، عمو یک کم جلو تر نیگر داشت و گفت صبر کن من خوب تحقیق کنم و راه چاره ای پیدا کنم میام سراغش …… بعد ده تومن پول در آورد داد به من ..
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجم بخش چهارم 🌼🌸گفتم نمی گیرم به خدا نه ناراحت م
#رمان "
#رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_ششم بخش اول
🌼🌸پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط خلوتو باز کردم ، تا اگر اومد تو از اون طرف فرار کنم ولی اون زیاد فشار نداد در حالیکه بلند می خندید گفت : می بینمت خوشگله ….می لرزیدم وعصبانی بودم یک سئوال برام پیش اومد مگه اعظم خونه نبود پس چرا اجازه داد حسین همچین کاری بکنه ….
🌸🌼تازه متوجه شده بودم که انباری از تو اتاق قفل داره و من نمی تونم اونو از تو ببندم باید فکری می کردم دیگه احساس امنیت نداشتم همون جا روی زمین نشستم فقط لبهامو گاز می گرفتم و به خودم می پیچیدم یک دفعه یه چیزی دوباره خورد به در از جا پریدم صدای عمه …عمه ی فرید که بلند شد خیالم راحت شد و درو باز کردم خودشو انداخت تو بغل من دستهای کوچولوش حلقه کرد دور گردنم مثل اینکه دلش برام تنگ شده بود …
🌼🌸بردمش روی تخت و کمی باهاش حرف زدم ولی چشمم به در بود بعد اونو گذاشتم دم در تا بره صدای حسین و اعظم رو شنیدم که داشتن خدا حافظی می کردن ….
سر شب هادی اومد ولی سراغمو نگرفت خیلی منتظرش شدم ولی نیومد کیفم رو باز کردم تازه چشمم به غذاهایی که زن عمو فرستاده بود افتاد .
🌸🌼بازش کردم یک ظرف خورشت قیمه بود و زیرش یک ظرف پلو, سبزی خوردن و نون هم گذاشته بود …زیاد اشتها نداشتم ولی یه کم خوردم و بقیه اش رو گذاشتم برای فردا و تا دیر وقت تکلیف هامو انجام دادم و درس خوندم …
خیلی برام جالب بود که وقتی درس می خوندم همه چیز فراموشم می شد شاید اونشب من به اندازه ی دو ماه ریاضی و فیزیک حل کردم …..
🌼🌸ولی موقع خواب دوباره یاد حسین افتادم و حرکت بدی که کرد و با خودم گفتم نترس برو به هادی بگو این دیگه شوخی بر دار نیست تا چیزی نشده بهش بگو با این فکر خوابیدم و صبح قبل از هادی رفتم بیرون و منتظرش شدم …..
🌸🌼رفتم جلو و سلام کردم ..گفت : به به رویا خانم یاد داداشت افتادی ؟ گفتم : من یاد تو افتادم ؟ ببین با من داری چیکار می کنی …..آخه چرا هادی من که جز تو کسی رو ندارم ….زد پشت دستش که اِی بابا تو رفتی غریبه ها رو آوردی تو به خاطر یک اتاق و چندر قاز پول منو به اونا فروختی و سکه ی یک پول کردی بعد من مقصرم ؟چیکارت کردم مگه غیر از اینه که دارم خرج تو رو میدم و ازت نگه داری می کنم ؟
🌼🌸وظیفه م ولی تو نباید چشم رو داشته باشی ….
گفتم : تو از حال من بی خبری می دونی دیروز حسین با من چیکار کرد ؟ گفت بله اونم می دونم اعظم گفت بدبخت اومده باهات سلام و احوالپرسی کنه توم درو زدی بهم و بهش فحش دادی و آبروی منو پیش برادر زنم بردی ….گفتم هادی به خدا این طوری نبود به من حرفای بدی زد منم ترسیدم اگر دوباره بیاد چیکار کنم ؟ گفت نمیاد مگه مرض داره بیاد به تو حرف بد بزنه و بره …خواهر جون اگر می خوای تو این خونه زندگی کنی با ما بساز ما که دشمن تو نیستیم اینو بفهم …….
🌼🌸گفتم تو که دشمن من نیستی می دونی من هر روز چطوری میرم مدرسه و چی می خورم ….سرشو به علامت بی حوصلگی چند بار تکون داد و گفت : بله یواشی میری تو آشپزخونه و غذایی که اعظم برات گذاشته می خوری …..اونوقت یه چیزی چرا دست می کنی تو کیف اعظم چرا پول لازم داری از خودم نمی گیری ……چهار تا انگشتم رو گذاشتم لای دندونام و فشار دادم و اشکهام ریخت ……
🌸🌼چی دیگه می خواستم بگم هادی تا اونجایی که میشد پر بود و حرف من دیگه فایده ای نداشت اگر می خواستم ادامه بدم دهنم باز می شد که تو و زنت دزدین یا من و ماجرای خونه رو می گفتم این بود که همین طور که گریه می کردم و دستم زیر دندونام بود دویدم و تا سر خیابون یک نفس رفتم ……
🌼🌸باز وقتی مدرسه تعطیل شد جایی رو نداشتم که برم مجبور شدم برگردم هممون جا در زدم …در باز شد ولی کسی رو ندیدم رفتم تو یک مرتبه حسین رو دیدم که پشت در قایم شده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود با سرعت رفتم بطرف ساختمون پرید از پشت یقه ی منو گرفت کشید طرف خودش داشتم سکته می کردم برگشتم و با کیف کوبیدم تو صورتش و داد زدم اعظم … اعظم بیا این بردار وحشی تو بگیر ….
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی قسمت_ششم بخش اول 🌼🌸پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_ششم بخش دوم
🌼🌸همین طور که می خندید گفت به خود صداش نکن خونه نیست رفته بیرون … من که قصد بدی ندارم می خوام باهات عروسی کنم امشب میام خواستگاری ولی شب زفاف رو یک کم جلو انداختم …
با همون کیف دوباره و دوباره اونو می زدم ولی زور اون بیشتر بود و منو گرفته بود و به شکل وحشتناکی می خواست منو ببوسه داشت حالم بهم می خورد یک لگد زدم وسط پاش تا اومد به خودش بیاد فرار کردم رفتم تو انباری اونم دنبالم اومد ولی من با همون سرعت از در دیگه رفتم تو حیاط خلوت و از اون طرف دویدم به طرف در و باز کردم و رفتم تو کوچه ….و تا اونجایی که می شد دور شدم ..
🌸🌼سر خیابون اعظم رو دیدم که دست فرید رو گرفته و آهسته داره میاد ……….
بدون اینکه چیزی بهش بگم پشت سرش راه افتادم می لرزیدم و صورتم مثل گچ سفید بود و حال روز خوبی نداشتم موهام پریشون و ژولیده شده بود …..لبخند فاتحانه ای زد و از من چیزی نپرسید ….
لجم گرفت گفتم اون برادر وحشی تو چرا تو خونه راه دادی ؟ چشماشو ریز کرد و با افاده به من نگاه کرد که حالا گیر دادی به حسین ؟ ول کن بابا تو داری خل میشی حسین صبح سر کاره مگه می تونه بیاد اینجا تازه کلید نداره منم که نبودم …..
فهمیدم که اینم نقشه ی خودشه و متوجه شدم اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره و من دیگه امنیت ندارم …..
🌼🌸به این فکر کردم که اگر حسین می خواست منو بگیره می تونست یا اصلا نزاره از دستش در برم ولی این کارو نکرد شاید می خواست منو از اون خونه فراری بده ..نمی دونم گیج شدم دیگه توان نداشتم رفتم تو اتاقم و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و خوردم زمین سرم به لبه ی تخت خورده بود …..
🌸🌼وقتی به هوش اومدم همون جا روی زمین افتاده بودم و خونی که از سرم رفته بود توی صورتم خشک شده بود …..اومدم از جام بلند شم قدرت نداشتم سرم گیج می رفت …
همون موقع صدای در رو شنیدم و هادی که پرسید کیه ؟ و چند دقیقه بعد زن عمو رو دیدم تو چهار چوب در وایساده …..انگار خدا دنیا رو به من داد پشت سرش عمو و هادی و اعظم … زن عمو زیر بغل منو گرفت و از اتاق آورد بیرون یک نگاه خشمگین به هادی انداخت و گفت این بدبخت خواهر تو نیست ؟ اگر نیست آدم که هست تو چطور راضی میشی این کارو باهاش بکنی ( زن عمو فکر کرده بود اونا منو زدن ) اعظم گفت الهی من بمیرم به خدا فکر کردیم داره درس می خونه ما اصلا خبر نداشتیم اون همش سرش تو کتابه …و رفت و پنبه و آب آورد تا خون های صورت منو بشوره سرمو کشیدم و پنبه رو از دستش گرفتم ….زن عمو اونو گرفت و گفت عزیزم چی شدی ؟ کسی تو رو زده ؟ هادی گفت : چه حرفیه می زنی زن عمو شما با خودت چی فکر کردی ؟ آفرین به شما ……چرا از خودش نمی پرسین چی شده …..اعظم هم عصبانی شده بود که کاسه ی داغ تر از آش که میگن شماین ول کنین بابا بزارین زندگی مونو بکنیم مگه ما به کار شما کار داریم ؟
🌼🌸عمو بلند شد و یک نعره کشید بسه دیگه خفه خون بگیر یک کلمه ی دیگه حرف بزنی مراعات نمی کنم ، مواظب خودت باش و برو گمشو برو از جلوی چشمم زنیکه ….
اعظم ترسید و ساکت شد عمو از من پرسید چی شده بابا به من بگو هر چی شده نترس …….زن عمو گفت فکر کنم سرش شکسته ولی الان خون نمیاد ممکنه باز بشه دوباره باید بخیه بخوره ….
🌸🌼من مثل بدبخت ها گریه می کردم ..و توان حرف زدن نداشتم ..
سرم گیج می رفت و چشمم سیاه میشد ..فقط گفتم خودم خوردم زمین… زن عمو رفت ژاکت منو آورد و تنم کرد و با عمو منو بردن درمونگاه … هادی هم دنبال ما اومد…
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_ششم بخش دوم 🌼🌸همین طور که می خندید گفت به خود صداش
#رمان
" #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_ششم ✍ بخش سوم
🌼🌸اول فشارم رو گرفتن دکتر گفت بی اندازه پایینه و از من پرسید چند وقته چیزی نخوردی گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم ….
هادی پرسید خورش قیمه از کجا ؟ عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم …..
با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره ….
عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده خجالت بکش آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …هادی دست و پاش می لرزید پرستار گفت فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خدا خواسته از دست عمو فرار کرد ..
🌸🌼بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره …… زن عمو ازم پرسید چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟ بهش اعتماد کردم و گفتم تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید ( زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت وای خاک بر سرم یا حضرت عباس بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم نه فرار کردم تو کوچه …و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده ……
🌼🌸گفت : بزار به عموت بگم رویا جون این مسئله شوخی بر دار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه ….
گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم ……
سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم ….
اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت اینجا بخواب….. عمو صدا زد هادی توام بیا بشین باها ت حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین ……
🌸🌼اعظم اومد جلو که چایی می خورین درست کنم عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..شروع کرد با صدای بلند داد زدن که خوبه والله …تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی………
حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم اونم چند تا دری وری گفت و رفت …
عمو از هادی پرسید خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی بر می گردونی ؟
🌼🌸گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم و بعد رو کرد به من و گفت راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟ به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,,زبونم لال بشه الهی؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده …خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم …. هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد …..
🌸🌼عمو گفت هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم بزار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود .
گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم …..خودم مواظبش میشم برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد خرج کفن و دفن مراسم عزا داری خوب اینا پول بود من دادم در حالیکه نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه چیزیش نمی مونه …….
🌼🌸عمو عصبانی شد که یعنی میگی هیچی به هیچی بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست ……
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من #داستان_واقعی قسمت_هفتم بخش_دوم 🌼🌸توی خونه سکوت بود و هیچ کس سراغ من نیومد …خود
#رمان
" #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_هفتم✍ بخش سوم
🌼🌸من از بس تعجب کرده بودم مثل چوب رفتم تو بغلش یعنی اصلا این حرکت اونو هضم نکردم. اون چند تا ماچ محکم از دو طرف صورت من کرد و گفت بیا علیرضا خان منتطرته …… همین طور که چمدونم دستم بود رفتم دنبالش …
🌸🌼روبروی در وردی یک در بود که وارد که می شدی یک حال دیگه قرار داشت، سمت چپ آشپز خونه بود و چند تا اتاق اونجا بود که عمه منو برد به اتاق سمت راست…. علیرضا خان روی پشتی نشسته بود این اولین باری بود که اونو می دیدم چشمش به من که افتاد از جاش بلند شد ( مردی بود بسیار شیک پوش با قدی متوسط و موهای سفید و سیبل های خیلی زیاد که دو طرفش رو برده بود بالا و تاب داده بود در حالیکه یک دستش به جلیقه اش بود و دست دیگه اش به پیپ ش بلند شد و گفت : پس رویا تویی … بزار ببینم …(نگاهی به سر تا پای من انداخت و چشماشو جمع کرد و یک پک محکم به پیپ ش زد ) قد بلند, زیبا, مو ی روشن و بلند, چشم آبی, ولی خیلی لاغر …خوبه خوبه از دیدنت خوشحالم..
🌼🌸شکوه همه ی اینا رو گفته بود همیشه می گفت یه دختر برادر داره که خیلی خوشگله راست می گفت ، علت اینکه تو زیاد به نظر نمی رسی لباس, و لاغریته …اونم درست میشه چشمات به کی رفته آبیه؟ …
سرمو انداختم پایین ..تا اومدم حرفی بزنم عمه گفت : به مادر بزرگ مادریش رفته اونا ژن بور زیاد داشتن ……
علیرضا خان یک فندک برداشت و گرفت روی پیپ و دوباره اونو روشن کرد و گفت :خوش اومدی … بیا بیا اینجا با من چایی بخور… صبحانه خوردی ؟
🌸🌼عمه گفت : خوب حالا بزار بره تو اتاقش جا به جا بشه بعد میاد …..از لحن عمه حیرت کرده بودم خیلی مادبانه نبود ….ولی علیرضا خان هم کم نیوورد و گفت نه خیر اول من یک چایی براش میریزم و صبحانه بخوره بعد ببرش تو اتاقش خوشم اومده ازش ..
منتظر عکس العمل عمه بودم ولی اون گفت : باشه بشین رویا جون الان میگم برات یه چیزی بیاره بخوری علیرضا براش چایی بریز من الان میام ….. اون منو دعوت کرد پهلوش بشینم و خودش برام چای ریخت دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم کل تصورم از اون خونه بهم ریخته بودکه صدایی از بیرون اومد که هیجان زده می گفت :کجاس؟ اومد؟ پیش باباس؟
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و یکم✍ بخش سوم 🌹تورج اومد حرف بزنه عمه دستش
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و یکم ✍ بخش چهارم
🌹گفتم عمه ؟
گفت :جانم ….
گفتم دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی( و آه بلندی کشید )هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه ….به تورج گفت شما بیرون باش….. تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو بر داشت منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
🍃ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟ از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل …. مینا اومد کنارم به سوری جون گفتم تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. خیلی بد شد ….گفت : نه عزیزم ..خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟ گفتم این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
🌹تا اومدم با مینا حرف بزنم عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت من همه ی جزوه ها رو برات میارم در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس می زاریم همه با هم درس می خونیم ….
🍃بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب…… گفتم دست خودم نیست به خدا خوابم میبره ….. خوب بیا بشین …با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو ….. یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
🌹تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه آخه من عقب موندم رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره .. رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم ….. و هر سه خندیدیم……
🍃ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه میگیریم …. بگیر و بیا ….. گفت حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم (و خودش خندید) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم………… وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج و گفت شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….و همین طور که می خندید رفت.
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2