eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مادر حضرت مهدی علیه السلام در كانون خانواده امام عسكرى عليه السّلام،آن بانوى گرامى را به نام‌هاى مختلفى-از قبيل: «نرجس»،«سوسن»،«صقيل»(يا«صيقل»)،«حديثه»،«حكيمه»،«مليكه»،«ريحانه»و «خمط»-صدا مى‌زدند. از ديدگاه يكى از پژوهشگران علت تعدّد نام‌هاى آن بانو،مى‌تواند چند چيز باشد: 1.علاقه و محبت فراوان مالك او به وى،باعث شده بود با بهترين اسم‌ها و زيباترين نام‌ها،او را صدا بزند.ازاين‌رو تمام نام‌هاى آن بانو،از اسامى گل‌ها و شكوفه‌ها است؛چون مردم اين صداها و نام‌هاى مختلف را شنيده بودند،مى‌پنداشتند كه تمام اينها اسامى آن بانوى بزرگوار است. 2.اين بانوى گرامى پس از اينكه وارد كانون خانوادۀ امام عليه السّلام شد،خطمشى و مسير ديگرى-برخلاف ساير كنيزان-داشت؛زيرا او مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.او فشار و ظلم ستمگران و حكومت‌ها را مى‌ديد و مى‌دانست مدتى بايد در زندان به سر برد.او مى‌دانست كه بايد براى حفظ خود و فرزند گرامى‌اش،نقشه‌هايى بينديشد،تا حاكمان وقت،ندانند صاحب كدام نام را بايد زندانى كنند و حامل نور مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف كدام است.بر اين اساس هرروز نامى تازه براى خود مى‌نهاد و در خانوادۀ امام عليه السّلام او را به اين نام‌ها مى‌خواندند تا دشمنان خيال كنند كه اين نام‌هاى مختلف،مربوط به چند نفر است و نفهمند اين اسامى،همه مربوط به يك نفر است. 📚 درسنامه مهدویت @Manavi_2
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف1⃣ يكى از روايت‌هاى مشهور،حكايت از آن دارد كه مادر امام مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف،شاهزاده‌اى رومى است كه اعجازگونه،به بيت شريف امام عسكرى عليه السّلام راه يافته است.شيخ صدوق در داستان مفصلى،حكايت مادر حضرت مهدى عليه السّلام را اين‌گونه نقل كرده است: بشر بن سليمان نخّاس گفت:من از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از مواليان امام هادى و امام عسكرى عليهما السّلام و همسايه آنان در«سرّ من راى»بودم.مولاى ما امام هادى عليه السّلام مسائل «برده‌فروشى»را به من آموخت و من جز با اذن او،خريد و فروش نمى‌كردم.ازاين‌رو از موارد شبهه‌ناك پرهيز مى‌كردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم. يك شب در«سرّ من راى»-كه در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود-كسى در خانه را كوفت.شتابان به پشت در آمدم،ديدم كافور فرستاده امام هادى عليه السّلام است كه مرا به نزد آن حضرت فرامى‌خواند.لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم.ديدم با فرزندش ابو محمد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفت‌وگو مى‌كند.وقتى نشستم،فرمود:اى بشر!تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمه عليهم السّلام پشت در پشت،در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد.من مى‌خواهم تو را مشرّف به فضيلتى سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويى.تو را از سرّى مطلع مى‌كنم و براى خريد كنيزى گسيل مى‌دارم.آن گاه نامه‌اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر كرد.دستمال زرد رنگى را-كه در آن 220 دينار بود-بيرون آورد و فرمود:آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز،در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‌هاى اسيران آمدند،جمعى از وكيلان فرماندهان بنى عباس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را بگيرند. وقتى چنين شد،شخصى به نام عمر بن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير دربردارد،براى فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند،تو به او مهلت بده و تأملى كن.برده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و گويد:واى از هتك ستر من!يكى از خريداران گويد:من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث فزونى رغبت من شده است و او به زبان عربى گويد:اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى،در تو رغبتى ندارم،اموالت را بيهوده خرج مكن!برده‌فروش گويد:چاره چيست؟ گريزى از فروش تو نيست!آن كنيز گويد:چرا شتاب مى‌كنى بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد.در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو:من نامه‌اى سربسته از يكى از اشراف دارم كه به زبان و خط رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است. نامه را به آن كنيز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمل كند.اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد،من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براى وى خريدارى كنم. ⭕️ادامه دارد ... @Manavi_2
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف يكى از روايت‌هاى مشهور،حكايت از آن دارد كه مادر امام مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف،شاهزاده‌اى رومى است كه اعجازگونه،به بيت شريف امام عسكرى عليه السّلام راه يافته است.شيخ صدوق در داستان مفصلى،حكايت مادر حضرت مهدى عليه السّلام را اين‌گونه نقل كرده است: بشر بن سليمان نخّاس گفت:من از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از مواليان امام هادى و امام عسكرى عليهما السّلام و همسايه آنان در«سرّ من راى»بودم.مولاى ما امام هادى عليه السّلام مسائل «برده‌فروشى»را به من آموخت و من جز با اذن او،خريد و فروش نمى‌كردم.ازاين‌رو از موارد شبهه‌ناك پرهيز مى‌كردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم. يك شب در«سرّ من راى»-كه در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود-كسى در خانه را كوفت.شتابان به پشت در آمدم،ديدم كافور فرستاده امام هادى عليه السّلام است كه مرا به نزد آن حضرت فرامى‌خواند.لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم.ديدم با فرزندش ابو محمد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفت‌وگو مى‌كند.وقتى نشستم،فرمود:اى بشر!تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمه عليهم السّلام پشت در پشت،در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد.من مى‌خواهم تو را مشرّف به فضيلتى سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويى.تو را از سرّى مطلع مى‌كنم و براى خريد كنيزى گسيل مى‌دارم.آن گاه نامه‌اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر كرد.دستمال زرد رنگى را-كه در آن 220 دينار بود-بيرون آورد و فرمود:آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز،در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‌هاى اسيران آمدند،جمعى از وكيلان فرماندهان بنى عباس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را بگيرند. وقتى چنين شد،شخصى به نام عمر بن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير دربردارد،براى فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند،تو به او مهلت بده و تأملى كن.برده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و گويد:واى از هتك ستر من!يكى از خريداران گويد:من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث فزونى رغبت من شده است و او به زبان عربى گويد:اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى،در تو رغبتى ندارم،اموالت را بيهوده خرج مكن!برده‌فروش گويد:چاره چيست؟ گريزى از فروش تو نيست!آن كنيز گويد:چرا شتاب مى‌كنى بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد.در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو:من نامه‌اى سربسته از يكى از اشراف دارم كه به زبان و خط رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است. نامه را به آن كنيز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمل كند.اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد،من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براى وى خريدارى كنم. ⭕️ادامه دارد ... @Manavi_2
داروخانه معنوی
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف يكى از روايت‌هاى مشهور،حكايت از آن دارد كه ماد
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف2️⃣ بشر بن سليمان گويد:همه دستورات مولاى خود امام هادى را درباره خريد آن كنيز به جاى آوردم و چون در نامه نگريست،به سختى گريست و به عمر بن يزيد گفت:مرا به صاحب اين نامه بفروش!و سوگند اكيد بر زبان جارى كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد،خود را خواهد كشت.دربارۀ بهاى آن گفت‌وگو كردم تا آنكه بر همان مقدارى كه مولايم در دستمال زردرنگ همراهم كرده بود،توافق كرديم.دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجره‌اى كه در بغداد داشتم،آمديم.چون به حجره درآمد،نامه مولايم را از جيب خود درآورده،آن را مى‌بوسيد و به گونه‌ها و چشمان و بدن خود مى‌نهاد و من از روى تعجّب به او گفتم:آيا نامه كسى را مى‌بوسى كه او را نمى‌شناسى؟گفت:اى درمانده واى كسى كه به مقام اولاد انبيا معرفت كمى دارى!به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا،فرزند قيصر روم هستم.مادرم از فرزندان حواريون (شمعون وصى مسيح)است.براى تو داستان شگفتى نقل مى‌كنم:جدّم قيصر روم مى‌خواست مرا در سنّ سيزده سالگى،به عقد برادرزاده‌اش درآورد و در كاخش محفلى از افراد زير تشكيل داد:سيصد تن از فرزندان حواريون و كشيشان،هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از اميران لشكرى و كشورى.تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود،در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزاده‌اش بر بالاى آن رفت و صليب‌ها افراشته گرديد و كشيش‌ها به دعا ايستادند و انجيل‌ها را گشودند؛ناگهان صليب‌ها به زمين سرنگون گرديد.ستون‌ها فروريخت و به سمت ميهمانان پرتاب شد.و آن‌كه بر بالاى تخت رفته بود،بيهوش بر زمين افتاد.رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت:ما را از ملاقات اين نحس‌ها-كه دلالت بر زوال دين مسيحى دارد -معاف كن!جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيش‌ها گفت:اين ستون‌ها را برپا سازيد و صليب‌ها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم.چون دوباره مجلس جشن برپا شد، همان پيشامد اوّل براى دوّمى نيز تكرار گرديد.مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پرده‌ها افكنده شد. در آن شب خواب ديدم كه مسيح،شمعون و جمعى از حواريون،در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعى كه او تخت را قرار داده بود،منبرى نصب كردند.پس حضرت محمد به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند. مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد.آن‌گاه حضرت محمد به او گفت:اى روح اللّه! من آمده‌ام تا از وصى تو شمعون،دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم و با دست خود اشاره به ابو محمد صاحب اين نامه كرد.مسيح به شمعون نگريست و گفت:شرافت نزد تو آمده است؛با رسول خدا خويشاوندى كن.گفت:چنين كردم،آن‌گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد.مسيح و فرزندان محمد و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم،ترسيدم اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم،مرا بكشند.آن را در دلم نهان ساخته و براى ديگران بازگو نكردم. ⭕️ ادامه دارد ... @Manavi_2
داروخانه معنوی
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف2️⃣ بشر بن سليمان گويد:همه دستورات مولاى خود ام
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف3️⃣ سينه‌ام از عشق ابو محمد لبريز شد تا به غايتى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر و سخت بيمار شدم.در شهرهاى روم،طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواست و چون نااميد شد،به من گفت:اى نور چشمم!آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده سازم؟گفتم:اى پدربزرگ!همه درها به رويم بسته شده است،اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند،بردارى و آنان را آزاد كنى،اميدوارم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت به من ارزانى كنند.چون پدربزرگم چنين كرد، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم.پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت.پس از چهار شب ديگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى،از من ديدار كردند.مريم به من گفت:اين سرور زنان مادر شوهرت ابو محمد است.من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمد به ديدارم نمى‌آيد،آن بانو فرمود:تا تو مشرك و به دين نصارا باشى،فرزندم ابو محمد به ديدار تو نمى‌آيد!اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّى مى‌جويد. اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و خشنودى مسيح و مريم دارى و مى‌خواهى ابو محمد تو را ديدار كند،پس بگو:«اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه». چون اين كلمات را گفتم،مرا در آغوش كشيد و فرمود:اكنون در انتظار ديدار ابو محمد باش كه او را نزد تو روانه مى‌سازم.پس از خواب بيدار شدم و گفتم:خوشا از ديدار ابو محمد! چون فردا شب فرارسيد،ابو محمد در خواب به ديدارم آمد.گويا به او گفتم:اى حبيب من!بعد از آنكه همۀ دل مرا به عشق خود مبتلا كردى،در حق من جفا نمودى!او فرمود:تأخير من براى شرك تو بود.حال كه اسلام آوردى،هر شب به ديدار تو مى‌آيم تا آنكه خداوند وصال عيانى را ميسر گرداند.از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است. بشر گويد از او پرسيدم:چگونه در ميان اسيران درآمدى؟او پاسخ داد:يك شب ابو محمد به من گفت:پدربزرگت در فلان روز،لشكرى به جنگ مسلمانان مى‌فرستد و خود هم به دنبال آنان مى‌رود.بر تو است كه در لباس خدمت‌گزاران درآيى و به‌طور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم.طلايه‌داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان‌جا رسيد كه مشاهده كردى.هيچ‌كس جز تو نمى‌داند كه من دختر پادشاه رومم.آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم،نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم:نامم نرجس است و او گفت: اين نام كنيزان است. گفتم:شگفتا!تو رومى هستى؛امّا به زبان عربى سخن مى‌گويى!گفت:پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت.او هر صبح و شبانگاه به نزد من مى‌آمد و به من عربى مى‌آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد. ⭕️ ادامه دارد ... @Manavi_2