قلب سالم ۵۳(1)_1.m4a
زمان:
حجم:
12.9M
داروخانه معنوی
#احسن_القصص کربلایی احمد(میرزا حسینعلی تهرانی) ۱۰ ◾هر زمان از او می پرسیدند به دام کدامین همای آسما
#احسن_القصص
کربلایی احمد(میرزا حسینعلی تهرانی)
#پایان
در یکی از مجالس اهل بیت، کودکی بود که با شیطنتهایش افراد هیأت را اذیت می کرد. زمانی یکی از بانی های جلسه پس از چند بار اشاره و تذکر سیلی محکمی به صورت آن کودک زد و او را از مجلس بیرون انداخت.
شب هنگام در عالم رویا حضرت سیدالشهدا را زیارت کرد که از او روی بر می گردانند.
آن شخص عرض کرد: آقاجان چرا روی مبارکتان را از من بر می گردانید؟ که ناگهان مشاهده کرد نیمی از صورت مبارک حضرت سیاه شده است.
سپش حضرت خطاب به او فرمودند: به چه حقی مهمان مرا کتک زدی؟...تو به اوسیلی زدی ولی من دردم آمد.
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
◾این ولی خدا در واپسین لحظات زندگی با چهره ای برافزوخته و چشمانی اشکبار بارها و بارها می فرمود: "به ذات خودش سوگند هرجا که نظر می کنم مولا را می بینم که جلوه می کند. به خدا تمام ذرات عالم هستی از آن بزرگوار لبریز است.
◾خداوند ایشان را قرین رحمت بفرماید..
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر✍ بخش هفتم 🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه
#رمان
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_آخر✍ بخش هشتم
🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند ….
حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده …..
اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم ……
🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم ……..
با عجله خودمو رسوندم خونه ….
طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد …..
🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو ……
همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا ……
گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد …
🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست …..
سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره …….
🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . …..
همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن ……
🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود …
اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم …….
تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ………
ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره..
🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت ……
جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود……
آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم ……..
🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….
#پایان
ناهید_گلکار
دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم
منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_سی_و_سوم بوسهبرقدمهایآفتاب چرا مهدی در آغوش پدر این آیه را می خواند؟
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_سی_و_چهارم
بوسهبرقدمهایآفتاب
پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملکوت رسیده بود.
او از حجاب ها عبور کرده به ساحت قدس الهی رسیده بود و خدا با او سخن گفت :« ای محمد! تو بنده من هستی و من خدای تو! تو نور من در میان بندگان هستی! من کرامت خویش را برای اوصیای تو قرار دادم.»
پیامبر در جواب گفت : « اَوصیای من چه کسانی هستند؟»
خطاب رسید : «به عرش نگاه کن!»
پس پیامبر به عرش نگاه گرد و در آنجا نورهایی را دید بسیار درخشان بودند.
این نور ها دوازده امام بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه سلام الله علیها قرار داشت.
خدا در عرش خود سیزده نور را قرار داده بود.
پیامبر نگاه کرد و در میان همه نور ها یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت : « این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد و ظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند.»
***
اکنون می توانیم به سوال خود جواب بدهیم :
از همان لحظه ایی که خدا نور مهدی علیه السلام را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود. او «قائم» بود. واژه قائم به معنای «ایستاده» است.
اصلا وجود مهدی علیه السلام برای قیام و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق علیه السلام نام مهدی علیه السلام را شنید از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را میشنوی از جای خود بلند شوی و به نشانه احترام دست بر سر بگیری
آری امشب امام عسکری علیه السلام بر پای مهدی علیه السلام بوسه می زند. این پای مبارک نماد حاکمیت است، نماد پایان ظلم است. نماد آزادی و آزادگی واقعی بشر است
#پایان
❣اللهم عجل الولیک الفرج❣
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص
🍀آیت الله شیخ جعفر مجتهدی(۷۰)
آقای چایچی در این رابطه میگفتند:
روزی یکی از دوستان از طرف آقای مجتهدی پیامی برای من آورد که سریعاً به قم بیایید، با شما کاری فوری دارم، بنده هم فوراً از قزوین به قم رفته و خدمت ایشان رسیدم، یکمرتبه به دلم افتاد که آقا را به حمام ببرم، به ایشان عرض کردم آقاجان مایلید شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛
هنگامی که ایشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:
آقای چایچی قربانت گردم، یک روزی هم میآید که شما ما را میشویید، خیلی خوب بشویید آقا جان؛ مثل همین امروز، کسی نمیتواند ما را بشوید.
عرض کردم این حرفها چیست؟ جانم بقربان شما، و بالاخره آن روز گذشت و من مجدداً به قزوین مراجعت نمودم، تا اینکه چند سال بعد خبر رسید که آقای مجتهدی دار فانی را وداع کردهاند.
با سختی خود را به مشهد رساندم، هنگامی که به منزل آقای قرآن نویس رفتم، دیدم همه دوستان جمع هستند ولی کسی جرأت نکرده است پیکر آقا را بشوید. همینکه چشمم به پیکر ایشان افتاد گفتم: قربانت گردم آقا جان که چندین سال قبل، خوب امروز را میدیدید، سپس مشغول به شستشو و غسل دادن بدن ایشان شدم .
سپس پیکر شریف ایشان در میان سیل اشک و آه انبوهی از مردم عزادار و قافلهای از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشایعت روحانیت معظم به سوی حرم مطهر حضرت رضا (علیهالسلام) تشییع شد و پس از برگزاری مراسم ویژهای، که هنگام فوت خدام حضرت انجام میگیرد، حجت الإسلام حاج سیدحمزه موسوی بر پیکر ایشان نماز گزاردند و سرانجام در فضای روح پرور و در جوار ملکوتی حرم مطهر، پایین پای ارباب و مولایش در صحن نو (آزادی – قبل از کفشداری ۹ ) حجره بیست و چهار به خاک سپرده شد که این رزق کریم بر ارباب نعیم گوارا باد.
هم اکنون نیز مزار شریف آن بهشتی سیرت مورد زیارت مردم، علماء و اهل دل میباشد و مشتاقان طریق معرفت از روح بلند آن ملکوتی روان استمداد جسته و طلب توشه راه مینمایند
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#پایان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
www,iranseda.irPart11_کیمیاگر.mp3
زمان:
حجم:
6.09M
📗رمان صوتی
#کیمیاگر اثر رضا مصطفوی
قسمت 1⃣1⃣ #پایان
#داستان_صوتی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀جهانگیرخان قشقایی(۱۵) منظر فرهیختگان شیخ عباس قمی مینویسد: «جهانگیر خان در علم و عمل
#احسن_القصص
🍀جهانگیر قشقایی ( #پایان)
عروج ملکوتی
به گفته جابری انصاری هنگامی که وی در مدرسه صدر نزد جهانگیرخان نهجالبلاغه میخواند، جهانگیر خان در حال نوشتن شرحی بر آن کتاب بود. جهانگیرخان در رمضان ۱۳۲۸ در 85 سالگی درگذشت. مدفن وی در تخت فولاد اصفهان واقع است.
ادامه دارد....
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_نود_و_چهار "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا. خیلی
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_نود_و_پنج
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...❣
دوستـت دارم را😍
بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت😌
تا
صدای عشق
شنیده شـــود🙃❤️
#پایان
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀علامه سید محمد حسین طباطبایی(۴۸) بعد از آن هرچند روز یکبار از ایشان عیادت میکردم. ی
#احسن_القصص
🍀علامه سید محمدحسین طباطبایی(۴۹)
وفات در بیمارستان
بههرحال این شخصیت ممتاز علمی در حدود یک هفته در بیمارستان بستری و در حال اغما بود. در همان ایام آقای محمدتقی انصاریان که از ارادتمندان علامه بود روزی به من گفت: چه خوب است علامه از سوی امام خمینی عیادت شود.
در این رابطه با دفتر امام در تهران تماس گرفتم. ایشان حاج احمد آقا را به عیادت فرستادند.
بامداد روز یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۶۰ هجری شمسی، علامه در همان بیمارستان به لقاءالله پیوست. فردای همان روز با تشییع نسبتاً آبرومندی پیکر مطهرش را در مسجد بالاسر حضرت معصومه به خاک سپردند. رضوانالله تعالی
#پایان
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#احسن_القصص
ملا محمد کاشانی (آخوند کاشی)(۱۷)
مرحوم آخوند ملامحمد کاشانى، روز شنبه ۲۰ شعبان سال ۱۳۳۳ ه.ق در اصفهان در سن ۹۰ سالگی از دنیا رحلت کرد. وصیت کرده بود که مرا در بیابانی به خاک بسپارید که فقرا را دفن می کنند، لذا او را در محلی از تخت فولاد اصفهان که محل خاکسپاری فقیران و غریبان بود به خاک سپردند. آن خاک پاک، امروزه به تکیه ملک شهره است و در وسط گلستان شهدای اصفهان (در سالن اجتماعات گلستان شهدا) قرار دارد. ایشان همچنین در هنگام فوت وصیت کرد که بر سنگ مزارش عبارت «فقیرالحق، اضعف خلق اللّه، آخوند ملّا محمّد کاشانی» را بدون هیچ گونه القابى حک کنند.
ادامه دارد....
#شرح_حال_اولیاء_خدا
#پایان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀حاج آقا مجتبی تهرانی(۳۱) از قول فرزندشان👇👇👇 ایشان اصلاً اهل دستور دادن نبودند. غذای ا
#احسن_القصص
حاج آقا مجتبی تهرانی(پایان)
فوت از زبان فرزند👇👇
ایشان خیلی درد میکشیدند و خیلی ذکر «یا حسین» و «یا الله» را میگفتند. در مورد آخرین شب حیاتشان هم عرض شود که من ساعت 8:30 آن روز به همراه همشیرهام به بیمارستان رفتیم و تا 11 آنجا بودیم. به نظرم میرسید که حال ایشان خوب است، برای همین برگشتم تا فردا به دیدار ایشان بیایم، اما مادر و همشیرهام که در بیمارستان بودند تعریف می کردند، ساعت 1:30 شب حالشان بد میشود و پرستار ها آمده بودند که ایشان را به CCU ببرند، که در همان راه ایشان فوت میکنند.
از همشیرهام شنیدم که ایشان در آن زمان به امام رضا (ع) سلام دادند و توجهی به اطراف نداشتند. نزدیک ساعت 2 برادرم به من زنگ زد و به بیمارستان رفتیم و وسایل ایشان را جمع کردیم و برای تشییع آماده شدیم.
#پایان
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2