eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(عج) 🔵 مرحوم نخودکی در نامه ای به یکی از علما پیرامون نحوه توسل به امام عصر علیه السلام فرمودند : 🌕 برای حوائج یک هفته《7روز》 قبل از طلوع آفتاب 《71》 مرتبه بگو : 🔹 یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَ‌الزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی 📚 منبع : نامه به یکی از علما و سادات دزفول (نسخه خطی) 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇 https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
✨جناب آقای نعمتی نویسنده کتاب راهی بسوی نور می نویسند: یکی از روحانیین شیفته و طلاب بافضیلت چند سال قبل در خواب دیده بود: من و او در محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هستیم و مردم با آنکه آن حضرت را می بینند ولی به آن بزرگوار توجه نداشته و سرگرم کارهای خود هستند. او می گفت: سپس امام عصر رو به شما کرده و فرمودند: 👈👈"چرا به مردم نمی گویی من مظلوم هستم، مردم مرا فراموش کرده و از یاد برده اند، برو بگو امام زمانم مظلوم و غریب است." ✨💫✨ شبی که آن دوست عزیز خوابش را برایم گفت چنان غم و اندوه مرا فرا گرفت که نمی توانستم خود را کنترل کنم و مرتب گریه می کردم و با خود و امام زمانم می گفتم مگر من کوتاهی کرده ام؟ من که دائم از شما حرف می زنم. ولی همان شب محبوبم، امام زمانم، در خواب از من دلجویی فرموده و به من فهماندند که منظورمان این است که تبلیغات خود را درباره ما گسترش دهید. از آن به بعد وظیفه خود دانستم که هرچه در توان دارم در این راستا بکار گرفته و مردم را متوجه غربت و تنهایی امام عصر کنم. ✨راهی بسوی نور ص۲۴ و در اوج تنهایی ص ۱۰۷ 💠سلامتی و تعجیل در امر فرج امام زمان صلوات💠 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇 https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
🌸 ببخشیم و دعا کنیم! 🔹شخصى خدمت امام جعفر صادق علیه السلام شرفیاب شد و به حضور حضرتش عرضه داشت:یاابن‌رسول اللّه ! پسرعمویت به شما ناسزا می‌گفت و نسبت به شما بدگوئى مى‌کرد. 🔹 پس از آن که آن شخص سخن چین حرفش تمام شد، حضرت به کنیز خود فرمود تا اندکى آب ، براى وضو بیاورد؛ و چون وضو گرفت، شروع به خواندن نماز نمود، 🔹 آن مرد گمان کرد که حتماً حضرت صادق علیه السلام براى پسرعمویش نفرین خواهد کرد؛ ولى برخلاف تصوّر او، هنگامى که امام علیه السلام دو رکعت نماز خواند، دست به دعا برداشت و براى پسرعموى خود چنین دعا نمود: 🔹اى پروردگار من! این حقّ من است و من او را بخشیدم؛ و تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و به واسطه این عملش مجازاتش مگردان، با شنیدن این دعا تعجّب آن مرد سخن چین برانگیخته شد؛ و با شرمندگى از جاى خود برخاست و رفت. 📚جامع الاحادیث الشّیعة : ج 7، ص 457 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☝️📰 📰☝️ مخلوط شدن مسح سر با خیسی صورت چه حکمی دارد؟ 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇 https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
📿📖 📕سؤال عمل زیبایی بینی از دیدگاه اسلام چه حکمی دارد؟ 📗پاسخ این کار به خودی خود اشکالی ندارد، ولی چنانچه مستلزم حرامی (مانند لمس و نگاه حرام از سوی پزشک) باشد، تنها در صورت ضرورت جایز است. آیت الله سیستانی: فی نفسه اشکال ندارد. آیت الله نوری: اگر ضرر معتنابه برای بدن نداشته باشد، مانعی ندارد. 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇 https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت صد و نود و دوم چند بار سر تکان می دهد و دوباره می چرخد سمتم. -ای کاش می گذشتم... آه و حسرت،پریشانی و پشیمانی همه را می توان در مردمک های کم سوی چشمانش دید قدمی نزدیک تر می آید. -سخت بود خیلی هم سخت بود بخشیدن آسون نبود متاسف س تکان می دهد -روزهای سخت و بدی بود اما من دلم می خواست مادرمو، برادرمو می خواست! از صدای لرزانش مشخص است که چه فشاری را تحمل می کند می خواهم بگویم بس است نگو اما زبان در دهانم بی حرکت می ماند. -سخت بود رفتن بینشون یه خانواده ی خوشبخت چهار نفره که برای هم جون می دادن! عصبی و کوتاه می خندد. -اما تحمل کردنش می ارزید به داشتن مادرم، به داداش گفتن های برادر کوچیکم. نمی دانم اشتباه می کنم یا او واقعا می لرزد کف دستانش را محکم روی صورتش می کشد چهره اش سرخ می شود سر تکان می دهد. -نمی دونم از کی برام پررنگ شد! نفسم حبس می شود او هم همین طور... -ساکت بود زیادی سربه زیر به نظر می رسید... نفسش را بیرون می دهد دستش را روی پیشانی اش می گذارد چهره اش مچاله می شود قدمی عقب برمی دارد و سرش را رو به آسمان سیاهی که یک دانه هم ستاره ندارد می گیرد. -درست مثل همین رنگ بود بی ستاره! چهره ی زیادی سرخ شده اش وحشت زده ام می کند بلند می شوم. -حالت خوب نیست بهتره بریم استراحت کنیم حالت که بهتر شد... سرتکان می دهد و به سوی خانه می رود و اشتباه نکنم شانه هایش خمیده تر می شوند، مانند شانه های مردی که هنوزم از خیانت درد می کند! بالآخره درد شانه اش آرام گرفت و خوابید تازه می فهمم این درد شانه از کجا سرچشمه می گرفت و ریشه ی عمیق و عصبی دارد آن زن انشالله خدابیامرز را درک نمی کنم که نمی کنم! چطور توانست خیانت کند؟ آن هم به مردی چون او؟ عجیب است برایم و نمی توانم درکش کنم هر چند در کمال بدجنسی خوشحالم که کاری کرد که الان من در این جایگاه هستم و به نفس کشیدن آرامش که قفسه ی سینه ی ستبرش را بالا پایین می کند نگاه می کنم! من از او دلگیر و ناراحتم اما نمی توانم منکر دوست داشتنِ عجیبش شوم به قول شاعر که"چشمانت حرارت محض است، ربنا اتنا الا عذاب النار"... ** صبح زودتر از همیشه بیدار شد و برای رفتن به شرکت هم عجله داشت رسما داشت فرار می کرد؟ دوباره تاکید کرد که حتما با ماشین بروم جلسه ی کاری را بهانه کرد و رفت! من هم گیج و خواب آلو تماشا کردم و گونه ام از گرمی لب هایش می سوخت چه محکم بوسیده بودتم! انشالله که قصد دست به سر کردنم را نداشته باشد که اگر اینطور باشد حسابش با کرام الکاتبین است گفته باشم که بعدا نگفته باشی که نگفته بودم! ای بابا خل شدم رفت... * رانندگی در ماشین به این گرانی کمی استرس زا هست برای منی که جز پراید ماشین دیگری را نرانده بودم کمی سخت بود اما آرام آرام روان شدم و به این نتیجه رسیدم قبلا گاری می راندم و دوباره خاک برسری نصیب خودم می کنم که چرا این همه قانع تشریف دارم لب تر می کردم یک ماشین آخرین سیستم زیر پایم انداخته بود ها؛ اصلا من نگفتم او چرا دست به کار نمی شد؟ شوهر پولدار ما را باش والا فقط یک شاخه گل برای ما گرفت آن هم بدون بو! سارا خجالت بکش همین چند روز پیش نبود گردنبند به آن زیبایی نصیبت کرد؟ اصلا وظیفه اش بود خودش را کشت یه گردنبند خرید که آن هم از پلاکش که کم مانده مردک موی زن بدبخت را بکند! خشونتش را عشق است... ماشین را که جلوی آموزشگاه پارک می کنم و پیاده می شوم همزمان با چند تا ازاساتید آموزشگاه روبرو می شوم نگاه های حیرانشان به من و ماشینم به خنده می اتدازتم. اوه چه زود صاحاب ماشین شدم ها... با همه شان سلام و احوال پرسی می کنم و از نگاه کمی طلبکار فرزانه بابایی یکی از اساتید هنر های تجسمی چشمانم گرد می شود! واا انگار ماشین شوهر او را سوار شده بودم! والا ماشین خودمان است خواهر حسودی اصلا کار خوبی نیست هاا، از من گفتن بود دفعه ی دیگر این طور نگاه کردی انگشت شصتم را فرو کردم در کاسه ی چشمانت نگو که نگفتی! والا... نویسنده : رویا قاسمی ادامه دارد... 📚 🤓 🔴دانلود نسخه کامل رمان های و 👇 http://nabz4story.blogfa.com/ 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
رمان قسمت صد و نود و سوم با دیدن آقای لورایی و چشمان دلخورش دوباره چشمانم گرد می شود بسم الله مردم خل شدند رفتند هر کسی نمی دانست استغفرالله فکر می کرد که بعلهه... والا مردک دیوانه را بزور سلام می دادم خوب هست حالا شوهر شرعی و قانونی ام را رویت کرده بود والا... باورم نمی شود منی که همیشه عاشق بوی مرکب و جوهر بودم و یک عالم لذت می بردم از صدای ساییده شدن قلم روی کاغذ، هیچ لذتی نمی برم آن هم برای اینکه می دانم او رضایت قلبی ندارد قلب من هم که پیرو اوست! جمع کن خودت را دختره ی شوهر ذلیل! نگوو اینطور خوب ندیدی دیشب چقدر شانه اش درد می کرد و تا صبح خواب راحتی نداشت! دیگر حالم دارد بهم می خورد ها بلند شو خودت را جمع کن دختره ی چندش! خود درگیری ام را به حد اعلایش رسانده ام اصلاح می کنم به حد اعلایش رسانده اند! والا... با بی حوصلگی ساعت تدریسم را به پایان می رسانم و در کمال تعجب میل زیادی برای گشت و گذار و خرید در وجودم بپا می خیزد مدیون باشم که اگر به خاطر جیگیری که زیر پایم است باشد! سریع شماره همراه ارسلان را می گیرم به یک بوق نرسیده جواب می دهد. -جانم. جانت بی بلا... -سلام عزیزم! اوه عزیزم... -خوبی؟ در حالی که از پله های آموزشگاه پایین می روم می گویم:-خوبم میگم ارسلان من یه کم خرید دارم میشه... کلامم را قطع می کند. -خریدت واجبه؟ لب می گزم. -نه خوب اما... -اما چی؟ اخم می کنم. -می خوام برم دور بزنم، بچرخم، هوا بخورم، خرید کنم، پرو هم نمی کنم اجازه هست؟! هر دو سکوت کرده ایم نفس بلندی می کشم ریموت ماشین را می زنم. -جلسه دارم الانم دیروقته! در ماشین را باز می کنم. -ساعت پنج شده تازه! -تاریک شده هوا... سوار می شوم و در ماشین را می بندم. -نگران نباش گم نمیشم! طعنه می زنم و او آرام صدایم می کند و از پشت تلفنم می توانم چهره ی اخم آلودش را تصور کنم. -طولش نده! قبول کرد؟نیشم تا بناگوشم باز می شود و چشم غلیظم و خنده ی آرامش خیالم را راحت می کند. -سارا سفارش نکنم پشیمونم نکن! -چشم همسرجان! -مراقب خودت باش... -میبوسمت! و ماچ صدا داری روی گوشی ام می نشانم و می توانم لبخند بزرگ روی لب هایش را ببینم. پشت ویترین مغازه ای که پوشاک مردانه دارد ایستاده ام تی شرت آستین کوتاهِ آبی رنگ به همراه جین آبی تیره و کتونی های سفید رنگ لبخند بزرگی روی لبانم نشانده است! مدل تی شرت آبی رنگ به خنده می اندازتم پشت تی شرت بلند و جلویش کوتاه است! مدل هلالی اش در کمال سادگی زیبایش کرده نمی دانم با چه امیدی وارد بوتیک می شوم پسر جوانی که پشت پیشخوان نشسته است با لبخندی محجوب از جایش بلند می شود. -سلام خیلی خوش اومدین. جای ارسلان خالی... -سلام ممنون لباسی که تن مانکن هستش و سایز بزرگش و دارین؟ با کمک فروشنده شلوارجین و تی شرت و کتونی های مناسب با سایز ارسلان را که قیمت های خوشگلی هم داشته اند خریداری می کنم و با تصور قیافه ی ارسلان بعد دیدن لباس ها دلم می خواهد قه قه بزنم! برای خودم هم مانتوی آبی رنگ و کفش و شال سفید می خرم تا به قول معروف ست شویم آن هم از نوع اسپرتش. در کمال پررویی خوشحالم که تنهایی به خرید آمده ام اگر ارسلان بود نمی گذاشت برایش این لباس ها را بخرم! حالا دلت را خوش نکن عمرا اگر بپوشد! لبانم آویزان می شود خدا را چه دیدی شاید پوشید! باشد به همین خیال باش والا... پووف... هی روزگار.... خوشبختانه قبل از ارسلان به اتفاق جعبه ی پیتزاها به خانه می رسم باکس خرید ها روی مبل رها می کنم خودم هم کنارشان رها می شوم جعبه های پیتزا را هم روی میز می گذارم و نقش یک زن شلخته را خیلی زیبا ایفا می کنم البته با پرت کردن مقنعه ام به یک گوشه پنج دقیقه هم نمی گذرد که ارسلان هم به خانه می رسد نای بلند شدن ندارم حالا انگار کوه کنده ام همان طور نشسته سلام می کنم دست به جیب و با ابروهای بالا رفته به من و اطراف شلوغم نگاه می کند. -خسته نباشی! نویسنده : رویا قاسمی ادامه دارد... 📚 🤓 🔴دانلود نسخه کامل رمان های و 👇 http://nabz4story.blogfa.com/ 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز سه شنبه24آبانماه1401: سلام دوستان🌸 روزتون شاد..... زندگی کن و لبخند بزن بخاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند از نفست آرام می گیرند و به امیدت زنده هستند روزتون سراسر مهر و لبخند🌸 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2