eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🌷 – قسمت 1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ چرا ابراهیم هادی؟ 💥 تابستان سال 1386بود. در مسجد امین‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل این‌که مسجد، جزیره‌ای در میان دریاست! 💥 امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه‌ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می‌شناسی؟ جواب داد : حاج‌شیخ محمدحسین زاهد هستند. استادِ حاج‌آقا حق‌شناس و حاج‌آقا مجتهدی. 💥 من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ‌می‌کردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می‌کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: «دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می‌دانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی این‌ها هستند.» بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم‌خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصویر، چهره‌ی مردی با محاسن بلند را نشان می‌داد که بلوز قهوه‌ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملاً او را ‌شناختم. من چهره‌ی او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود، ابراهیم‌هادی!! سخنان او برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده‌اند چنین سخنی می‌گوید !؟ او ابراهیم را استاد اخلاق معرفی کرد؟! در همین حال با خودم گفتم: «شیخ حسین زاهد که... او که سال‌ها قبل از دنیا رفته!!» 💥 هیجان‌زده ازخواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد 1386 مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم(ص) بود. این خواب رویای صادقه‌ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم. دیگر خواب به چشمانم نمی‌آمد. در ذهن، خاطراتی را که از ابراهیم‌ هادی شنیده بودم مرور کردم. 💥 فراموش نمی‌کنم. آخرین شب ماه رمضان سال 1373 در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچه‌های قدیمی‌جنگ به منزل شهید ابراهیم ‌هادی رفتیم. حاج حسین‌الله‌کرم در مورد شهید ‌هادی شروع به صحبت کرد. خاطرات ایشان عجیب بود. من تا آن زمان از هیچکس شبیه آن را نشنیده بودم! آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من که جنگ را ندیده بودم. من که در زمان شهادت ایشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یکی از بندگان خالصش را بشناسم. 💥 این صحبت‌ها، سال‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. باورم نمی‌شد یک رزمنده این‌قدر حماسه آفریده و تا این اندازه گمنام باشد! عجیب‌تر آن‌که خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند! و با گذشت سال‌ها هنوز هم پیکرش پیدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگردیده! 💥 هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟ 💥 فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن‌بابویه رفتم. با دیدن چهره‌ی او کاملاً بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه‌ها و نه در پستوخانه‌های خانقاه باید جست بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. 💥 همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید‌ هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل‌تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده‌ی ما نهاده است 🍃🌹🍃پایان قسمت اول 🍃🌹🍃 ‌‎‎@Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 2⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ زندگی‌نامه؟ 💥 ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیت‌الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می‌رفت. با این حال پدرش، مشهدی محمدحسین، به او علاقه‌ی خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. 💥 ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی ‌را چشید. از آن‌جا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه‌ی طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان زند. سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی ‌و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. 💥 در دوران پیروزی انقلاب، شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. ابراهیم در آن دوران همچون معلمی ‌فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی‌نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می‌ایستاد. مردانگی او را می‌توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده‌ی بازی‌دراز و گیلان‌غرب تا دشت‌های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه‌های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می‌کند. 💥 در والفجر مقدماتی، پنج روز به همراه بچه‌های گردان‌های کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه‌های باقی‌مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی ‌صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. ادامه دارد.... ‌‎‎@Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 3⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ محبت پدر (راوی: رضا هادی) 💥 درخانه‌اي کوچک و مستأجري در حوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كردیم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزی است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولین روز این ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر مي‌كرد . هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستیم ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: "ابراهيم". پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعاً برازنده‌ی او بود. بستگان و دوستان هر وقت او را می‌دیدند با تعجب مي‌گفتند: « حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برای اين پسر اين‌قدر خوشحالي مي‌كني؟!» پدر با آرامش خاصي جواب مي‌داد: «اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده‌ی خوب خدا مي‌شود، این پسر نام من را هم زنده مي‌كند!» راست مي‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده‌ی ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. 💥 ابراهیم دوران دستان را به مدرسه‌ی طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی‌شد. یک‌بار هم در همان سال‌های دبستان به دوستش گفته بود: «بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان(عج) را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس(ع) را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده.» زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: «پدرم می‌گه آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه. حتی بابام می‌گه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان(عج) می‌مونه.» دوستانش هم گفته بودند: «ابراهیم! دیگه این حرف‌ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می‌کنه.» شاید برای دوستان ابراهیم، شنیدن این حرف‌ها عجیب بود ولی او به حرف‌های پدر خیلی اعتقاد داشت. 🍃🌹 پایان قسمت سوم ‌‎‎@Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 4⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ روزی حلال (راوی: خواهر شهید) 💥 پيامبراعظم(ص) مي‌فرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.» (نهج‌الفصاحه حديث370) بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و دیگر بچه‌ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسیار انسان باتقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می‌داد. او خوب می‌دانست پیامبر(ص) می‌فرماید: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است.» 💥 براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله‌ی اميريه (شاپور) آن زمان، اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازه‌اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه‌ی قند رفت. آن‌جا مشغول كارگري شد. صبح تا شب مقابل كوره می‌ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌ای کوچک بخرد. ابراهيم بارها گفته بود: «اگر پدرم بچه‌هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي‌هائي بود كه براي رزق حلال مي‌كشيد.» هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد مي‌كرد مي‌گفت: «پدرم با من حفظ قرآن را كار مي‌كرد. هميشه مرا با خودش به مسجد مي برد. بیشتر وقت‌ها به مسجد آیت‌اللّه نوری، پائين چهارراه سرچشمه می‌رفتیم. آن‌جا هیئت حضرت علي اصغر(ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت رو داشت.» 💥 یادم هست که در همان سال‌های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: «ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد.» ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه‌ی خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی‌زند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: «ناهار چیکار کردی داداش؟!» پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می‌داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت: «تو کوچه راه می‌رفتم، دیدم یه پیر زن کلی وسائل خریده، نمی‌دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه‌ی پنج‌ریالی به من داد. نمی‌خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. 💥 پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می‌دهد. دوستی پدر با ابراهیم از رابطه‌ی پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره‌ی آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه‌ی دوستانه زیاد طولانی نشد! ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت‌های پدر را از دست داد. در یک غروب غم‌انگیز سایه‌ی سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سال‌ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیه می‌کردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد. ‌‎‎@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔴 #رمان #داستان 🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 4⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " #شهید_ابراهیم_
🔴 🌷 – قسمت 5⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ورزش باستانی (راوی: جمعی از دوستان شهید) – بخش اول 💥 اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب‌ها به زورخانه‌ی حاج حسن می‌رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه‌ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. 💥 حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می‌کرد. سپس حدیثی می‌گفت و ترجمه می‌کرد. بیشتر شب‌ها، ابراهیم را می‌فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت(ع) می‌خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می‌کرد. از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هرزمان ورزش بچه‌ها به اذان مغرب می‌رسید، بچه‌ها ورزش را قطع می‌کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می‌خواندند. به این ترتیب حاج‌حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان‌ها می‌آموخت. فراموش نمی‌کنم، یکبار بچه‌ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یک‌باره مردی سراسیمه وارد شد! بچه‌ی خردسالی را نیز در بغل داشت. بارنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: «حاج حسن! کمکم کن. بچه‌ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می‌ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. تو رو خدا... بعد شروع به گریه کرد.» ابراهیم بلند شد و گفت: «لباساتون رو عوض کنید و بیائید تو گود.» خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه‌ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌کرد. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: «بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت شدید!» با تعجب پرسیدم:کجا !؟ گفت: «بنده خدائی که با بچه‌ی مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشکل بچه‌اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. برای همین ناهار دعوت کرده.» برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده‌ی رفتن می‌شد. اما من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده. 💥 بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آن‌ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت: «تاحالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام این‌ها کی هستند دنبال خودت می‌یاری!؟ با تعجب پرسید: «چطور، چی شده؟!» گفتم: «دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج‌آقا داشت صحبت می‌کرد. از مظلومیت امام حسین(ع) و کارهای یزید می‌گفت. این پسر هم خیره‌خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد به جای این‌که اشک بریزه، مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد!! ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد. یک‌دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین(ع) که رفیق بشه تغییر می‌کنه. ما هم اگر این بچه‌ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. 🍃🌹🍃 ادامه دارد...✒️✒️✒️ @Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 6⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ ورزش باستانی (راوی: جمعی از دوستان شهید) – بخش دوم 💥 دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه‌ی کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روز‌های عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد. بعد گفت: «رفقا من مدیون همه‌ی شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. ازخدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آَشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... » ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم. با بچه‌ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی‌یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسین (ع). 💥 یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین(ع) افتادم که فرمودند: «یاعلی، اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است.» (بحار الانوار عربی- جلد 5 صفحه 28) از دیگر کارهائی که در مجموعه‌ی ورزش باستانی انجام می‌شد این بود که بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های دیگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. یک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانه‌ای در کرج رفتیم. آن شب را فراموش نمی‌کنم. ابراهیم شعر می‌خواند. دعا می‌خواند و ورزش می‌کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود. چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی‌کرد. پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه می‌کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: «آقا! این جوان کیه؟!» با تعجب گفتم: «چطور مگه!؟» گفت: «من که که وارد شدم، ایشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به‌هم می‌خوره.» 💥 وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام می‌داد. همیشه می‌گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» ابراهیم درهمان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه‌ها چنین کار‌هائی را انجام نداد! می‌گفت: «این کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی‌تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش‌های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و این کار اشتباه است.» بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می‌کرد. اما بند قوی ابراهیم یک‌بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی، ‌قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. 🍃🌹🍃 پایان قسمت 6⃣ @Manavi_2