🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 7⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ پهلوان (راوی: حسیناللّه کرم) – بخش اول
💥 سید حسین طحامی (کشتیگیر قهرمان جهان) به زورخانهی ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد.
هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟»
حاج حسن نگاهی به بچهها کرد و گفت: «ابراهیم! بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.»
معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود میبازد.
کشتی شروع شد. همهی ما تماشا میکردیم. مدتی طولانی دو کشتیگیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند. فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سید حسین بلندبلند میگفت: «بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!»
💥 ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیرهخیره به صورت ابراهیم نگاه میکرد. ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: «چیزی شده حاجی!؟»
حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: «تو قدیمهای این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهای حاج سیدحسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خیلی با هم دوست و رفیق بودند.
توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود. اما مهمتر از همه این بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
همیشه قبل از شروع ورزش، کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضهی مختصر و با چشمان اشکآلود برای آقا اباعبدالله(ع) شروع میکردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا میداد.
بعد ادامه داد: ابراهیم! من تو رو یه پهلوون میدونم مثل اونها!
ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: «نه حاجی، ما کجا و اونها کجا.»
بعضی از بچهها از اینکه حاج حسن اینطور از ابراهیم تعریف میکرد، ناراحت شدند.
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچههای ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتیها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد. دو کشتی را بچههای ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخرکمیشلوغ کاری شد!
آنها سر حاج حسن داد میزدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچههای مهمان است. آنها هم که ابراهیم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند. برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور!
🍃🌹🍃 ادامه دارد...✒️✒️✒️
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 8⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ پهلوان (راوی: حسیناللّه کرم) – بخش دوم
💥 همه عصبانی بودند. چند لحظهای نگذشت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همهی بچههای مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
بعد هم گفت: «من کشتی نمیگیرم!»
همه با تعجب پرسیدیم: «چرا !؟»
کمیمکث کرد و به آرامیگفت: «دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها وکارها ارزش داره!»
بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتیها را اعلام کرد.
شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برندهی واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم میخواستیم لباس بپوشیم و برویم، حاج حسن همهی ما را صدا کرد و گفت: «فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟»
ما همه ساکت بودیم. حاج حسن ادامه داد: «ببینید بچهها، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچهها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.»
💥 داستان پهلوانیهای ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد. بعد از آن اکثر بچهها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد. تا اینکه ابراهیم پیشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع میشدیم. نماز صبح را به جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم. بعد هم صبحانهی مختصری و به سر کارهایمان میرفتیم.
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچهها تعطیل نشده بود و از طرفی بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند. همیشه هم حدیث پیامبر گرامیاسلام(ص) را میخواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شبزندهداری تا صبح محبوبتر است.»
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچهها در جبهه حضور داشتند. ابراهیم هم کمتر به تهران میآمد. یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راهاندازی کرد.
زورخانهی حاج حسن توکل، در تربیت پهلوانهای واقعی زبانزد بود. از بچههای آنجا به جز ابراهیم، جوانهای بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوانهای واقعی همینها هستند.
دوران زیبا و معنوی زورخانهی حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی (مرشد زورخانه)، شهید اصغر رنجبران (فرماندهی تیپ عمار) و شهیدان سیدصالحی، محمد شاهرودی، علیخرّمدل، حسن زاهدی، سید محمد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضا پند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید.
مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطرهها پیوست.
🍃🌹🍃 پایان قسمت هشتم 🍃🌹🍃
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 9⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ والیبال تکنفره (راوی: جمعی از دوستان شهید)
💥 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزشها قهرمان است. در زنگهای ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچهها حریف او نمیشد. یک بار تکنفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همهی ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تکنفره بازی میکرد. بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان 17 شهریور بازی میکردیم. خیلی از مدعیها حریف ابراهیم نمیشدند.
اما بهترین خاطرهی والیبال ابراهیم برمیگردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب. در آنجا یک زمین والیبال بود که بچههای رزمنده در آن بازی میکردند.
یک روز چند دستگاه مینیبوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلانغرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی، رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل میشناخت.
💥 ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: «هر طور صلاح میدانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همهی رشتههای ورزشی هستند و برای بازدید آمدهاند.»
ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقای داودی گفت: «چند تا از بچههای هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟!»
ساعت سهی عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفهای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند.
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچههای بالا زده و زیر پیراهني، مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
💥 آنها باورشان نمیشد یک رزمندهی ساده، مثل حرفهایترین ورزشکارها بازی کند. يكبار هم در پادگان دوكوهه برای رزمندهها از واليبال ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچهها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نميرفت و بازي نميكرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: «پس همهی شما يكطرف، من هم تكي بازي ميكنم.»
بعد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: «تا حالا اينقدر نخنديده بوديم. ابراهيم هر ضربهاي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند و به هم برخورد ميكردند و روي زمين ميافتادند!»
ابراهيم در پایان با اختلاف زياد بازي را برد.
🍃🌹🍃 پایان قسمت نهم 🍃🌹
@Manavi_2
.🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 0⃣1⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ شرطبندی (راویان: مهدی فریدوند، سعید صالح تاش)
💥 تقریباً سال 1354 بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: «ما از بچههای غرب تهرانیم. ابراهیم کیه؟»
بعد گفتند: «بیا بازی سر 200 تومان!».
دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند!
همان روز به یکی از محلههای جنوب شهر رفتیم. سر هفتصد تومان شرط بستی. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند.
یکدفعه گفت: «آقا! یکی بیاد تکی با من بازی کنه، اگر برنده شد، ما پول نمیگیریم!»
یکی از آنها جلو آمد و شروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد، آن قدر ضعیف که حریفش برنده شد!
همهی آنها خوشحال از آن جا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم، به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام! چرا اینجوری بازی کردی؟!»
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «میخواستم ضایع نشن! همهی اینها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!»
هفتهی بعد، دوباره همان بچههای غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازی کردند. ابراهیم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی میکرد. آنچنان به توپ ضربه میزد که هیچکس نمیتوانست آن را جمع کند!
آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.
💥 شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، روحانی مسجد احکام میگفت. تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: «پیامبر (ص) میفرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد.»(مواعظ العددیه ص 25)
و نیز فرمودهاند: «کسی که لقمهای از حرام بخورد، نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمیشود.» (الحکم الظاهره ج 1 ص 317) »
ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش میکرد. بعد با هم رفتیم پیش حاجآقا و گفت: «من امروز سر والیبال 500 تومان تو شرطبندی برنده شدم.» بعد هم ماجرا را تعریف کردو گفت: «البته این پول را به یک خانوادهی مستحق بخشیدم.»
حاج آقا هم گفت: «از این به بعد مواظب باش؛ ورزش بکن، اما شرط بندی نکن.»
💥 هفتهی بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قویتر، بعد گفتند: «این دفعه بازی سر هزار تومان!» ابراهیم گفت: «من بازی میکنم اما شرطبندی نمیکنم.» آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: «ترسیده. میدونه می بازه!» یکی دیگه گفت: «پول نداره!» و ... .
ابراهیم برگشت و گفت: «شرطبندی حرومه! من هم اگه میدونستم هفتههای قبل با شما بازی نمیکردم. پول شما را هم دادم به فقیر. اگر دوست دارید بدون شرطبندی بازی میکنیم.»
که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
💥 دوستش میگفت: «با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی نکنید، اما یکبار با بچههای محلهی نازیآباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم. آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرطبندی خیلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شد، ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: «کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟»
از بچههای نازی آباد کسی بود به نام «ح. ق.» که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: «سَر چی؟!»
ابراهیم گفت: «اگه باختی، از این بچهها پول نگیری.» او هم قبول کرد. ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همهی ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد، اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد!
💥 ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشتههای ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه میرفتند تجریش. نماز صبح را در امامزاده صالح (ع) میخواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا میرفتند. آن جا صبحانه میخوردند و برمیگشتند.
فراموش نمیکنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و میخواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچهها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد. این کوهنوردی در منطقهی دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی میکرد. در پینگپنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی میکرد و کسی حریفش نبود.
🍃🌹🍃 پایان قسمت دهم
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم –
قسمت 2⃣1⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ قهرمان (راوی: حسیناللّه کرم)
💥 مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاهها بود. ابراهیم همهی حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمهنهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریفها را با اقتدار شکست داد.
اگر این مسابقه را میزد حتماً در فینال قهرمان میشد. اما در نیمهنهایی خیلی بد کشتی گرفت! بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد!
آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سالهای بعد، همان پسری که حریف نیمهنهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف میکرد. همهی ما هم گوش میکردیم. تا اینکه رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: «آشنایی ما برمیگردد به نیمهنهایی کشتی باشگاهها در وزن 74 کیلو. قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم.»
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند، ابراهیم بحث را عوض می کرد! آخر هم نگذاشت که ماجرا تعریف شود. روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: «اگه میشه قضیهی کشتی خودتان را تعریف کنید.»
او هم نگاهی به من کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «آن سال من در نیمهنهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید. به ابراهیم که تا آن موقع نمیشناختمش گفتم: «رفیق، این پای من آسیب دیده، هوای ما را داشته باش.»
ابراهیم هم گفت: «باشه داداش، چشم.»
بازیهای او را دیده بودم، توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنهایی بود که روی پا میزد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد! ولی من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه راحت میتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: «البته فکر میکنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود، چون قهرمانی برای او تعریف دیگری داشت... ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر میکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیبدیدهی من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیدهام. خدا را هم شکر میکنم که چنین رفیقی نصیبم کرده.
💥 صحبتهایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهایش فکر میکردم. یادم افتاد در مقر سپاه گیلانغرب روی یکی از دیوارها برای هرکدام از رزمندهها جملهای نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمندهای با خصائص پوریای ولی.»
🍃🌹 پایان قسمت دوازدهم
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 3⃣1⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ پوریای ولی (راوی: ایرج گرائی)
💥 مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزهی نقدی میگرفت، هم به انتخابی کشور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید میکرد. مربیان میگفتند: «امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.»
مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکییکی از پیش رو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمهنهائی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد یا با امتیاز بالا میبرد.
به رفقایم گفتم: «مطمئن باشید امسال یه کشتیگیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمهنهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود . ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: «من مسابقههای حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر. من مطئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی.
💥 مربی، آخرین توصیهها را به ابراهیم گوشزد میکرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همهاش دفاع میکرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنید. فقط وقت را تلف میکرد!
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.
وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
داد زدم و گفتم: «آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.»
ابراهیم خیلی آروم و با لبخند همیشگی گفت: «اینقدر حرص نخور!»
بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت.
از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیمساعتی گذشت. کمیآرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: «شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش؟!»
بیمقدمه گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم: شک ندارم که از شما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزهی نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.»
مانده بودم که چه بگویم. کمیسکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختیکشیدن این کارو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.»
از آن پسر خداحافظی کردم. نیمنگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمییاد! با خودم فکر میکردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
🌺پایان قسمت سیزدهم🌺
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم – قسمت 4⃣1⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ شکستن نفس (راویان: جمعی از دوستان شهید)
💥 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچهی شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود.
💥 همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوریکه ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخسرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: «بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!»
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازهی فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: «داش ابرام این چه کاری بود؟!» گفت: «بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند.» بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
💥 در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بیمقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری!
به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود توی فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسهی بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسهی پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد!
بچهها میگفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمیهستی! ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهائیه که میپوشی!»
ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد. به دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه عبادت؛ اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
💥 توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، اینطرفها اومدی؟!
مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: «عکست رو چاپ کردن!»
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: «یه شرط داره!» گفتم: «هر چی باشه قبول» گفت: «هر چی بگم قبول میکنی؟» گفتم: «آره بابا قبول.»
مجله را به من داد. داخل صفحهی وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیدهی جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: «دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟!»
آهسته گفت: «هر چی باشه قبول دیگه؟!» گفتم: «آره بابا بگو» کمیمکث کرد و گفت: «دیگه دنبال فوتبال نرو!!»
خوشکم زد. با چشمانی گردشده و با تعجب گفتم: «دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم!!»
گفت: «نه اینکه بازی نکنی. اما اینطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو.» گفتم: «چرا؟!» جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: «این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همهی مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.»
بعد ادامه داد: «چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم؛ و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.» بعد گفت: «کار دارم. خداحافظی کرد و رفت.»
من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد، این حرفها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسیدم؛ زمانی که میدیدم بعضی از بچههای مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند.
@Manavi_2
🔴 #رمان #داستان
🌷 #سلام_بر_ابراهیم –
قسمت 5⃣1⃣
🍀 زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار " #شهید_ابراهیم_هادی "
✅ یداللّه (راوی: سید ابوالفضل کاظمی)
💥 ابراهیم در یکی از مغازههای بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم وسلام کردم. بعد گفتم: «آقا ابرام! برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!» نگاهی به من کرد و گفت: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن باش که هیچی نیستم. جلوی غرور رو میگیره!» گفتم: «اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و ... خیلیها میشناسنت.»
ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
💥 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت، تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟» باتعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: «من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار میایستاد، یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: «اسم شما چیه؟» گفت: «من رو یدالله صدا کنید!»
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: «این آقا رو میشناسی!؟» گفتم: «نه، چطور مگه!» گفت: «ایشون قهرمان والیبال و کشتیه،آدم خیلی با تقواییه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!»
بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
صحبتهای آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمیآمد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
💥 مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت میکردیم. ایشان گفت: «قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: «چطور بود؟»
گفتم: «خیلی عالی بود. دستت درد نکنه.» گفت: « امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!»
🍃🌹🍃 پایان قسمت پانزدهم 🍃🌹🍃
@Manavi_2
•°• أز وَقتے فَهمیـــــدَم ،
" حَضـــــرت زَهـــــٰراۜ "؛
بِہ خـــــٰواب #شهید_ابراهیم_هادی
اومَده بـــــودَن و
بِہ #شهیـــــد
فَرموده بودَن:" مٰا تُو رو دوســـــتْ دٰاریم " .
بٰا خــُـــودم مےگم :
اِ؎ ڪٰاش هَمہ مٰا ،
یِک ﴿شَهیدابرٰاهیم هآد؎۔۔﴾ بودیمْ..
تا مےرَفتیـــــم ۔۔
تو لیستِ مُورد ؏َــــلٰاقہ هـــــآ؎
"حَضـــــرت زَهـــــراۜ ۔۔𑁍 😍" •°•
#فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#شهیدانه
خـــــوب ڪِہ بِہ چِشمـــــآنش؛
نِگاه مےڪُنے۔۔
میبینےخِیلے حَــرف دٰارد۔۔۔
حـَـرف هـــــآ؎ جِنس خُـــᰔــدٰا ؛
أزجِنـــــس مَردٰانگے۔۔۔
أزجِنـــــس ﴿شَھـــــآدت۔۔۔𑁍﴾!
خـــــوبتر ڪِہ نگٰاه ڪُنے۔۔
شَرمنـــــده میشَو؎ أز اینڪہ۔۔
هَمیشـــــہ نِگٰاهَش بہ تـــُــو بودِه !
و تـُــــو أز آن غـــــآفل بوده ا؎۔۔۔
نگٰاہ "شُھـــــدا و آقـــــآﷻ" بہ مـــــآست!
_«پَس گنـــــآہ نَڪنیم۔۔ꕤ»!
#شهید_ابراهیم_هادی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_نِمےدٰانـــــم!!!
﴿شَھــــٰـادت۔۔☫﴾
⇇شَرطِزیبـــــٰادیـــــدَن أست
یٰادِل بہ دریــــٰـا زَدن⇉
◇◇وَلےهَرچہ هَســت۔۔۔
جــُـــزدریــــٰـا دلٰان ↓↓↓
⇆دِل بہ دریــٰـــا نمےزَنـــــند..!!!
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_دُنبـــٰــال شُهرَتیم و
« پِی اســـــمُ و رَســـــمُ و نــٰـــام۔۔𑁍»
غـــٰــافل أز اینکہ؛
⇇ «فٰاطمهۜ۔۔𔘓» گمنـــٰــام مےخَـــــرد . . .➛
#شهیدانه
#شهید_ابراهیم_هادی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2