eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپانزده سیاوش _ نه په من دارم ؟ حرفا میزنیا ..منو بگو که تا حالا سگ دو زدم
تو این مدت چند بار به خونه زنگ زدم ..ولی هر بارش از یه جا ..از دست اونا هم دلگیر بودم ، با یادآوریه موضوعات گذشته و اجبارم برای ازدواج با امیر ، دور شدن از عشقم به خاطر بابا و خیلی چیزای دیگه .. گرچه یه سر تمام این مشکلات بر میگشت به خودمون ولی اگه بابا گیر نمیداد این اتفاق نمیوفتاد .. یه سوالم بد جوری ذهنمو تحریک کرده بود ..اونم این بود که اگه بابا نمیخواست که من با ساشا ازدواج کنم ..اگه اون موقع با من مخالفت میکرد پس چرا یه دفعه راضی شد .؟؟؟ اوضاع که فرقی نکرده بود ..با اینکه بهشون نگفته بودم حافظه ام برگشته و هر بار که زنگ میزدم به روی خودم نمیاوردم ..اونا هم دقیقا همین کارا میکردن .. این وسط یه سری چیزا لنگ میزد ..یه چیزای ناقص بود برای درست شدن کامل این پازل که میشد زندگیه ی من ..نه زندگیه ی من و ساشا ..این درستره .. تو افکار خودم بودم که با صدای مریم به خودم اومدم .. مریم _ هووو دختره کجایی ؟ با تواما ؟ اولووووو ؟ الووووو با سر در گمی نگاش کردم .. _ چیزی شده مریم ؟ مریم خنده ای کرد .. مریم _ عاشقیاا ..میگم کلک نکنه رئیس دلتو برده ؟ هان ؟ بگو خجالت نکش بگو تا برات کاری انجام بدم .هر چی نباشه فامیلیم ها .. بعد پشت بندش به حرف بیمزه ی خودش خندید ..هم خندم گرفته بود از فکر مسمومش هم اینکه عصبی شده بودم ...با حرص خودکار توی دستمو پرت کردم سمتش _ مریمممممم میکشمت نیم خیز شدم تا برم دنبالش که یهو یادم اومد تو شرکتم ..همونطوری دوباره سر جام نشستم ..دستی به مغنعه ی مشکیم کشیدم و صاف به صندلی تکیه زدم .. مریم با خنده _ ههه چی شد ؟ چرا نشستی هان ؟ _ هههه و درد یرقان ، دختره ی دهاتی .حیف که الان شرکتیم وگرنه ..... حرفمو برید .. مریم _ وگرنه چی ؟ هان هان هان ؟؟ دست به کمر تا کنار صندلیم اومد و با حالت حق به جانبی داشت بهم نگاه میکرد از قیافه ای که به هم زده بود خندم گرفته بود و زدم زیر خنده .. مریم _ چیه چته ؟ بگو به چی مخندی تا مام بخندیم .. خواستم جوابشو بدم که با صدای عصبیه ی محمد علی لبمو گاز گرفتم و سرمو زیر انداختم طبق معمول باز صدامون بالا رفته بود که این برج اعصاب اومده بود بیرون محمد علی _ چه خبرتونه ؟ مگه سر آوردین ؟ مریم تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه الان نباید سر کارت باشی هان ؟ مریمم که از صدای تقریبا بلند محمد علی ترسیده بود با تته پته جوابشو داد .. مریم _ ممم چیز ..من ..چیز آهان یادم اومد این برگه رو میخواستم .. بعد سریع خم شد رو میزم و یه برگه ی آ 4 سفید برداشت ..و صاف ایستاد .. محمد علی هم چپ چپ نگاش کرد محمد علی _ خب چرا وایسادی ؟ برو دیگه .داره به من نگاه میکنه .. مریم _ شما برو بعد منم میرم .. محمد علی _ چه فرقی داره ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وشانزده تو این مدت چند بار به خونه زنگ زدم ..ولی هر بارش از یه جا ..از دست
مریم _ اگه فرقی نداره خب برو دیگه .. محمد علی نفسشو با صدا فوت کرد بیرون و عقب گرد کرد ..همینطور که وارد اتاق مدریت میشد زیر لب هم غر میزد به جون مریم .. منم از بس لبمو گاز گرفته بودم که فکر کنم نابود شد ..همین که در بسته شد بی صدا زدم زیر خنده ..هنوز داشتم میخندیدم با پس کله ای که خوردم خندم قطع شد و جاش یه اخم گنده اومد تو صورتم ..هنوزم وقتی یه ضربه ای به سرم وارد میشد ..احساس درد خفیفی میکردم .. مریم _ درد به من میخندی دختره ی گنده ..من الان میرم پائین ..جنابالعی هم کاراتونو میکنی و زودتر میرین خونتون ..چون سر ساعت 1 بنده میام دنبالت تا بریم به جشن .. با اینکه لباس خریده بودم ولی بازم دلم شور میزد ..یه جوری دلم نمیخواست که به این جشن برم .. مخصوصا که جشنشم مشکوک بود ..دلو زدم به دریا و بازم سعیمو کردم تا مریم و منصرف کنم .. _ مریمی بیا بیخیال شو دیگه ..این کارا چیه که میکنی ..من دلم اصلا رضا نیست بریم به این جشنه ، من دلم شور میزنه .. مریم با عصبانیت برگشت سمتم ..من نمیدونم این همه اصرارش برا اینکه بیام چی بود ؟ مریم _ غلط کردی اگه نیای دیگه نه من نه تو .. بعد هم پشتشو کرد بهم و رفت ..دو تا شاخ گنده رو سرم در اومده بود ..بابا این دیگه کیه ؟ شونه ای بالا انداختم و بیخیال دلشوره و اینا شدم ...بهتر بود برم ..منم نیاز به تعغییر روحیم داشتم و این میتونست بهترین انتخاب باشه ..گرچه یه چیزی هنوزم گوشه ی ذهنم بهم میگفت که اشتباهه . مشغول فکر کردن بودم که با دیدن یه جفت کفش براق مردونه سرمو بلند کردم و به کسی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم . محمد علی بود ..با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که لبخندی زد .. محمد علی _ خب رزا خانم بهتره که تعطیل کنیم ..امشب یه ساعت زدوتر همه میرن چون ساعت 1 جشن شروع میشه ..بلند شو من میرسونمت .. با فکری درگیر سرمو تکون دادم و با برداشتن کیفم از رو صندلیه ی منشی بلند شدم ..خواستم دوباره مثل همیشه بهونه بیارم اما قبل از اینکه دهن باز کنم به حرف اومد .. محمد علی _ نه بهونه نیار .مسیرمون یکیه پس حرفی نمیمونه ..خسته نشد ی از این همه بهونه ...؟؟؟ پوفی کرد و جلوتر از من حرکت کرد .. با هم از شکرت خارج شدیم ..کلا این شرکتی که توش بودیم سه طبقه بود که هر طبقه اش مخصوص بخش های مختلفی بود و آخرین طبقه ریاست و مخصوص رئیس شرکت بود .پس کس دیگه ای جز من و محمد علی اون بالا نبود ... شونه به شونه ی هم به سمت آسانسور حرکت کردیم و واردش شدیم ..عجیب به این پسری که الان کنارم ایستاده بود مشکوک بودم .. انگار میشناختمش ولی به کل هر چی فکر میکردم یادم نمیومد کیه .. رفتارای مریمم که دوست سه ساله ام بود مشکوک بود ..کلا یه سال بود مریم و ندیده بودم ولی یک ماه پیش به طور اتفاقی وقتی دنبال کار میگشتم باهاش برخورد کردم و اونم بعد از کلی سر به سر گزاشتنم منو به محمد علی معرفی کرد .. ولی جالبیش این بود که هر وقت با محمد علی هم کلام میشدم مریم یه جوری میشد ..تنفر تو چشاش میدیدم ..وقتیم ازش میپرسیدم خبریه ؟ میگفت از محمد علی متنفره ..ولی هیچ وقت دلیلشو نگفت .. محمد علی محمد علی ، بازم مثل قبل بارها اسمشو زیر لبم زمزمه کردم تا بلکه به جایی برسم ولی هیچی ..پوفی کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم .. محمد علی _ نمیخوای سوار شی ؟ _ بله چرا چرا ببخشید الان .. به سمت سانتافه اش رفتم و درشو باز کردم .کنارش نشستم ..حس خوبی نداشتم مثل این چند وقت . بازم فکرم کشید سمت این دوتا محمد علی یه پسر مهربون و البته عصبی بود ..اخلاقش جالب بود ..به من که میرسید مهربون میشد ولی سر کار به نحو احسنت عصبی میزد ..در کل اختلال شخصیت داشت. یه پسر قد بلند و چهار شونه ..با موهای مشکی پر کلاغی ، پوستی برنزه ..صورتی کشیده و جذاب ..ابروهای پر و مردونه .دماغی متاسب با صورتش ..لبای تقریبا قلوه ای و متناسب ته ریش خیلی کم و چشمایی به سیاهیه ی شب ..که یه حسی توشون موج میزد که من اصلا متوجه نمیشدم .. و مریم .دختری با موهایی قهوه ای ابروهای سیاه کمونی ، چشمایی تقریبا درشت به رنگ قهوه ای تیره ،دماغی گوشتی با یه کمی انحراف لبایی متناسب و صورتی کشیده .. در کل خوب بود ..بد نبود.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وهفده مریم _ اگه فرقی نداره خب برو دیگه .. محمد علی نفسشو با صدا فوت کرد ب
اونقدر فکر کردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به مجتمع و کی محمد علی ماشین و پارک کرد .. هر دو از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور راه افتادیم ..با ورود به آسانسور اونم به حرف اومد محمد علی _ خب خانم بهتره به اون توسیه هایی که مریم کرده عمل کنی .چون غیر از اون باشه میدونی که جونت تو خطر میوفته .. لحنشو با طنز گفت ولی بازم خنده ای نیومد رو لبام .استرسم بیشتر شده بود ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 7 و نیم و نشون میداد .. با ایستادن آسانسور تو طبقه ای که خونم بود هر دو پیاده شدیم و به سمت خونه ی خودمون راه افتادیم ..رو به روی در خونه بودم که دوباره صداشو شنیدم محمد علی _ بفرمائید خونه در خدمت باشیم .. _ نه ممنون باید حاظر شم .. محمد علی _ باشه پس صبر کنید با هم بریم .. سری تکون دادم و بعد از خدا حافظی وارد خونه شدم ..دلیل این همه اصرار مریم و تذکر محمد علی رو نمیدونستم ..وقتیم میپرسیدم میگفتن خودت متوجه میشی .. با اینکه همه چیز به طور عجیبی مشکوک بود ..همسایه بودن محمد علی با من ،؛ دیدار اتفاقیه من با مریم ، کار کردنم تو شرکت محمد علی ، جشن امشب ، لباس انتخواب کردن مریم برای من ، رفتاراشون .. همه و همه منو به فکر برده بود ..یه چیزی این وسط بد میلنگید ..ولی با این حال نمیتونستم بفهمم که چیه .. رو به روی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم ..موهای فر شده ام که به حالت جمع و باز بسته بودمشون .. آرایش صورتم که ترکیبی از رنگهای مشکی و نقره ای بود و به صورت گریم کار کرده بودم ..تا زیاد معلوم نباشه ..ابروهای تمیز شده ام و صورتم ..دیروز با زور مریم به آرایشگاه رفتم .وگرنه ابروهام کامل رسیده بود ..و کلا شلخته بودم .. گرندبند قلبی شکلی که یادگار ساشا بود تو گردنم خودنمایی میکرد ..دستم رفت سمتش تا درش بیارم ولی وسط راه پشیمون شدم .. نگاهی به تاج کوچولویی که رو سرم بود انداختم ..و لباسی که پوشیده بودم ..یه لباس عروسکیه پفی و شیری رنگ ، دکلته بود و تا کمر تنگ از اون به بعدش با تور کار شده بود و به طرز قشنگی مدل خورده بود و بینشم با ربان پاپیون خورده بود .. یه شال هم داشت برای لخت نبودن سرشونه هام که اونم جنسش از تور بود و سرش پاپیون میخورد ..کلا لباس قشنگی و بود .. نگاهی به کفشام انداختم ..کفشایی به رنگ شیری و پاشنه ی 11 سانتی که بندش تا ساق پام میرسید و با گلهایی به رنگ سرخ تزئین شده بود .. آماده بودم ..ماسکمو برداشتم و زدم به صورتم ..چون این مهمونی بلماسکه بود ..و شرکت کننده ها باید از ماسک استفاده میکردند .. یه شنل لباسمم برداشتم و با برداشتن کیف دستی و گوشیی که جدید خریده بودم به سمت در حرکت کردم ..با باز کردن در با محمد علی رو به رو شدم .. یه لحظه بهش نگاه کردم ولی بعد سریع سرمو پائین انداختم ولی اون هنوزم داشت بهم نگاه میکرد ..با سرفه ای که کردم به خودش اومد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وهجده اونقدر فکر کردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به مجتمع و کی محمد علی ماش
محمد علی _ چقد خوشکل شدی . فشار خونو به صورتم حس کردم ..سرمو بیشتر خم کردم و شنل و تا جایی که میتونستم کشیدم جلو تا پیدا نباشه صورتم ..ولی بازم ..یه دلشوره ی خیلی بدی افتاده بود به جونم .. نمیدونم چرا حس میکردم یه اتفاقی قراره امشب بیوفته ..محمد علی به سمت آسانسور رفته بود و منتظر من بود ..منم آروم آروم حرکت کردم تا بیشتر از این معطل نشه ..وارد آسانسور شدیم و به سمت در خروجی حرکت کردیم ..عجیب این بود که کسی نبود .انگار نگهبان و بقیه ی همسایه ها هیچ کدوم نبودند ..امشب همه چی عجیب بود .. به روی خودم نیوردم ..ولی نتونستم کنجکاویمو برطرف کنم _ ببخشید .امم ماشینتون مگه تو پارکینگ نیست ؟ محمد علی _ نه بیرون پارک کردم تا راهتر باشیم . _ اهمم . دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .از مجتمع که خارج شدیدم به سمت ماشینش که رو به روی مجتمع پارک بود حرکت کردیم ..سریع تر از من رفت و در برام باز کرد ..با این کارش یه لحظه سر جام ایستادم و یه لبخند زدم ..خوشم اومد جنتلمن هم هست ..ولی به من چه.. آروم به سمت ماشین حرکت کردم ..ولی تمام مدت سنگینیه ی نگاه ی رو رو خودم حس میکردم ..محمد علی نبود ..داشت با تلفنش حرف میزد ..سرمو بلند کردم تا ببینم کیه ، به اطراف نگاه کردم ولی کسیو ندیدم ..چشمم خورد به یه جنسیس مشکی رنگ .. شیشه هاش دودی بود ..ولی خب فکر نمیکنم کسی توش باشه ..نگامو ازش گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم ..با رسیدن به ماشین یه لحظه با عجز به صندلیش نگاه کردم ..حالا چطور سوار شم ... محمد علی که دید سوار نمیشم ..با تعجب نگام کرد اما وقتی نگامو به صندلی دید متوجه شد چه مرگمه .سریع به سمتم اومد و قبل از اینکه من کاری کنم ..از کمرم گرفت و منو تو ماشین گذاشت ..کمک کرد دامنمم جمع کنم . همون لحظه یهو قلبم تیر کشید ..دستم محکم گذاشتم رو قلبم ..و لبمو گاز گرفتم ..قطره ای خود به خود از چام چکید ..دلم یه جوری شده بود ..انگار یه چیزی و ازش گرفتن ..قلبم بیقراری میکرد . محمد علی _ چی شدی رزا ؟ خوبی ؟ قلبت درد میکنه ./ دوست نداشتم ضعفمو ببینه ..احساس خوبی به محمد علی نداشتم ..برام یه فرد مجهول بود _ نه خوبم بریم ؟ محمد علی _ مطمئنی ؟ نمیخوام بریم دکتر خودمو جمع و جور کردم . _ نه بریم ..خوبم چیزی نشده .. سری به نشونه ی باشه تکون داد و اومد سوار شه ..طی زمانی که سوار میشد نگاه من به اون جنسیس بود ..نمیدونم چرا حس میکردم اون ماشین به من ربطی داره .. با راه افتادن ماشین و بلند شدن صدای موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_ونوزده محمد علی _ چقد خوشکل شدی . فشار خونو به صورتم حس کردم ..سرمو بیشتر
ساشا با عجله به سمت ماشینم دوئیدم ، ماشینی که شاید تو این یک ماه فقط سه چهار بار ازش استفاده کرده بودم سریع درشو باز کردم و نشستم تو ماشین ..تا شب وقت داشتم که خودمو برسونم کیش ..گوشیمو برداشتم و شماره ی سیاوش و گرفتم ..هنوز چند بوق نخورده بود که گوشیشو برداشت .. سیاوش _ باز چی شده ؟ _ الو سیاوش سریع یه بلیط برام بگیر ..اولین پرواز به کیش ..هر طور که شده ..سریع تا میرسم فرودگاه آماده باشه .. سیاوش _ چییییی ؟ میفهمی چی میگی ؟ آخه من چطور یه بلیط اونم برای دو ساعت دیگه واست جور کنم ؟ _ من نمیدونم هر طوری که شده ..باید این بلیط جور بشه ..حتی شده با پول و رشوه یا وکیل ..یا نمیدونم هر غلطی که میکنی فقط وقتی من فرودگاه بودم بلیط و میخوام ..از خودتم میخوام ..گرفتی ؟؟ سیاوش _ نمیشه آخه داداش من .چطوری برات ج _ غلط کردیی که نمیشه ..من نمیفهمم اونجا بودم باید بلیط دستم باشه .شیرفهم شد ؟ با دادی که زدم عابری که تو پیاده رو بود ترسید چه برسه به سیاوش که پشت گوشی بود و صدام بهتر بهش میرسید .. سیاوش _ باشه باشه ..جورش میکنم ..فقط یه دوساعتی وقت میخوام..حالا چه عجله ای یه .. همینطور داشت غر غر میکرد ..دیگه حوصله اش و نداشتم من همین امروز باید رز و میدیدم و برش میگردوندم ..حتی شده با زور و کتک ... _ زودتر .. دیگه نذاشتم بیشتر از این حرف بزنه .سریع گوشیرو قطع کردم و با یه تیک آف به سمت فرودگاه حرکت کردم .. بین راه خوردم به ترافیک ..پشت سر هم دستم میرفت رو بوق و میخواستم که سریع تر راه باز بشه ..تحمل نداشتم ..یه جورایی استرس داشتم .. فکر میکردم هر چی دیرتر برم ، رز و از دست میدم ..این بود که داشت منو بیقرارتر میکرد ..بعد از چند بار بوق زدن و فحش دادن به ماشینای دیگه وقتی دیدم کاری از پیش نمیره ..عصبی دستی بین موهام کشیدم .فکرم از کار افتاده بود ..تمرکز نداشتم ..همه چی برام مبهم بود .. از همون صبح که بیدار شدم یه احساس خاصی داشتم ..عصبی چند بار پیشونیمو زدم به فرمون ماشین .. هر دو دستمو گرفتم به فرمون و سرمو گذاشتم روش .. احتیاج به آرامش داشتم ..واسه چند لحظه چشمامو بستم ..هنوز مدتی از بستن چشام نگذشته بود که صدای مسیج گوشیم بلند شد.. دوبار زنگ خورد و قطع شد .. سریع چنگ انداختم سمت گوشیو محکم بین انگشتام گرفتمش ..صفحشو لمس کردم ..یه ساعتی از صحبت کردنم با سیاوش میگذشت ..دوتا پیام داشتم ..اولیش هم مال سیاوش بود ..بازش کردم .. سیاوش ) بیا سریع دیگه بلیط و برات جور کردم ..الانم من فرودگاه هستم سریع خودتو برسون تا دو ساعت دیگه پرواز ه ( نفسمو دادم بیرون خوبه خیالم از این بابت راحت شد ..خواستم گوشیو دوباره بندازم رو صندلی که چشمم خورد به پیام دومی .. از یه شماره ی ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی بعد پشیمون شدم .شاید کسی کار مهمی داشت
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیست ساشا با عجله به سمت ماشینم دوئیدم ، ماشینی که شاید تو این یک ماه ف
از طرفی هم ذهنم میرفت سمت مزاحمی که جدیدا پیدا شده بود ..وقت و بی وقت پیام میداد ..تهدید میکرد ..از رز میگفت ..حرفایی میزد که منو به شک مینداخت ..دستم نمیرفت که بازش کنم ولی بلاخره بازش کردم .. با خوندن هر کلمه از متن پیام فکم بیشتر قفل میشد .. ( هههه چطوری شما آقا ساشا ؟ چیه خوشحالی از اینکه اون عکسا فوتوشاپ بوده ؟؟؟ زیاد فکر نکن که از کجا میدونم چطور فهمیدی . خب اینکه میبردیشون پیش یه عکاس خیلی آسون قابل پیشبینی بود ..غیر از اینه ؟ولی ههههههه نگران نباش چون فیلم اصلشو میخوام بهت نشون بدم ...بیا به این آدرس ..سر ساعت 1 ، اگه بیای عروس آینده تو میبینی ..راستی نگران نباش که نمیتونی تو جشنش شرکت کنی ..برات فیلمشو میفرستم ..) با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .. _ خ داااااا ...لعنت با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .. _ خداااااا ...لعنت بهت ...لعنت بهت ..میکشمت کثافتت ..میکشمت ..... با مشتای محکم چند بار پی در پی زدم رو فرمون ماشین ...فایده نداشت ..عصبی بودم ..شکسته بودم ..داشت چه اتفاقی میفتاد ..دلم نمیخواست این حرفارو باور کنم ..الان به بیشترین چیزی که نیاز داشتم این بود که رز بیاد و بگه دروغه ... بیاد و انکار کنه ..بیاد و مثل قدیما تو بغلم ناز کنه و منم با خشونت نازشو بخرم .. چند بار دیگه هم محکم زدم به فرمون ..عصبی دستامو بین موهام میکشیدم ..زیر لب فحش میدادم ..حتی به چند نفری که به شیشه ی ماشین میزدن و ازم میخواستم که پیاده بشم هم توجهی نداشتم ..درارو قفل کرده بودم و عصبی منتظر بودم تا راه باز شه .. حدود یه ساعت بعد راه باز شد و منم با نهایت سرعت ب سمت فرودگاه رفتم ..تو نیم ساعت رسیدم ..سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت فرودگاه دوئیدم ..نیم ساعت دیگه پرواز بود .. میدیدم که مردم دارن با تعجب نگام میکنن ..ولی اهمیتی نمیدادم .. بعد از کمی جستو جو بلاخره سیاوش و پیدا کردم و به سمتش دوئیدم . الان یک ساعتی میگذره که به کیش رسیدم ..بعد از کلی دوندگی یه جنسیس رو اجاره کردم تا ماشینی زیر پام باشه .هنوزم عصبی بودم ..دقیقه تو خیابونی که خونه ی رز بود چند متر پائین تر از مجتمع ایستاده بودم ..سیگار تو دستم بود و داشتم دودش میکردم ..تا شاید مزه ی تلخ سیگار کمی اعصابمو آروم کنه .. گوشی سیاوش تو دستم بود و داشتم به ساعت نگاه میکردم ..ساعت دقیق 1 رو نشون میداد ..و چشم من به در و ماشینی که درست رو به روی مجتمع ایستاده بود ... سیمکارت خودمو انداخته بودم روش .. چشمم به اس ام اسی بود که همین یک ساعت پیش به دستم رسیده بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستویک از طرفی هم ذهنم میرفت سمت مزاحمی که جدیدا پیدا شده بود ..وقت و بی
خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازی و تلافی ..خوب نگاه کن ..به اون ماشینی که رو به روی مجتمع ...... هست ..و خوب نگاه کن به اون پسر و دختری که از مجتمع خارج میشن ..حتما هر دو رو خوب میشناسی ..با دقت نگاه کن ..فیلم هیجان انگیزیه از دست نده ..هههه ) چشمم میخ اون آرم خنده ای بود که آخرش گذاشته بود ..حتی پلیس هم نتونسته بود ردیابیش کنه ..نمیدونستم این کی بود و چی از جون من میخواست ..تو فکر بودم که با بلند شدن صدای اس ام اس گوشیم ..به خودم اومدم ..بازش کردم ( نگاه کن اون هم عشقی که براش جون میدادی ..تبریک میگم بهت ..و همچنین تسلیت ..) با شتاب سرمو بلند کردم و زل زدم به صحنه ی رو به روم .. ن ه ..چی داشتم میدیدم ..غیر ممکنه ..خدایا خودت بگو دروغه ...شکستم ..بد شکستم ..هر دو دستمو گذاشته بودم رو شیشه ی جلویی ماشین .. من پسر غد و مغرور برای دومین بار قطره ای اشک از چشام ریخت ..برای کی ؟ برای کسی که حتی به چشمشم نمیام ..؟؟ با صحنه ی دومی که دیدم دیگه دوم نیاوردم .قلبم تیر کشید ..من سالم بودم ولی الان از درد خیانت . اونم خیانت کسایی که برام عزیز بودن به این درد مبتلا شدم .. یه دستم رو سینه ام بود و محکم قلبمو فشار میدادم ..یه دستم رو شیشه ی جلویی ماشین ..با شونه هایی خمیده و چشمایی به خون نشسته داشتم بدترین و زجر آورترین صحنه ی رو به روئیم رو میدیدم .. صدای موزیک ملایمی که تو ماشین بود داشت حالمو به هم میزد ..قلبم دردش هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد ..اشک از چشمام تند تند داشت میریخت .. چرا ؟ چرا الان این حال منه ؟ لبخند تلخی نشست گوشه ی لبم ..با زجر داشتم نگاشون میکردم ..مگه من چیکارش کرده بودم ؟ جرمم دوست داشتن بود ؟ چرا باید این وضع من باشه ؟ این دختر ،این دختر بچه برای چندمین بار اشک منو در آورد ..منی که تو عمرم یه بار اشک نریخته بودم ..الان کارم به جایی رسیده که صورتم خیس میشه ..از درد ..از خیانت ..خیانت عزیز ترین کسای زندگیم .. تو حال خودم بودم .چشمم فقط و فقط دستای مردیو میدید که دور کمر عشقه من حلقه شده بود ..گذاشتش تو ماشین ..مدتی سرش خم بود .. چشمامو بستم ..انتظار نداشتم تا این حد پیش برن ..یعنی بوسیدش ..؟؟؟رزی که نمیزاشت من ببوسمش الان داشت چیکار میکرد اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست پیاده شم و برم سراغشون .اول اونا رو بکشم و بعد هم خودمو ..ولی اونقدر تو شک بودم ..اونقدر تو شک بودم ..که اصلا متوجه نمیشدم ..چی به چیه .. حتی قادر به تکون دادن دستمم نبودم .. محمد علی دوست چندیدن و چند ساله ی من ..همراه عشقم ..ههه پس اون یه سالی که محمد پیداش نبود پیش این سر میکرد ؟؟ لابد رز هم با هاش بود ... به سختی دستمو تکون دادم و اشکای روی صورتمو پاک کردم ..تازه کم کم داشتم درک میکردم چه بلایی سرم اومده .. تازه داشتم میدیدم که دوست فابم با زن من ریخته رو هم ..یعنی تا این حد بد بودم .. چند لحظه بعد گوشیم به صدا در اومد ..نگاهی به گوشی انداختم ..اس ام اس از اون شماره ی نحص روی صفحه ی گوشیم چشمک میزد ..با نفرت برش داشتم و به متن نگاه کردم . ) ههه خوش گذشت ساشا خان !!! این شماره ی عشقت ..بگیر و بهش تبریک بگو ...( و اسمایل خنده ... شماره ای که اون تو بود بهم دهن کجی میکرد ..زیر شماره هم آدرس تالاری که مراسم بود رو نوشته بود ...
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستودو خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازی و تلافی ..خوب نگاه کن
نمیدونم چه مدت گذشته بود که خیره به گوشیم داشتم به بلایی که سرم اومده فکر میکردم ..با صدای موتوری که از کنار ماشین رد شد به خودم اومدم .. برای لحظه ای حواسم رفت به موزیکی که پخش میشد و من تو این مدت هیچی نشنیده بودم نه این عشق اتفاقی بود نه من با عشق میجنگیدم .. نگام افتاد به ساعت گوشیه ی تو دستم ..باید میرفتم ..اونجا ...سریع ماشین و روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم ..موزیکی که پخش میشد و دوباره از اول گذاشتم و پامو روی پدال گاز فشار دادم ..یک ساعتی از اون زمان میگذشت که رفته بودن .. تصمیم خودمو گرفته بودم ..یا رز مال من بود یا هیچکس .. صدای خواننده باعث بدتر شدن حالم میشد ..ولی انگار نیاز داشتم .. نه امیدی به چشماته نه میشه از دلت رد شد همین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شد یعنی این چه حسی میتونه باشه ..دلبستگی ؟؟؟نه نه این عشقه ..عشقی که نمیزاره ازش دور بشم .. چرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شد خداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شد از این دلواپسی خونم از این دلخستگی خسته که راه عاشقی هامو نگاه تلخ تو بسته ههه جدا که راه منو همون نگاش سد کرده ..چقدر میتونه بیرحم باشه .. همین که با دلم سردی دلم جون میده می دونی تمام هر کی هستی رو به این دل خسته مدیونی نه امیدی به چشماته نه میشه از دلت رد شد همین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شد چرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شد خداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شد یعنی واقعا باید خداحافظی کنم ..با عشقی که تو این مدت همه ی فکر و ذهنم شده ؟ همه ی نفسم بنده به وجودش ..سرم درد میکرد ..و کم کم رو به روم تار میشد نه این عشق اتفاقی بود نه من با عشق می جنگیدم همه دلبستگی هامو به تو وابسته می دیدم چه تلخه وقتی دنیاتو به دنیای کسی داری که دنیاتو نمی فهمه اسارت میشه آزادی فکرم پرید به قبل از اون یک سال . روزای خوبی که با هم داشتیم ..تمام خاطرات داشت جلو چشمام زنده میشد. حواسم به رو به رو نبود فقط زمانی به خودم اومدم که متوجه ماشینی که به سرعت از رو به رو میومد و هی بوق های بلند و کشیده میکشید شدم ..نفهمیدم چی شد فقط یه لحظه حس کردمماشین تو حوا معلق شد و بعد دردی بدی که تو تمام وجودم حس شد .. ........ با صدای هم همه ی مردم به زور و درد لای چشمامو باز کردم ..تمام بدنم درد میکرد .صدای هم همه ی مردم شدید رو اعصابم بود ولی من فقط باید اونو میدیدم ..هر طوری شده ... _ آقا آقا حالت خوبه ؟ آمبولانس الان میرسه .. _ چیکار میکنی تو تکونش نده .. _ من تکونش ندادم خودش داره تکون میخوره .. یه پسر اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونه ام . _ مرد تکون نخور امکان خیلی چیزا هست ..تحمل کن الان اورژانس میرسه .. با عجز به چشماش نگاه کردم ..خیسی رو تو بیشتر قسمتای بدنم حس میکردم و این خبر از خونریزیه ی شدید میداد ..فقط اینکه چطور زنده موندم و نمیدونستم و بدتر از اون چطور هنوز بهوش هستم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوسه نمیدونم چه مدت گذشته بود که خیره به گوشیم داشتم به بلایی که سرم ا
پسر که نگاش به چشمام افتاد تاسف رو تو نگاهش دیدم ..تاسف همراه ترحم .دو چیزی که به شدت ازش متنفر بودم و الان .. به سختی دهنمو باز کردم .. _ من...من و ...ب ...ببر ...به ..این ..آدرس ..سر..سریععع .. با تعجب به دستم که گوشی توش بود نگاه کرد .. پسر _ حالت خوبه مرد ..تو الان تو وضعیتی نیستی که من ببرمت اونجا .. با التماس بهش نگاه کردم .. _ امش....امشب...عر و...عروس...میش..ه ... پسر با حالت عجیب و غمگینی نگام کرد ..به جز اون ..بقیه ی کسایی هم که اطرافمون بودن ..همه با ناراحتی و تاسف نگام میکردم ..خانم ها اشک میریختن ..و مردا با ترحم و دلسوزی ... اعصابم داغون بود ..جون فریاد کشیدن و نداشتم ..هر چی تلاش کردم تا منو ببره به اونجا ولی حرفمو گوش نکرد تا آمبولانس اومد .. تنها کاری که کردم ..این بود که به سختی به شماره ی رز پیام نوشتم و گوشیو دادم به پسره .. متن پیام ) رز اگه هنوزم دوستم داری بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..( دستم دیگه توانی نداشت تا بنویسم ..گوشیو دادم به پسره و دستشو گرفتم تا نره .. _ قول ..قو..قول بده ..بهش..بگ..ی ..که..چقد ..دو.س.ت..ش..داشت .. دیگه چیزی نفهمیدم سوم شخص .. چشماش بسته شد ..پسر با تعجب به مردی که حالا با وضعیت بدی قرار داشت نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چه چیزی میتونست تا ای حد این مردو برنجونه .. پدر پسر به همراه آمبولانس به بیمارستان رفت و پسر خیره به گوشی و تکرار کردن چند باره ی اس ام اس به این فکر میکرد که این دختر ربط زیادی به ماجرا میتونه داشته باشه .. در داخل آمبولانس دکتر پشت سر هم به ساشا شک وارد میکرد تا قلبی که الان مدتی بود دیگر نبظ نداشت را دوباره برگرداند ..زیر لب زمزمه میکرد _ مرد برگرد ..برگرد ... نگاهی به آخرین تماس ها انداخت اولین شماره رو گرفت و بعد از مدتی صدای بم مردی بود که پزیرای او بود سیاوش _ بله ساشا چی شده ؟ _........ سیاوش _ ساشا چرا حرف نمیزنی این صداها برای چیه ؟الوو _ ببخشید ..شما صاحب این خط رو میشناسید .. صدای غریبه ای که از گوشیه ساشا پاسخگوی سیاوش بود او را متعجب کرد ..دلشوره ی بدی به جونش افتاده بود .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوچهار پسر که نگاش به چشمام افتاد تاسف رو تو نگاهش دیدم ..تاسف همراه ت
سیاوش _ بله بله داداشمه چی شده ؟ شما کی هستید .. _ ببخشید ولی برادر شما همین چند لحظه پیش تصادف شدیدی کردند و الانم بردنش بیمارستان .. صدای بلند یا خدای سیاوش و همزمان جیغ چند تا زن باعث شد تا گوشی رو از گوشش جدا کنه ...با تاسف بهشون گفت که آدرس رو براشون اس ام اس میکنه .. نگاه دیگه ای به شماره ای که پیام داده بود انداخت ..پلیس بود و خیلی چیزا براش مشکوک ..شاهد تصادف عمدی که اتفاق افتاده بود بود ولی نتوانسته بود که کاری انجام بده ... شماره ای که به اسم رز بهش پیام ارسال شده بود و گرفت و منتظر جواب شد ... رزا با راه افتادن ماشین و بلند شدن صدای موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم .. همه چیز برام گنگ بود و بیشتر از همه استرسی که به دلم افتاده بود بدجوری باعث بیقراریم میشد ..از طرفی ذهنم هی کشیده میشد سمت ساشا ..اینکه الان کجاست ؟ چیکار میکنه ؟ بهم فکر میکنه ؟ فکرم کشیده شد سمت پیامی که یه هفته قبل از یه شماره ی ناشناس به دستم رسیده بود .. متن پیام این بود ( رزا خانم الان خوشحالی که عشقتو ول کردی ؟ پس خوشحال تر باش چون داره ازدواج میکنه ) همین پیام بود که باعث به هم ریختن یه دفعه ای من شده بود ..همین پیام بود که نتونم دلمو با ساشا صاف کنم ..چقدر تو اون یه هفته گریه کردم ..چقدر اشک ریختم و تنها کسی که بهم کمک کرد همین مریم ..بود و محمد علی .. سرمو چرخوندم و به محمد علی نگاه کردم ..با یه قیافه ی اخمو زل زده بود به جلو ..کمی نگاش کردم و دوباره صورتمو چرخوندم .. اینبار سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و چشمامو بستم تا رسیدنمون به مقصد سکوت آزار دهنده ی تو ماشین بود ..من تو افکار خودم بودم و محمد علی هم تو افکار خودش ..من که مشخص بود ذهنم کجاها میگشت .اما دلیل درگیریه ی ذهنیه ی محمد علی رو نمیتونستم درک کنم .. از طرفی یه مدتی هم بود که رفتارهاش تعغییر کرده بود ..یه حدسهایی میزدم ..بیشتر بهم اهمیت میداد ، خیلی وقتا خیره نگام میکرد کمتر بهم سخت میگرفت و خیلی چیزایی دیگه ، فقط امیدوار بودم اون چیزی که تو ذهنم میگشت نباشه .. بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم به خونه ای که قرار بود جشن توش برگزار بشه . یه جشن خیلی یهویی و عجیب ..هر چی فکر میکردم بازم دلیل حضور خودم تو این جشن و نمیتونستم پیدا کنم ..اگه اصرارهای مریم نبود به هیچ عنوان حاضر نبودم بیام ..درصورتی که از طرفی به حضور تو این جشن احتیاج داشتم برای تعغییر روحیه ام .. بعد از زدن چند تا بوق در به وسیله ی نگهبانی باز شد و محمد علی با زدن یه بوق به عنوان تشکر با سرعت به سمت خونه حرکت کرد .. خونه ی زیبایی بود و همچنین خیلی بزرگ .تقریبا میشه گفت یه خونه ی ویلایی بود .. اصلا حال دید زدن اطراف و نداشتم ، استرسم به ندرت بیشتر شده بود و دستام یخ کرده بود .احساس میکردم فشارم افتاده .. بعد از ایستادن ماشین با بیحالی در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..همونجا به در ماشین تکیه دادم تا بعد از بهتر شدن حالم به سمت ساختمون حرکت کنم ..نیم ساعتی از ایستادنم گذشته بود نمیدونم محمد علی کجا رفته بود .تو فکر بودم که دستی رو جلوم دیدم ..یه شکلات توش بود .. سرمو بلند کردم و متوجه محمد علی شدم که با یه نگاه خاصی بهم نگاه میکرد . محمدعلی _ بگیر اینو بخور رنگ به رو نداری ..تا حالت بهتر شه ..بعد میریم داخل جوابی بهش ندادم فقط با تشکر نگاهی بهش انداختم و شکلات و از دستش گرفتم ..بعد از خودن شکلات در حالی که نگاه خیره ی محمدعلی باعث معذب شدنم بود به سمت ویلا حرکت کردم ولی هنوز به ویلا نرسیده بودم که دستم از پشت کشیده شد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوپنج سیاوش _ بله بله داداشمه چی شده ؟ شما کی هستید .. _ ببخشید ولی بر
به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به عقب پرت شدم ..دستایی که دور بازوهام حلقه شده بود بهم اجازه ی بیرون رفتن از آغوشی که ناخواسته توش افتاده بودم رو نمیداد ..با تقلا میخواستم خودمو از اون مردی که دستاش حصار تنم شده بود دور کنم .که صدای آروم محمد علی کنار گوشم باعث لرزی شد که به کل وجودم افتاد محمد علی _ تکون نخور ،کاریت ندارم فقط میخوام یه حرفیو بهت بزنم بعدش برو جلوتو نمیگیرم .. لحنش اونقدر با التماس بود که ناخودآگاه دست از تقلا برداشتم .سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ولی همون لحظه یه لرز سردی تمام وجودمو گرفت ..احساس خیانت بد به دلم چنگ مینداخت ..حس میکردم یه چیزی ته دلم داره فرو میریزه .. قلبم به سرعت داشت میزد ، نه از بودن تو آغوش کسی که کوچکترین حسی بهش نداشتم ..بلکه از استرسی که یه دفعه ای به جونم افتاد حتی خیلی بیشتر از قبل .. داشتم خیره بهش نگاه میکردم دهن اون تکون میخورد ولی من نمیفهمیدم ..یه حسی بهم میگفت الانه که چیزیو از دست بدی .. مطمئن بودم حسم بهم دروغ نمیگه ..لحظه ای حرکت دهن محمد علی متوقف شد و خیره نگام کرد و وقتی دید چیزی نگفتم تکونم داد .. با تکون دادنش کمی به خودم اومدم .. محمد علی _ چی میگی رزا نظرت چیه ؟ من که نمیدونستم از چی حرف میزنه فقط سرمو تکون دادم ..اونم که این حرکتو دید لبخندی گوشه ی لبش نشست ..هنوز داشتم خیره نگاش میکردم و فکرم پی گشتن دنبال عامل این دلشوره بود .. صورت محمد علی هر لحظه داشت بهم نزدیکتر میشد و من فقط خیره بودم تو سیاهیه ی چشاش ..ذهنم عقلم اون لحظه کجا بود .. نمیدونم، یه سانت از برخورد لباش با لبام مونده بود که یهو قلبم تیر کشید و زانو هام خم شد ..با زانو نشستم رو زمین .. سرمو گرفتم بین دستام و فشار دادم ..ذهنم دنبال ساشا میگشت ..دنبال این حالتی که بهم دست داده بود .. مدتی از حال بدم میگذشت و الان مریم هم بیرون اومده بود دلم میخواست برم و ساشا رو ببینم ولی الان امکانش نبود ..قلبم بیقرارش بود و دلیل این بیقراریه ی یهویی رو نمیفهمیدم .. لحظه ای از بهتر شدن حالم گذشته بود که گوشیم به صدا در اومد ..اس ام اس بود ..نگاهی به شماره انداختم و با دیدن شماره ای که از همه چیز دنیا برام آشنا تر بود سریع بازش کردم ..اونقدر عجله داشتم که حتی نمیتونستم درست با گوشی کار کنم .. اون لحظه حتی به ذهنمم نرسید که شمارمو از کجا اورده ..حرکات عصبیه ی محمد علی و خونسردی و پوزخند عجیب مریم باعث تعجبم شده بود و همه ی این اتفاقات باعث خرابی هر چه بیشتر حالم .. پیامو باز کردم دلم شور میزد .. ( رز اگه هنوزم دوستم داری بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..) قلبم بدجور ضربان گرفته بود ..دستام میلرزید ..و خیره داشتم به متن پیام نگاه میکردم ...یعنی باید میرفتم .. محمد علی _ مریم برو براش آب قند بیار سریع .. مریم _ به من چه مگه اینجا خونه ی بابامه متوجه رفتارای عجیب مریم نبودم فقط این بیتفاوتی و پوزخندش برام عجیب بود .. محمد علی با داد _ به درک به درک گمشو از اینجا
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوشش به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به
محمد علی با داد _ به درک به درک گمشو از اینجا بعد خودش سریع به سمت ساختمون حرکت کرد ..نگامو چرخوندم رو صورت مریم ..با چشای به خون نشسته و نفرت نگام میکرد ..اما چرا ؟؟ خواستم سوالی ازش بپرسم که گوشیم زنگ خورد ..با اضتراب به شماره نگاه کردم ، ساشا بود .ولی دستم نمی رفت تا جواب بدم .. با صدای مریم بهش نگاه کردم .. مریم _ جواب بده شاید بدبخت در حال مرگ باشه .. خواستم داد بزنم که چرت نگو ، حرف دهنتو بفهم ..ولی اصلا نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم چه برسه به حرف زدن .. با سختی دکمه ی پاسخ رو زدم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم .. اما ..با شنیدن صدای شخص دیگه و بعد از اون خبرری که بهم داد ..تنها چیزی که دیدم داد محمد علی و پشت بدنش پوزخند عجیب مریم بود ..... سوم شخص رزا بی حال روی زمین افتاده بود ، محمد علی با اضتراب تکونش میداد و هی به صورتش ضربه میزد تا بلکه به هوش بیاد ولی هیچ افاقه ای نمیکرد .. مریم با حرص داشت به دستای محمد علی که دور شانه ی رزا قفل شده بود نگاه میکرد و تو دلش رزا رو نفرین میکرد .. این وسط ذهنش پی این بود که حالا میتونه به محمد علی نزدیک بشه یا نه ؟ از کاری که کرده بود راضی بود ، عاشق بود و چشمش کور ، نمیدید ، هیچیو ، درد کشیدن سه چهار نفر همزمان رو نمیدید ..ذهنش فقط و فقط دنبال یه اسم میدوئید و اونم محمد علی بود .. پسری که تو این مدت با هزار نوع ناز و عشوه ، با هزار نوع حربه ی زنانه نتونسته بود رامش کنه ..اما نمیفهمید چطور خام رزا شده بود .. با اینکه از حس رزا مطمئن بود و کاملا میدونست که هیچ علاقه ای به شاهزاده ی قصه هاش نداره ، ولی بازم اون حس حسادت زنانه اش مانع از دیدن خیلی از واقعیات زندگی میشد .. اونقدر تو فکر بود و چشماش فقط پی دو تا تیله ی مشکی که حتی متوجه رفتن محمد علی و رزا نشد ..فقط زمانی به خودش اومد که دید ماشین محمد علی با سرعت از کنارش گذشت .. دوباره حس حسادت ،تنفر ، انتقام تو دلش زنده شد ..چی کار باید میکرد با این دختر تا محمد علی بیخیالش بشه ؟؟ دیگه حیله ای به ذهنش نمیرسید ..تو این بازی که راه انداخته بود خیلی ها قربانی شده بودند ..و از همه بیشتر رزا و ساشا .. دلیل همه ی بدشانسی هاش ، دلیل همه ی نا امیدیهاش ، دلیل همه ی نادیده گرفته شدناش و خیلی چیزای دیگه رزا رو میدید .. با اینکه میدونست زیبایی رزا قابل وصف با اون نیست ولی بازم اون حس حسادت زنانه بدجوری به وجودش چنگ انداخته بود .. با عصبانیت به سمت ماشین دویست و شیش قرمز جیغش رفت و سوار شد .. در اون طرف دکتر ها بودن که با عجله برانکاردی که ساشا روش بود رو به سمت اتاق عمل میبردند ..سرتیپ محسنی یکی از پلیس های کارکشته ی اونجا پشت در روی صندلی های انتظار نشسته بود و منتظر خبری از پسرش و دکتر های توی اتاق عمل بود