eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بوده که همیشه موقع رفتن به خانه، اکثر وسایل کارش را روی میز بگذارد. بدن مار در اثنای گردش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله کرده و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. مار برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را خوب فشار می‌دهد صبح که نجار وارد دکان میشود روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را میبیند که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است 🔻 هیچگاه در موقع خشم تصمیم جدی و مهم نگیرید. اکثراً در لحظه خشم بدون فکر تصمیم میگیریم و یا هم می‌خواهیم از دیگران انتقام بگیریم اما بعد متوجه می‌شویم که خود ضرر دیده ایم. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها. از همه چیز. 🍃 @Manifestly
شاید در بهشت بشناسمت✏️ این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم. در *«مرحله ی اول»* گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود. در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود. در *«مرحله ی سوم»* با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود. در *«مرحله چهارم»* اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم ، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم... او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی *ملاقات در بهشت*، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی *پروردگار جهانیان* دوباره از شما تشکر کنم! مترجم: ضیاء رئیسی @Manifestly
✏️ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ . ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻧﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﻣﺶ ماری ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ی ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﭘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ . ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ . ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ . ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﻡ ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ . ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ . ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ . . . ! 🔻از هر دست بدهی از همان دست میگیری... 🍃 @Manifestly
برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است: - خانواده - نظام آموزشی - الگوها برای اولی، منزلت زن را باید شکست، دومی منزلت معلم، سومی منزلت بزرگان و اسطوره‌ها... 👤 🍃 @Manifestly
✏️اشک خدا 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍁 زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟ زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ زن پاسخ داد: نه! فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی! زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی! سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا. مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم. و زن از خانه بیرون آمد ، کناری نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی ، درست است؟ زن با اطمینان پاسخ داد: نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد. هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟ فرشته گفت: بله ، ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️اگر عادت داری همیشه روی مبل‌ها و فرش‌ها را بپوشانی، زندگی نمی‌کنی! اگر پنجره‌ها را به بهانه‌ی آنکه پرده‌ها کثیف می‌شوند باز نمی‌کنی، زندگی نمی‌کنی! اگر روکش مشمایی صندلی‌های ماشینت را هنوز دور ننداخته‌ای زندگی نمی‌کنی! دیر میشود عزیز... بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخره‌ترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان... عمر تمام این وسایل می‌تواند از من و تو و نسل آینده‌مان بیشتر باشد! چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان می‌کنیم. ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیده‌ایم. نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم! اگر راحت‌تر زندگی کنیم آرامتر و کم‌دغدغه‌تر هم خواهیم بود. فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پرده‌های بلند رو به حیاط و آن ‌همه گلدان در جای‌جای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرش‌های لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمان‌هایمان اسیر شده‌ایم در میان این روکش‌ها و حفاظ‌ها... 🔻خوشبختی واقعی همین حوالی‌ست، در سادگی، در سهل‌گیری زندگی! روی زندگی را نپوشانیم❤️ 🌺 @Manifestly
✏️جیم تورپ، دونده‌ی آمریکایی که در تصویر، کفش‌ها و جوراب‌های متفاوت به پا دارد. عکس؛ سال١٩١۲ بازی‌های المپیک جیم صبح قبل از شروع مسابقه متوجه شد کفش‌هایش را دزدیده‌اند. او در سطل زباله ۲ کفش پیدا کرد و چون یکی از کفش‌ها برایش بزرگ بود، مجبور شد یک جوراب اضافی بپوشد. همان روز با همان کفش‌ها ۲مدال طلا گرفت. 🔻این داستان یک است که هیچ چیز نمیتونه جلوی موفقیت انسان رو بگیره. بنابراین چی میشه اگه دنیا با ما عادلانه رفتار نکنه؟ اونوقت ما چه کاری باید بکنیم؟ اگر یه روز از خواب پاشدید و دیدید که کفشهاتون رو دزدیدن یا مریض شدین یا اتفاق دیگه ای افتاده یادتون باشه هیچ چیز نمیتونه جلوی شما رو بگیره. منبع : سایت factcheck 🌺 @Manifestly
✏️  بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام 👤 🌺 @Manifeatly
✏️تا سال ۱۹۵۴ باور تمام دنيا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود... آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود! تا اینکه سر و کله "راجر بنستر" پیدا شد اون از همان ابتدا گفت من میتوانم، اصلا از در که آمد تو گفت من خواهم توانست و سرانجام در یک مسابقه یک کیلومتر را در کمتر از ۴ دقیقه دوید... از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزار نفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد! چه چیزی فرق کرد در عرض یکسال؟ هیچ چیز فقط "باور" باور انسانها عوض شد که میتوانند و توانستند 🍀 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ وقتی دیدی سایه انسانهای کوچک درحال بزرگ شدن است بدان در سرزمینشان آفتاب در حال غروب کردن است. 🍀 @Manifestly
نهج البلاغه حکمت ۳۵۱
کمک✏️ غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است. زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند. زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم. هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن! در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟ زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم. مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد. زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم! سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود... فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود. @Manifestly