eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
776 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
💍❤ جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها،بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت:《این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه》. شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم، بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم:《بذار یادگاری بمونه!》،من را نگاه کرد و لبخند زد، انگار یک چیز هایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم:《حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم》. با تعجب از من پرسید:《حنا برای چی ؟》. گفتم:《اگر ان شاالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوشبختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دو تا مونه》. روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم ، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم ،نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم:《حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون 》. گفت:《نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم》،دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم:《حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری ، زود باش》،ادامه داد:《پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاالله》. این اواخر همیشه می گفت:《از دایی خجالت می کشم، چون هر ماموریتی میشه تو باید بری اون جا، الان میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه》. بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت:《فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن》. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود ، گفتم:《 نمی دونم شاید این کار رو کردم ،ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم》. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت:《توی همین کاست ها ضبط کن》.این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی 《حاج محمود کریمی》که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام حسین(علیه السلام) است:《کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخری ، چقدر شبیه مادری》،همین مداحی را ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313