#یادت_باشد ❤️
#پارت_دوازدهم
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم.سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ و دم درست کنم که حمـید کلا از خواستگاری من پشیمان شود.
برای همین گفتم:«من آدم عصبی هستم، بداخلاقم، صبرم کمه،امکان داره شما اذیت بشی».
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود گفت:«شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی ام صبورم، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم».
گفتم:«اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی⁉️».
گفت:«اشکال نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم».
خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد، محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم هم عجیب بود، حس میکردم مسحور او شدهام، با متانت خاصی حرف میزد، وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم، بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود، یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیـره شده بود.
محجوب بودن حمـید کارش را به خوبی جلو میبرد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حـیا به من نگاه نمیکرد، با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد.
عشقـی که اتفاق میافتد و آنوقت یک جفت چشم میشود همه زندگی، چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود.
از همان روز عاشق این چشمها شدم، آسمان چشمهایش را دوست داشتم، گاهی خنــدان و گاهی خیس و بارانی!
ادامــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313