#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_دوم
میدانستم آبجی طاقت نمیآورد که خبر را نگوید، خودم را بیتفاوت نشان دادم و در حالیکه کتابم را ورق میزدم گفتم:« نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درس بخونم موقع رفتن درم ببند».
آبجی گفت:«ای بابا همش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه».
توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.
جالب بود خود حمـید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده بودند.
هول شده بودم، نمیدانستم باید چکار کنم، هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که مادرم وارد اتاقم شد و بیمقدمه پرسید:«فرزانه جان تو قصد ازدواج داری⁉️».
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تتهپته گفتم:«نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین».
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمـد و گفت:«دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد خودت میدونی که از چندسال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه⁉️بهشون چی بگیم⁉️».
جوابم همان بود، به مادرم گفتم:« طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه».
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیمترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد.
روابطشان شبیه زنداداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر باهم دوست بودند و خیلی با احترام باهم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال ۸۷ بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:«زن داداش الوعــدهوفا، خودت وقتی اینا بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو میخوایم».
حالا از آن روز چهارسال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
ادامــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313