#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_شصت_و_سوم
من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم انرژی برایم نمانده بود، سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
کنار حوض وسط حیاط نشسته بودم که آنتن گوشیها درست شد و ما توانستسم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم.
تا حمیـد را دیدم گفتم:« از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد»، جواب داد:« منم خیلی دنبالت گشتم، لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون».
دستش را محکم گرفته بودم، نمیخواستم لحظه های بینمان جدایی باشد، آنقدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم، همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:« خانوم! خانومم رو آوردم ببینی، ممنونم که منو به عشقم رسوندی!».
تقریبا غروب شده بود، آن موقع نه رستورانی باز بود نه غذایی پیدا میشد، آنقدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم،چندتا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان هفتاد و دو تن راه افتادیم.
قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم، چندباری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم غذرخواهی کرد، برای قزوین ماشینی نبود، ناچارا سوار اتوبوسهای زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بدجوری ضعف کرده بودم، با این گرسنگی بیسکوییتها حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت.
حمید با خنده گفت:«تو زن کم خرجی هستی، من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار، برای شام هم که میرسیم قزوین ، اگر آنقدر کم خرج باشی هر هفته میبرمت مسافرت».
مسافرتهای یکروزه این مدلی زیاد میرفتیم، گاهی ساده بودن و ساده سفر کردن قشنگ است!
ادامــــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313