#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_شصت_و_نهم
به شوخی چندباری به من گفته بود تو کوه یخی ولی الآن خیلی جدی بود، گفتم:«چطور حمـید؟ من همه سعیم رو میکنم همسر خوبی باشم».
چند دقیقهایی در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمیزد، لب به کیک هم نزد، بعد از اینکه دید من مثل مرغ پر کنده دارم بالبال نیزنم از آن حالت جدی خارج شد.
پقی زد زیر خنده و گفت:« مشخصه تو اون چیزی که من فکر میکردم نیستی، تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم! تو فوقالعادهای»، شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلقالله، والا پوست سرش را میکندم!
خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد، روزبهروز بیشتر وابسته میشدم، نبودنش اذیتم میکرد، حتی همان چند ساعتی که سرکار میرفت خودم را با درس و دانشگاه و کلاس قرآن مشغول میکردم تا نبودنش را حس نکنم.
نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سهماهه پزشکیاری به مشهد میرفت، هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم، هر دوره ای که میگذاشتند تشویقش میکردم که شرکت کند، ولی سه ماه دوری هم برای من و هم برلی حمـید واقعا سخت بود.
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمـید رفته بودیم، فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد، از زیر قرآن رد شد، بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
همین که پشت سر حمـید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگیهایم شروع شد، همان حالی را داشتم که حمـید موقع سفر راهیان نور به من میگفت، انگار قلب من را با خودش برده بود، دو سه بار در طول مسیر تماس گرفتیم، چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند.
فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت، گفت:«اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست، اومدم کنار اون زنگ زدم، این گل بوی سجاده تو رو میده».
گل یاس خشکیده داخل سجادهام را برداشتم بو کردم و گفتم:«خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هر شب کنار همون بوته یاس!».
تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم، از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظهای که به خانه برمیگشتم، حمـید هم از دوره و آموزشهایی که دیده بود میگفت.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313