eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
777 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 گفتم :《حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام رو انداختم》،حمید داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت، مشغول صحبت با دوستم شدم. از همه جا می گفتیم و می شنیدیم ، حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود ، با صدای آرام گفت:《حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین》،با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که 《حواسم هست عزیزم》. از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود، به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد ، سریع بحث را عوض می کرد ، دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الان در جمع ما نبود ، می گفت:《باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم، بزنم به در و دیوار خونه ، تا هر وقت می بینیم یادمون باشه ،یوقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم》. تلفن را که قطع کردم سفره را انداختم، حمید خیلی دیر کرد، قبلا هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود، در ذهنم سوال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد، ولی نپرسیده بودم ،اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود. وقتی برگشت پرسیدم :《حمید آشغال ها رو می بری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟》 زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت:《 راستش یه مستمندی معمولا سر کوچه می ایسته، من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم ، اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کنم ، برای همین کل کوچه را دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم و شرمنده نشم!》 از این کارهایش فیوز می پراندم ، این رفتارها هم حس خوبی به من می داد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد، احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزییاتی دقت نظر دارد و دلهره از این که حس می کردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم، من افتان و خیزان مسیر را می روم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود ، ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود حرکت کنم. داشتیم شام می خوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم ، سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم به وجود آمده بود، از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم ، وسط غذا حمید متوجه شد، نگاهی به من کرد و گفت:《چیزی شده فرزانه؟ سر حال نیستی؟》، گفتم:《نه عزیزم چیز مهمی نیست، شامتو بخور》، با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت :《دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟》، هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313