#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_بیستم_و_سوم
تعریف کنم، اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود، چون طرف مقابل نیست که از خودش دفاع کند، برای این که من را از این فضا دور کند با هم به به تپه نورالشهدا می رفتیم.
سوار موتور راهی فدک شدیم ، کنار مزار شهدای گمنام نشستیم، کمی گریه کردم تا آرام بشوم، حمید بدون اینکه من را سوال پیچ کند کنارم نشست، گفت 《تو رو به صبر دعوت نمی کنم، بلکه به رشد دعوتت می کنم، نمیشه که کسی مومن رو اذیت نکنه، اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی، اگه تونستی این مدلی ببخشی این باعث میشه رشد کنی 》،بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا ، حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم ، بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم و بعد هم به خانه برگشتیم.
اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ده روزه رفته بود، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم، هنوز چای تازه دمی که مادرم ریخته بود را نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد، یاد خانه خودمان افتادم، سقف خانه نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد.
کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم :《باید برم خونه، می ترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره》، بابا گفت:《حاضر شو خودم می رسونمت》،سوار ماشین شدیم و سریع راه افتادیم، به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضع ترافیک بهتر بود خودم را زودتر به خانه برسانم، به سمت خانه دویدم، وقتی رسیدم تقریبا کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد، تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم و وقتی که ظرف پر می شد در خیاط خالی می کردم، دست تنها خیلی اذیت شدم ، ته دلم گفتم:《کاش حمید بود، کاش آن قدر تنها نبودم، اشکم حسابی درآمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم》
حمید وقتی از ماموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد، سرش را پایین انداخته بود و خجالت می کشید، دوست نداشتم حمید را در حال شرمندگی ببینم، به شوخی گفتم:《من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اونوقت تو ناراحتی؟》،فردای آن روز که از ماموریت آمد به کمک صاحبخانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد.
کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا، پاتوق همیشگی با همان حیاط با صفا و ضریح چشم نواز ، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آن جا بیرون آمدیم.
هوا به شدت سرد بود و سوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد، تازه می خواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند، سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم،صحنه
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313