#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_نود_و_یکم
درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود، یگ عده نظرشان مسجد امیرالمومنین(ع) بود و تعدادی هم میگفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع)، حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس(ع) هم بود میگفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم،نهایتا اسمش را مسجد امیر گذاشتند.
کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود، میخواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود، برای همین به جز منزل چندنفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم.
یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی میکنند راهی سنبلآباد شدیم، حمید همیشه آدم خوشسفری بود، تلاش میکرد آنجا به من خوش بگذرد، باهم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هرجا شیب کوه زیاد میشد محکم دست من را میگرفت، اینطور جاها وجودش را با همه وجودم احساس میکردم.
تا سیزدهبدر حمید درگیر کار مسجد بود، قرار بود دستهجمعی با دخترعمهها و پسرعمهها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند، این نبودنها کمکم داشت برایم غریب میشد، موقع حرکت به من گفت:« اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ، ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قلدوقل بازی کنیم».
تا این را گفت به حمید گفتم:« منو یاد دوران قدیم انداختی، چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع میشدیم تا صبح میگفتیم و میخندیدیم، یهقلدوقل بازی میکردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر میخوند یا قصههای قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ میگفت».
حمید خندید و گفت:«الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یهقلدوقل بازی میکنین ولی من خیلی حرفهایتر از این حرفام بخوام ببازم!». واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل میدانستم که بازنده هستم.
در ماه دو بار افسر نگهبان میایستاد و شبها خانه نمیآمد، من هم برای اینکه تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم، بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم، حمید هریک ربع تماس میگرفت و حالم را میپرسید، صبح که آمد کلی دلخور شده بود، گفت:« چرا تنها موندی، تا خود صبح به تو فکر می،کردم که نکنه بترسی، یا اتفاقی برات بیفته، اصلا تمرکز نداشتم».
فردای سیزدهبدر حمید افسرنگهبان بود، چون هوا مناسبتر شده بود با موتور سر کار میرفت، بعد از خوردن صبحانه بدرقهاش کردم.
مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سردست گرفت، به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت، روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود، نمیخواست صدای موتور اول صبح مزاحم کسی باشد، شبها هم وقتی دیروقت از هیئت برمیگشت از همان سرکوچه موتور را خاموش میکرد.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313