#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_هفتاد_و_نهم
با همه قاتی میشد ولی رفیقباز نبود، این طوری نبود که این رفاقتها بخواهد از باهم بودنهایمان کم کند، وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم به شوخی گفتم:« تو آنقدر رفیق داری میترسم شب عروسی مشغول اینا بشی منو فراموش کنی!».
حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج میکرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود، ولی خانواده ما اینطور نبود ، من اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج میکردم.
صبح روز عروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم پدر و مادرم خیلی گریه کردند، خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم، خواب به چشمم نمیآمد، وقتی دیدم این همه مضطرب و ناآرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم.
یک کاغذ برداشتم و نوشتم «خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم، کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم»، دست نوشته را بین صفحات قرآنم گذاشتم، این کار خیلی به آرامشم کمک کرد.
حمید ساعت شش غروب به دنبالم آمد، میدانست گل رز و مریم دوست دارم، یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود، کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود، از همیشه خوش تیپتر و توی دل برو تر شده بود.
ماشین عروسمان پراید بود، خیلی هم ساده تزیین شده بود. آتلیه را به اصرار من آمد ،خانمی که میخواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت، آنقدر حمید سنگین رفتار کرد که این خانم خودش متوجه شد و کامل پوشش خودش را عوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم،همیشه به خود حمـید هم میگفتم که از عروسی راضی بودم،هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد، چون در خیلی از عروسیها به خصوص وصلتهای فامیلی به خاطر مسائل پیش پاافتاده ناراحتی به وجود میآید.
ولی عروسی ما خیلی خوب بود.
حمید خیلی همراه بود و اصلا به من سخت نگرفت، تمام سعیش این بود که من از مراسم راضی باشم، همیشه نظرم را میپرسید.
می گفت:«اگر این رو دوست نداری یا اینطوری باب میلت نیست بگو عوض کنیم». تنها اصرارش بر این بود که در عروسی گناه نباشد، برای غذا کوبیده با سالاد سفارش داده بودیم، حساس بود که غذا به اندازه باشد و اسراف نداشته باشیم.
ادامــــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313