eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 موقع خداحافظی وقتی حمـید در راهرو را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است، سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود، حمـید قدم‌زنان از روی برف‌ها رد شد. دستی تکان داد و رفت، جای قدم‌های حمـید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می‌کند تا مدت‌ها جلوی چشم‌هایم بود، حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادر مشکی که حمـید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم، آن زمان‌ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم، این چادر بهانه‌ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم هم‌کلاسی‌هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم‌کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد، اولین باری که حمـید دید خیلی پسندید و گفت:« اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد». برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تُنگ‌های ماهی قرمز و سفره‌های هفت‌سین می‌شود بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره‌های قشنگ سفرهای راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین‌بار پایم به مناطق جنوب باز شد دوست داشتم هرسال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم، از اولین سفر راهیان نور بدجور شهدا من را نمک‌گیر کرده بودند. با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه‌های کاروان را می‌پیچاندیم و بیشتر در حال و هوای شوخی‌ها و شیطنت‌های خودمان بودیم ولی جاذبه‌ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث می‌شد هر ساله اواخر اسفند من بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دو سال اردوی جنوب نرفته بودم، خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم، همان لحظه‌ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمـید پیام دادم. دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو برویم، جواب داد:« اجازه بده کارامو بررسی کنم، آخر سال سخته مرخصی بگیرم، بعدازظهر با مامان میایم خونتون هم ننه رو ببینیم هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه». نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست‌هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می‌کند. جلو رفتم و گفتم:« ننه دو ساله که جور نمیشه برم اردو، دعا کن امسال قسمتم بشه». ننه اخمی کرد و گفت:«می‌بینی حمـید آن‌قدر تو رو دوست داره، کجا می‌خوای بری؟»، گفتم :«خودمم سخته بدون حمـید بخوام برم، برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم» ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313