ساحره گفت: «به منم همین رو میگن. کمکم عادت میکنی. حتی یه شب یکیشون میخواست خفهم کنه.» سلیمه لبهایش را مکید. چشمهایش را ریز کرد. بغضش را با نفسش فرو داد و ناگهان ضجه زد. ساحره تنها کاری که میتوانست بکند آن بود که شانههای سلیمه را تکان بدهد. بارها گفته بود مثل او با رغبت نیامده است و از همان اولش هم به زور دارد جهاد میکند. گریه نکن! منم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. دعا کن جهادگرها پیروز بشن و ما هم بتونیم سربلند برگردیم خونههامون.
💊 #برشی از کتاب #و_تن_دادم_وطن
🌱با ما همراه باشید
📌 #من_و_کتاب
🆔https://eitaa.com/joinchat/2698969090C016534d7d8