بعد از #محمد علی پدرمان در جبهه رفت و آمد میکرد اما سه ماه بعد از #شهادت محمد علی #دو قلوها هم عزم رفتن کردند. ابتدا #محسن و بعد هم #مصطفی رفت.😔
بچه ها در مغازهی ماستبندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر میگفت: اگر همهی شما به جبهه بروید من دست تنها میمانم.
شش ماه بعد از رفتن #محسن، مصطفی گفت: من هم میروم. وقتی مصطفی میخواست برود مادر مخالفت کرد. گفت: محمد علی که #شهید شد. #پدرتان که #جبهه است و #محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها میمانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔
اما #محسن میگفت: من باید بروم. اجازه نمیدهم که #اسلحه ی برادرم زمین بماند. میروم تا #انتقام محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن #وصیتنامه و #گذراندن دورهی آموزشی به جبهه رفت.😔
مادر به تمام مساجد و پایگاههای اطراف خانه و محلهمان سفارش کرده بود مصطفی را ثبتنام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت نام کرد.
۴