eitaa logo
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
199 دنبال‌کننده
868 عکس
181 ویدیو
12 فایل
اردکان، بلوار آیت الله خاتمی، کوچه ۸۶ امام جماعت: حجت الاسلام حسین هاتفی اردکانی @hhatefi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄 #رمان_بی_تو_هرگز ❣ #قسمت_نوزدهم وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی
📄 نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆 @MasjedEmam_Reza
☘یه لحظه یه نگاه به این عکس بیندازید. . . . 🍏 داره وقایع روز رو توضیح میده •┈┈••✾••┈┈• 💌کانال صدای معرفت👇 @nazari_abdorreza
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄 #رمان_بی_تو_هرگز ❣ #قسمت_بیستم نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم
📄 برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... .... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆 @MasjedEmam_Reza
🌸به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان 🔸فروش ویژه کتاب های 📚 ۲۴۰۰۰ تومان❌ ۱۵۰۰۰ تومان ✅ 📚 ۲۳۰۰۰ تومان❌ ۱۵۰۰۰ تومان ✅ @patogh_ketab_ardakan
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄#رمان_بی_تو_هرگز ❣#قسمت_بیست_و_یکم برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود
📄 تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆 @MasjedEmam_Reza
هدایت شده از قلب فرهنگي اردكان
🏴🏴 سالگرد ارتحال ملکوتی حضرت آیت الله بهجتی (شفق) امام جمعه فقید شهرستان اردکان را گرامی می داریم. 🔶 کانال قلب فرهنگی اردکان @ghalbefarhangi
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄#رمان_بی_تو_هرگز ❣#بیست_ودوم تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه ب
📄 علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... .... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆 @MasjedEmam_Reza
📣📣📣 🌺لذت نو بودن مداد و کیف و دفتر تو اول مهر یادتونه؟📙💼✏️ بوی نویی پاک کن و تراش و مداد رو نفس بکش,✏️ هنوز حسش می کنی؟ لمس طراوت اول پاییز رو خیلی آسون می تونیم هدیه کنیم به بچه ها ; کافیه فقط یه دفتر بخریم و چند تا مداد و خودکار و.... منتظر کمک های مؤمنانه شما در پویش "همکلاسی مهربان" هستیم. 🌸بسیج دانش آموزی و فرهنگیان🌸 👇محل جمع آوری کمک ها ی نقدی و غیر نقدی شما: اداره آموزش و پرورش _ طبقه دوم_ بسیج دانش آموزی شماره کارت گروه جهادی شهید محمد خانی:6273817010053837 شماره تماس : 32236060 💝✏️✏️✏️📚📙💼💝
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله ✅به توفیق الهی مغرب و عشاء به همراه حضرت سیدالشهداء علیه السلام از پنجشنبه شب (شب اول محرم) در علیه السلام‌ مزرعه سیف برگزار خواهد شد. 🌺منتظر قدوم مبارک شما خواهران و برادران مومن و عزیز هستیم. ✅برای حضور در مسجد حتما 😷 به همره داشته باشین. @MasjedEmam_Reza