مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄#رمان_بی_تو_هرگز ❣#قسمت_بیستُ_پنجم . دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارست
📄#رمان_بی_تو_هرگز
❣#قسمت_بیستُ_ششم
.
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ..
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ...
پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ...
من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ...
به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ...
چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ...
- خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ...
با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ..
خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ...
- این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ...
چشم هام رو باز کردم ...
- همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود
#ادامه_دارد....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
@MasjedEmam_Reza
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📄#رمان_بی_تو_هرگز ❣#قسمت_بیستُ_ششم . ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... د
📚#رمان_بی_تو_هرگز
❣#قسمت_بیست_و_هفتم
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم …
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من … و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …
و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …
به ساعتم نگاه کردم …
– این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی گردم ایران …
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد …
– دکتر حسینی … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ …
– این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید …
جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه …
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …
وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
@MasjedEmam_Reza
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📚#رمان_بی_تو_هرگز ❣#قسمت_بیست_و_هفتم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم … – یا
📚#رمان_بی_تو_هرگز
❣#قسمت_بیست_و_هشتم
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
- دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ..
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
- چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
- بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …
- چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
- اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …
- اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …
- چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود … خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود …
@MasjedEmam_Reza
هدایت شده از قلب فرهنگي اردكان
📌 پیام امامجمعه اردکان در محکومیت اهانت نشریه فرانسوی به ساحت مقدس قرآن کریم و پیامبر گرامی اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم)
🔰 حجتالاسلاموالمسلمین سید اسماعیل شاکر امامجمعه اردکان در پیامی اهانت مجله فرانسوی شارلی ابدو به ساحت مقدس قرآن کریم و پیامبر گرامی اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم) را محکوم کرد.
🔶 متن پیام به این شرح است؛
بسم الله الرحمن الرحیم
یرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَالله بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ ( سوره مبارکه صف آیه ۸ )
🔹 جسارت جنون آمیز و از سر خصومت مجله فرانسوی به ساحت مقدس قرآن کریم و پیامبر اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) و حمایت تلویحی دولتهای اروپایی حادثه تلخی است که قلب بیش از یک میلیارد مسلمان را در اقصی نقاط جهان جریحهدار کرد.
🔹 بی تردید نمیتوان چنین اقداماتی را بویژه با تکرار شدن آن در حد یک حرکت جاهلانه از سوی چند عنصر بیارزش و مزدور به حساب آورد. سیاست اسلام هراسی و اسلامستیزی سال هاست دستور کار استکبار و دولت غاصب اسرائیل بوده و با ابزارهای شگفت تبلیغاتی و عملیاتی به هجمه و مبارزه خود ادامه می دهند.
🔹 توجیه این حرکت رذیلانه با پوشش آزادی بیان و عقیده، بویژه از سوی کشورهایی که دهان منتقدان خود را با فجیع ترین شیوه ها خرد می کنند بیشتر به شوخی می ماند و سیاست یک بام و دو هوای فرانسه و دیگر دولت های غربی را فریاد می کند.
🔹 اسلام، دین آزادی و معنویت و قرآن، کتاب رحمت، حکمت و عدالت است. وظیفه همه آزادیخواهان جهان و پیروان ادیان ابراهیمی است که در کنار مسلمانان با سیاست پلید اسلام ستیزی و چنین اقدامات نفرت بار مقابله کنند.
🔹 امت اسلامی نیز در سراسر جهان و به ویژه مردم مسلمان و حسینی ایران اسلامی در این ماه عزای سالار شهیدان (علیه السلام) در میدان مبارزه منفعل عمل نخواهند کرد و با ارادۀ بیشتری به تعمیق و ترویج معارف قرآنی و اسلام ناب محمدی (صلیالله علیه و آله و سلم) خواهند پرداخت.
سید اسماعیل شاکر
امامجمعه اردکان
۲۰ شهریورماه ۱۳۹۹
🔶 کانال قلب فرهنگی اردکان
@ghalbefarhangi
بسم الله الرحمن الرحیم
◀️جنایت اهانت نشریه خبیث فرانسوی به ساحت مقدس رسول اعظم اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم جرمی نابخشودنی است که امت اسلام تحت لوای ولی امر مسلمین جهان حضرت امام خامنه ای مدظله العالی از آن نخواهد گذشت.
◀️دشمن احمق نمی داند که با این جسارت ها نه تنها نور خدا خاموش نمی گردد، بلکه باعث پرفروغ تر شدن آن در سراسر گیتی خواهد شد. دشمن دون ناخواسته و از روی جهالت مبلّغ وجود نارنین خاتم الانبیاء و المرسلین شده است.
◀️نمازگزاران مسجد امام رضا علیه السلام مزرعه سیف اردکان با قلبی آکنده از غم و اندوه و با بغض و کینه ای که مصداق "أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ" است، لجن پراکنی اهانت آمیز این مزدوران خبیث و پشتیبانی دولتهای اروپایی را محکوم کرده، به محضر مبارک فرزند رسول الله، حضرت ولی عصر ارواحنا فداه شکایت می نماییم.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
@MasjedEmam_Reza
هدایت شده از کتابشهر ایران !شعبهاردکان¡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸هرکس این کتاب رو خونده نمازش خوشکل تر شده..
🎥معرفی کتاب📚چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟؟
حجت الاسلام حیدریان
@patogh_ketab_ardakan
هدایت شده از زندگی بهشتی
💠 مسابقه بزرگ کتابخوانی 💠
◾️به مناسبت اربعین حسینی◾️
📚کتاب
"زندگی به سبک بهشت"
راهی برای حسینی ماندن
و
عاقبت به خیر شدن
📎با ۵۰٪ تخفیف؛ ۲۰،۰۰۰ تومان
🔸با خرید یک کتاب سه نفر میتوانند در مسابقه شرکت نمایند.
♦️جهت اطلاع از هدایای ارزنده مسابقه و تهیه کتاب و مهلت تحویل پاسخنامه به تصویر مراجعه کنید.👆👆
@zendegi_beheshti
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
📚#رمان_بی_تو_هرگز ❣#قسمت_بیست_و_هشتم این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … - دزد؟ …
❣#رمان_بی_تو_هرگز
📚#قسمت_بیست_و_نهم
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم … از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ..
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل …
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار … از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله …
- واقعا هوای دلپذیری شده …
با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
- خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
برای چند لحظه واقعا بریدم …
- خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ …
توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …
- دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه …
- دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه…
https://eitaa.com/MasjedEmam_Reza
هدایت شده از خبرگ
🔰 مراسم مناجات با خدا
🔺با نوای گرم حجت الاسلام حسین حیدریان
📿پنجشنبه ۲۷ شهریور ساعت ١١ تا ١٢ شب
💠مکان: مسجد زیرده اردکان
🔻بارعایت پروتکل های بهداشتی
لطفا ماسک و دستکش به همراه خود داشته باشید.
┄┅═❁🏴ا🇮🇷ا🏴❁═┅┄
✅@KhabarogArdakan
•┈•••✾•خَبَرُگ اردکان•✾•••┈•
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
❣#رمان_بی_تو_هرگز 📚#قسمت_بیست_و_نهم برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی
❣#رمان_بی_تو_هرگز
📚#قسمت_سیم
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود …
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم …
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ …
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد … هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ..
دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ … یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی … از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود …
منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …
که یهو از پشت سر، صدام کرد …
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
- دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
- من چطور آدمی هستم؟ ..
جا خورد …
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد …
با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
- دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …
خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
@MasjedEmam_Reza
✅اردکان من می خواهد نفس بکشد.
◀️وقتی فلان #مسئول یا فلان #مشاور تو فلان #صنعت سهام داره، چجوری میخواد از حق مردمش با تعطیلی و مجوز ندادن به اون صنعت دفاع کنه؟
مگه داریم؟!
مگه میشه؟!
#به_داد_اردکان_برسید...
@MasjedEmam_Reza
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند:
أیُّمَا امْرِئٍ وَلِیَ مِنْ أمْرِ المُسْلِمِینَ وَلَمْ یَحُطْهُم بِما یَحُوطُ بِهِ نَفْسَهُ لَمْ یَرَحْ رائِحَةَ الجَنَّةِ
هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آنها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.
✅پ ن: امید است که مسئولین محترم اردکان روسفید شوند. نه اینکه خدای نکرده مهر خیانت بر صورتشان خورده، حتی از استشمام بوی بهش محروم گردند.
@MasjedEmam_Reza
هدایت شده از کتابشهر ایران !شعبهاردکان¡
#مسابقه_بزرگ_کتابخوانی📚
💠به مناسبت چهلمین ساگرد هفته
دفاع مقدس💠
کتاب های
📚#حماسه_تپه_ی_برهانی📚
و
📚#تو_جای_همه_آرزوهایم📚
🔸️تاریخ ۳۱ شهریور ماه الی ۱۲ آبان ماه
✅با تخفیف #ویژه کتب📚
⚠️مسابقه بصورت پیامکی می باشد.
🎊همراه با اهدا جوایز ارزنده به ارزش ۹۰ میلیون ریال
🔸محل تهیه کتاب:
◽️فروشگاه مصطفی ابوطالبی پاتوق کتاب اردکان
◾️بوستان یاس
◽️فروشگاه جنب مسجد امیرالمومنین
◾️ و مساجد سراسر شهرستان
@patogh_ketab_ardakan
مراسم شب شهادت حضرت #رقیه سلام الله علیها
سه شنبه شب بلافاصله بعد از نماز
مسجد امام رضا علیه السلام مزرعه سیف
@MasjedEmam_Reza
هدایت شده از مسجد زیرده اردکان
مراسم مناجات با خدا
🔺با نوای گرم حجت الاسلام حسین حیدریان
📿پنجشنبه ۳ مهر ساعت ۱۰ تا ۱۱ شب
💠مکان: مسجد زیرده اردکان
بارعایت پروتکل های بهداشتی
لطفا ماسک و دستکش به همراه خود داشته باشید.
@masjed_zirdeh
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
❣#رمان_بی_تو_هرگز 📚#قسمت_سیم روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … س
❣#رمان_بی_تو_هرگز
📚#قسمت_سی_و_یکم
یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا …
- صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد …
- شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود …
- نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
- خواهش می کنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون …
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد … کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم …
برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد … ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ..
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و …
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود …
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم …
- اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه …
خندید … سرش رو آورد جلو …
- مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی …
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم …
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود … چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم …
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه …
@MasjedEmam_Reza
امروز به عشق امام حسن مجتبی علیه السلام این کار خوب رو از دست ندیم...
@MasjedEmam_Reza
مسجد حضرت امام رضا علیه السلام مزرعه سیف و پایگاه مقاومت طلبه شهید محمدرضا احمدی
❣#رمان_بی_تو_هرگز 📚#قسمت_سی_و_یکم یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گف
❣#رمان_بی_تو_هرگز
📚#قسمت_سی_دوم
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
- در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
- واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
- باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
- پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
@MasjedEmam_Reza
فقط #سی_ثانیه_تفکر
امیرالمومنین علیه السلام چه کسی رو لعنت کرده؟😳😳😳
@MasjedEmam_Reza
✅شبی با شهدا
◀️با حضور برادر رزمنده حاج احمد حیدری
◀️امشب بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
🌺مسجد امام رضا علیه السلام مزرعه سیف🌺
@MasjedEmam_Reza
هدایت شده از کتابشهر ایران !شعبهاردکان¡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید
🎥 #تیزر_معرفی_کتاب📚
💠حماسه تپه ی برهانی💠
🔸وقتی که هیچ راهی جز #خدا جلوی پاهایت نیست و با تمام وجود #حسش میکنی..
🔹با خواندن این #کتاب حرفهایی که امروز تبدیل به شعار و لقلقه زبون خیلی از ماها شده براتون تازه و معنی دار میشه.
⁉️براستی بهشت کجاست؟ جاییکه قصرهای بزرگ و غذاهای لذیذ و و #حوری های زیبا داره؟! یا جایی که فقط #خدا حضور داره؟! حتی بدون قصر و غذا و حوری....!!!
@patogh_ketab_ardakan