eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم👌☺️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 4 ☢ گفتیم که انسان باید به استقبال برخی رنج ها هم بره تا کم کم قدرت روحی پیدا ک
5 ❇️ گفته شد که برای قوی شدن باید بسیاری از واقعیت های طبیعی دنیا رو پذیرفت. 🔹 نگاه درست به واقعیت ها و تسلیم در برابر برخی واقعیت ها میتونه آدم رو از لوس بازی در بیاره و قوی کنه. مثلا این واقعیت که توی دنیا آدم گاهی بیمار میشه. ☢️ اگه یه موقع یه بیماری سراغت اومد زیادی آه و ناله نکن. بگو خب فعلا که خدا برام امتحان بیماری رو فرستاده. ☺️ باید حواسم باشه که این امتحان رو به خوبی پشت سر بذارم. "سعی کن هییییچ وقت غر نزنی!" ✔️ چقدر مهمه که آدم اهل نق زدن و غر زدن نباشه. 🚫 آدم وقتی میشه اهل غر زدن میشه. تا یه مشکلی براش پیش میاد سریع به همه بد و بیراه میگه! سریع اعتراض میکنه! ⭕️ معلومه که این آدم به اندازه کافی روی خودش کار نکرده. اگه آدمی هستی که با هر اتفاق ناخوشایندی غر میزنی، سعی کن این کار رو ترک کنی. 🔷 از الان به بعد تمرین کن تا خواستی غر بزنی سریع جلوی خودت رو بگیر بگو: من نباید غر بزنم تا قوی بشم.... ☺️ من نباید غر بزنم... آروم باش! چه خبرته؟ غر نزن!😒 آرررررروم!!!! 💢 به جای اینکه سر دیگران عصبی بشی گاهی سر خودت عصبی شو! اتفاقا میبینی که چقدر توی ارتباط با اطرافیانت روحیه بهتری پیدا میکنی و چقدر "پیش خداوند مهربان" عزیز میشی... پس چی شد؟😊 تمرین میکنیم که اصلا غر نزنیم...!👌🏻 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
نائب رئیس یکی از اتحادیه های دانشجویی فرانسه
مطلع عشق
#مریم_بوژتو نائب رئیس یکی از اتحادیه های دانشجویی فرانسه
🔸این خانم، مریم پوژتو، نائب رئیس یکی از اتحادیه‌های دانشجویی فرانسه است. 🔹 برنامه‌ای در مجلس بوده که او هم شرکت کرده. چند تا از نماینده‌های مجلس به خاطر حجاب ایشان برنامه را ترک کرده اند! 🔸‏یکی دو سال پیش هم کاری بدتر از این کردند. همین خانم آن موقع رئیس انجمن دانشجویی دانشگاه پاریس چهار بود. سر موضوعی صنفی از دانشگاه انتقاد کرده بود. از وزیر و نماینده‌های مجلس بگیرید تا نخست‌وزیر به او پریدند و گفتند داری تبلیغ حجاب می‌کنی! توهین هم کردند حتی. 🔻از این جالب تر: 🔸‏چند سال پیش به چند تا بچه‌ یهودی حمله شده بود. مکرون آن زمان چنین چیزی گفت: تمام جمهوری مورد حمله قرار گرفته. 🔹تا اینجا موافقم. رفتارهای زشت ضدیهودی اینجا زیاد است. باید از اقلیت‌ها محافظت کرد. اما حجاب زن فرانسوی مسلمان مستثنی است! ⭕ مهد آزادی، مهد آزادی بیان، مهد تحمل و مدارا و احترام به سلائق حتی اگر در حد هرزنامه شارلی ابدو باشد، به عقیده یک زن با حجاب که برسد، به آن توهین می‌کند، آن را بایکوت می کند و حتی برای شنیده نشدن صدایش جلسه را ترک می کند. آن هم توسط وکلا و وزرای مجلس قانون گذاری! 💬 میرزا کوهزاد ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
✅یکی از مؤثرترین عوامل مرد، پاکدامنی و همسر اوست. ❇️زن به دلیل برخورداری از عواطف زیاد و روحیه لطیف، می‏تواند همواره آرامش‏بخش روح خسته از ناملایمات و سختی‏های محیط کاری و اجتماعی مرد باشد. 💥حال اگر زنی از این مهم خویش سر باز زند و کانون خانوادگی را فدای جلوه‏گری خود نماید، نه تنها به همسر و فرزندان خود، بلکه به اجتماع نیز کرده است. 📛اختلال در عفت عمومی جامعه، که خاستگاهی جز مخدوش شدنِ رکن قویم عفاف زن ندارد و این ضایعه، نه تنها در خانواده و جامعه تأثیر منفی دارد که حتی سبب می‏شود بی‏بندوباری در ذرات کائنات نیز تأثیر نماید. ♨️یکی از گناهانی که سبب می‏شود، باطن ناهویدای عالم و ذرات بنیادین جهان، به و به خشم و خروش افتند، بی‏عفتی است. 🔥به تعبیر دیگر خانواده و اجتماع و ، سبب از هم فروپاشی نعمات و برکات تکوینی می‏شود و موجبات را نیز فراهم می‏نماید. ⚠️ زنی که باید با تدبیر و نیروی فطری عاطفه و محبت خویش، کانون پر از مهر و عطوفت و صفا و صمیمیت را برای شوهر و فرزندان خود مهیا نماید و محیطی سرشار از آرامش و آسودگی خاطر فراهم آورد، به عنصری ضدآرامش و آسایش و برهم زننده و روانی خانواده و به دنبال آن اجتماع تبدیل می‏شود؛ 📌 جامعه‏ای که آرامش فکری و روحی و روانی مناسبی نداشته باشد، هرگز نمی‏تواند در زمینه علم و صنعت و تکنولوژی به استقلال و رشد و دست یابد. ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
📚 ✍️نوشته ✳️این اثر که بخشی از آن قبلاً طی دو کتاب مجزا با عناوین "حجاب با حجاب" و "حجاب بی حجاب" منتشر شده بود، حالا در یک جلد مفصل تر به آسیب شناسی و بی پرده های مرتبط با مسئله در ایران پرداخته است. ✳️مخاطب کتاب و دخترانی نیستند که به حجاب اعتقاد و التزامی ندارند و کتاب نمی‌خواهد آنان را به این فریضۀ الهی دعوت کند؛ بلکه مخاطب این کتاب کسانی هستند که قرار است دربارۀ این موضوع به چاره‌اندیشی و سیاست‌گذاری بپردازند یا کتاب‌های ترویجی و تبلیغی را برای مخاطبان بنویسند. ✳️در بخشی از کتاب آمده است: "، یک التزام فردی و نیست که بتوان مثل در خلوت و خفا خواند و یا مثل بی نشان و پنهان بدان پرداخت؛ بلکه انتخابی و جدی و آشکار است که معنا و مفهومی گسترده دارد و آثار و تبعات گسترده‌ای نیز بر آن مترتب می‌شود. حساسیت و اهمیت حجاب از جهات مختلف، اقتضا می‌کند که با نگاهی جامع بدان پرداخته شود و چه در مقام و چه در مقام آسیب‌شناسی و سیاست‌گذاری برای ترویج و از زاویه و فرهنگی خاص آن مورد مطالعه و بررسی قرار گیرد". .......... 🔸 جهت سفارش کتاب و : @sefaresh_ketab https://eitaa.com/umefafgaraei
⛔️ خانم و آقای محترم لطفا مراقب حرف زدنتون باشید ! چرا ⁉️ 💢 چون باید در همه ی فضاها حالا چه مجازی باشد و چه واقعی ! تقوا پیشه کنید و طوری حرف نزنید که نامحرم ازتون خوشش بیاد و وابسته بهتون بشه و ازتون تعریف و تمجید کنه و آخرم فریب بخورید و نفهمید چکار می کنید و چه تصمیمی می گیرید 🔶 خصوصا آنهم در فضای مجازی و فضاهای دیگر ... پس مراقب باشید. ⛔️ خیلی وقتها در فضای مجازی این حد و حدودها اصلا رعایت نمی شود و همین امر بعدها باعث فحشا و نابودی در خانواده ها می شود. 💢 دقت کنید ! خدا که بیکار نبوده این مسائل رو فرموده!🚫 🔹برای این گفته که هوای نفس رو به خوبی میشناسه و میدونه 👈 که هوای نفس خاصیتش اینه که : 🔴 اگه ازش پیروی کنی و بهش لذت حرام بدی 💯بدبختت میکنه آنهم در دنیا و آخرتت ❗️ ⭕️ پس تو حرف زدن با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در "فضای مجازی" حسابی مراقب باشید 🔻 دقت کن تا دیدی انگار از حرف زدن با یه نامحرم "یه ذره داری لذت میبری" سریع قطعش کن اصلا ارتباط نگیر ، تقوا پیشه کن. ❌ به خودت بگو: چه خبرته؟! ادامه نده اگرم ادامه دادی و همینطوری جلو رفتی 🔶به میزانی که ادامش دادی " چوب بیشتری " دنیا بهت میزنه! 🔸گاهی اوقات باید بدانی که بعضی ها حد و حدود ارتباط با نامحرم را نمی شناسند و آفتهای آن را نمی دانند. یا بهتر بگم درک و فهمی از قدرت هواهای نفسانی و اذیتهایش ندارند. 🌷 اما کسی که دنبال اطاعت دستور خداست، آدم خیلی فهمیده ای هست... 🔸فقط اونه که از زندگیش لذت میبره... اونه که آرامش داره و عزتمند زندگی میکنه... 🌺 شما هم سعی کنید زندگی و خانوادتون رو در مسیر آرامش قرار بدید و اصلا با نامحرم ارتباط نگیرید تنها در حد ضرورت ارتباط بگیرید و همیشه سعادتمند و عزتمند زندگی کنید . ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_سی_و_یکم سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود.
سی و دوم دستانش را به صورتش می کشد و می گويد: - ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم. لبخند شيرينی می زند و می گويد: - قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه. وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي! مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان! وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند. چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم. برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق. نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد. زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است. با لحنی خاص می گويد: - اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم. نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم. از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد. چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود. ادامه می دهد: - اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم. حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی. حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم. متوجه هستی؟ مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم. چند متر جلوترم را هم نمی بينم. کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم. چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است. هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم. بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم. - ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی. می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای. حواست به من هست؟ فقط نگاهش می کنم. شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم، اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد. - خوبی بابا؟ خوب بودن را از ياد برده ام. فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟ از دل است يا عقل؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم. خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم. - مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت. با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي، اما برايش تر و خشک کردنت سخت بود. مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت. خيلی درگير شده بودم. دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد. نمی شد ليلاجان! تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه، تو رو بياريم اين جا. اين برای من از همه سخت تر بود. چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند. سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود. حالا که من تشنه بودم برای حرف، او سکوت درمانش بود. در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است. - علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود. مادرت هم که پيش مادرش بود. اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده.
رنج_مقدس قسمت_سی_و_سوم صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند. در نگاهش خواهشی می بينم که تا به حال تجربه نکرده ام. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از اين ويرانی دربياورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آيند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که ديرتر رسيده اند؟ مادر تا مرا می بيند پا تند می کند و در آغوش می گيردم. صورتم را بين دو دستش نگه می دارد و می گويد: - سهيل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گويد: - خودش زنگ زد و کمی تعريف کرد و عذرخواهی کرد. پدرت بهش گفت برای هميشه ليلا را فراموش کن و فقط پسر دايی اش باقی بمون. تو هم همه چيز رو فراموش کن عزيزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم. اما آرام ترم. آب و هوای طالقان مثل اکسيژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوريم برگرديم. وارد اتاقم می شوم و در را می بندم. فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد. می نشينم روی صندلی ميز خياطی ام، اما دست به چيزی نمی زنم. اين ندانستن ها بيچاره ام می کند. گوشی ام را برمی دارم و شماره علی را می گيرم. تا بخواهم پشيمان بشوم صدای «سلام خواهر گلم» مجبورم می کند که جوابش را بدهم. - علی فرصت داری؟ - چيزی شده ليلا! - اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری. می خوام ببينم می تونی همه حواست رو به من بدی؟ - پس چند لحظه گوشی دستت باشه. نه نه قطع کن زنگ می زنم. مانده ام که پشيمان بشوم از تماسم يا نه! اصلا چرا بايد به علی بگويم؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم؟ مگر او مرا می فهمد... که صدای همراهم بلند می شود. نمی دانم اين حرف زدنم با علی از ضعفم است يا... که تماس قطع می شود. دارم به تصوير خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ای نيست. دکمه وصل را می زنم: - ليلا! خواهری! خوبی که؟ يه ساعت اجازه گرفتم. الآن توی محوطه ام. خيالت راحت باشه. حرفم را مزمزه می کنم و می گويم: - تا حالا شده که توی وضعيتی قرار بگيری که نه مقابلت رو ببينی، نه پشت سرت رو، نه اطرافت رو. با مکثی می گويد: - خيلی... و نفسی بيرون می دهد: - خيلی وقت ها، خيلی جاها برام اين حال پيش اومده. يه حيرت عجيبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطيل می کنه. درست می گم؟ - اوهوم. ديدی تو جاده های شمال وقتی که مه پايين می آد چه جوری می شه؟ علی، من اين فضاي مه آلود رو دوست ندارم. ازش وحشت می کنم. همش فکر می کنم يکي از پشت مه بيرون می آد که غريبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسيب بزنه. دلم می خواهد حالم را درک کند. - من درکت ميکنم ليلا! ميدونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پيش اومده يعنی چی؟ فقط دوست دارم که بدونی می شه از اين فضای مه آلود رد شد. درسته وهم آلوده، اما ديدی راننده ها توی اين فضای ناآشنا چه با احتياط حرکت می کنند. چراغ ماشين رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند. فقط نبايد توی اين فضا بمونی. حرکتت رو متوقف نکن. می تونی کمک بگيری از نوری که فضا رو برات روشن کنه، از کسی که دستت رو بگيره. چشمانم را بسته ام و دارم تصوير سازی علی را در خيالم دنبال می کنم. راست می گويد؛ اما: - اما من می ترسم. از کی کمک بگيرم که واقعا من رو دوست داشته باشه، نه به خاطر خودش.
رنج_مقدس قسمت_سی_و_چهارم علی جوابم را نمی دهد؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند. درجا گوشی را قطع می کنم. کسی که هست و نيست. کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد. همراهم زنگ می خورد. خاموشش می کنم. دفترم را باز می کنم و می نويسم: من محتاج کسی هستم که مرا بيشتر از خودم بخواهد. خواسته و نيازش و منافعش در ميان نباشد. محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همة عقده های وجودم باز شود. من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گيرد، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم. نه به دره ای بيفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد. وجودش بر تمام زندگی ام سايه بيندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورايی می خواهم. صدای در اتاق، افکارم را به هم می ريزد. مادر در را باز می کند و می گويد: - ليلاجان! علی کارت داره. بلند می شوم. گوشی را می گيرم و می گويم: - سلام. صدايش عصبي است: - دختر خوب! گوشيت رو خاموش می کنی بيچاره می شم. چه ت شد؟ خوبی؟ بيام خونه؟ ليلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش درمی آورم و دوباره پيدايم می کند بر من نتازد. علي سکوت می کند. ادامه می دهم: - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم باز هم به من لبخند محبت بزند. نفسی از عمق دلش بيرون می دهد و می گويد: - خوبه! ديوونه بازی هاتم خوبه! شب که می آم صحبت می کنيم. فقط مواظب باش با اين حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نريزی. گناه دارن. و ادامه می دهم: - و کسی که مرا ديوانه نداند و بيخود متهمم نکند. می خندد. «مجنونی» حواله ام می کند و خداحافظی می کند. حالم خيلی بهتر از يک ديوانه است. دفترم را باز می کنم و می نويسم: - «ديوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بيرون بيايد و در روشنای روز زندگی کند. ديوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است. تکيه بر کسی می کند که راه را بلد نيست و خودش هم محتاج کمک ديگری است. ديوانه انسان هايی هستند که به اميد کسانی مثل خودشان دارند مسير زندگيشان را می روند. بيچاره ها.» *** شب که علی می آيد، منتظر عکس العملش می شوم. در اتاق را که باز می کند، قبل از اينکه حرفی بزند لباس نيم دوخته اش را بالا می گيرم و می گويم: دست و صورتت رو بشور، وضو بگير، موهاتو شونه کن، مسواک هم بزن، بيا لباست رو بپوش. زودباش. چشمانش را درشت می کند. لبش را جمع می کند و می رود و می آيد. لباسش را می پوشد. دورش می چرخم و همه چيز را اندازه می کنم. سکوت کرده، حاضر نيست حرف بزند. می دانم که دارد ذخيره می کند که به وقتش همه را يکجا درست و حسابی بگويد. کم نمی آورم: - اين قاعده را هم خوب رعايت می کنی ها. قاعده زمان مناسب، مکان مناسب، بيان مناسب برای حرف زدن. خوبه، خيلی خوبه. شاگرد خوبی هستی. حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه. شخصيت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه، مکان هم که حرف آدم رو پيش می بره ديگه.
رنج_مقدس قسمت_سی_و_پنجم نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم: - برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده. مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد: - هزار ماشالا. - مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد. علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد: - ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته! می خندم. پدر می گويد: - خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری. علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد. موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی. چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم: - شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی. نگاه حق به جانبی می کند: - اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم. اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد: - نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟ نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد: - نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد: - برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم. تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم: - من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟ سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد: - سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم. حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمد... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA