مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_ام علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی
#رنج_مقدس
#قسمت صد و یکم
خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- آتش بس، آتش بس!
ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم:
- مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟
- گفتم ناقص نباشه.
قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
- رمانِ چی هست؟
نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم:
- من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده.
کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد:
- سازمان ملل.
- اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله.
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟
می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم:
- يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟
هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا.
سعيد می گويد:
- چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن.
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد:
- من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته:
- همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_چهارم گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم با
#رنج_مقدس
#قسمت صد و پنجم
- با علی سر مصطفی بحث کرديد؟
- آقا مصطفی.
مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم.
- تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟
اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است.
- نمی دونم...
منتظر و ساکت می ماند.
- می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم.
- حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه.
مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم.
- ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد:
- بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش.
کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد:
- من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره.
کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد.
دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم:
زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد.
«انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود.
خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.»
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_هشتم بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير و
#رنج_مقدس
#قسمت صد و نهم
اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شکلی بود اصلاً نديدم. در فضا سير نمی کردم اما درست هم نمی ديدم؛ فقط اين را ديدم که خودش در را باز کرد. خانه قديمی ساز که حياطش جلو بود. پدر را در آغوش کشيد و با علی دست داد و روبوسی کرد. مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد. مادرش چند بار بوسيدم. خانه ساده ای داشتند.
کنار مادر روی پتو نشستم و تکيه دادم. خودش چای آورد مقابلمان، تعارف کرد، برنداشتم. برايم گذاشت. ميوه هم خودش آورد و اين بار تعارف نکرد. گذاشت مقابلمان و مادرش برايمان چيد، مردها افتاده بودند روی بحث سياسی. مادرم و مادرش هم حرفی برای گفتن پيدا کردند. پس خواهرهايش کجايند؟
سرم را بالا آوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند. روی ديوارها قاب خطاطی تذهيب شده به چشمم آمد. مادرش نگاهم را ديد و گفت: کار آقا مصطفی است. لبخندی می زنم. از صميميت بيش از اندازه علی و مصطفی احساس خطر می کنم. چرا؟ نمی دانم. دوست ندارم در حصارشان گير بيفتم. چه فکرهای چرت و پرتی می آيد سراغ آدم. مادرش بشقاب ميوه ای که پوست کنده را بالا می گيرد و مجبور می شوم کمی بخورم.
دلم می خواهد برويم، هرچند حس خاصی می گويد چه خوب که آمديم. حتماً تا برگرديم سعيد و مسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم، پدر در تيررس نگاهم قرار می گيرد. با چشمم خواهشم را می گويد. به پنج دقيقه نشده بلند می شود برای خداحافظی. تا دم در همراهمان می آيند. مادرش کادويی می دهد دستم که سنگين است. می گويد: مصطفی جان! دلش می خواست اين را خودش بدهد که خُب انشاءالله کادو های بعدي.
کاش علی اين جمله را نشنيده بود. هنوز از پيچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد:
- باز کن ببينم مصطفی جان چی داده. اصلاً مصطفی جان بی جا کرده هنوز محرم نشده هديه داده. حق نداری باز کنی. يک مصطفی جانی بسازم ازش. بهش خنديدم پر رو شده. حالا باز کن ببينم چی داده اين جان جانان اگر قابل نيست همين جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بيارم.
گريه ام گرفته بود از بس که خنديدم. پدر اصلاً حاضر نيست دفاع کند. اسباب نشاط خاندان شده ام. می زنم به پررويی. هرچه می گويد باز نمی کنم. خانه هم يک راست می روم توی اتاق و در را قفل می کنم. هرچه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم. قيد شام را هم می زنم. اشتهايم به صفر رسيده است. کاغذ کادويش سياه قلم است. چسب هايش را آرام باز می کنم. قاب خطاطی است که بيت شعرش را حتما خودش به نستعليق نوشته:
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
امضای پايين نوشته اش «فدا» است. روسری ليمويی بزرگ و حاشيه گلداری هم هست به همراه تسبيح تربت.
نتيجه که معلوم است از قديم، از کوچکی، من هميشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غايبان بودم و نتوانستم کاری بکنم. هميشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای ياريشان بمانم و گفته ام: اي کاش که من بودم و ياريتان می کردم. من، مصطفی، پدر، مادر، علی، سعيد و مسعود بر عهدمان هستيم. دنيای ما همين يک حرف است.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپ
#رنج_مقدس
#قسمت صد و سیزدهم
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم.
صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود.
_چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم.
لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت:
- من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر...
متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم:
- سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است.
دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم:
- سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم.
از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است.
- بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون!
خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد.
- مهمون داشتيد؟
تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم.
- آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون.
با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم:
- پشت دريد؟
- پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد.
اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم.
هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی
که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم:
- ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده.
می روم سمتش و سينی را می گيرم.
- اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم.
علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند:
- معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون.
فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده.
- يعنی چی؟
اين را می گويم و پدر می گويد:
- من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟
سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_شانزدهم همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوش
#رنج_مقدس
#قسمت صد و هفدهم
خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه.
- يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد.
- جون بخواهيد.
- نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟
می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ...
وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند...
بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم.
- بريم خانمم.
در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم.
- خوش به حال گل.
امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم.
- اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟
با تعجب سرم را بر می گردانم:
- کوه؟
با خنده می گويد:
- نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟
پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من.
- می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟
- کلاس فلسفه است؟
- نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است.
خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی.
- بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها.
- هستم، هستم.
- ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی.
- هر کدوم صورت رو يه جور می کنه.
چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد.
- محبت، دلسوزی.
-اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟
- نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره.
مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟
- سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیستم ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوا
#رنج_مقدس
#قسمت صد و بیست و یکم
کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است.
سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است:
- بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده.
- همين برزخ از همه چيز بدتره.
- کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟
- منظورتون از اين کارا چيه؟
- منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم.
علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است.
- ليلا صبر کن مصطفی بياد.
مأيوسانه نگاهش می کنم.
- زنگ زدی؟
- جواب نمی ده مجنون...
سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم:
- چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی...
با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند:
- اينطور نگو.
- استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره.
ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد.
- نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست.
و بعد برای خودش زمزمه می کند:
- ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت:
- «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.»
پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.»
حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد.
- من نديدم، من باور نمی کنم.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. -
#رنج_مقدس
#قسمت صد و بیست و پنجم
- من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اينو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصميم گيری، چه توی حرف زدن يا هر چی اولين کسی که ضرر می کنه خودتی. خيلی وقت ها هم اين ضررها سخت جبران می شه. اين دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بيشتر از اين که ضربه به روحيه ات زده باشه، اعتماد به آينده ات رو ويران کرده. اگر خدايی نکرده حرفش راست باشه برای تو خيلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آينده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستيد بسازيد، دچار مشکل می شه. مگه اينکه درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلاً نگران اين نبود که اين دختره چی گفته. نگران حال تو بود. نگران آينده ای بود که ذهن تو رو توش ويران شده می ديد.
- مامان جان! من طاقت هيچ کدومو ندارم.
همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ويران می کند. اگر آباد باشی و احمق نباشی، حسادت های ديگران بيچاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گويد:
- دخترم بيدی نيست که با اين بادها بلرزه. سر مزار دايی منتظريم.
من اما بيد مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم.
- می دونی ليلاجان! هميشه شيطون می گرده و می گرده تا بهترين رو خراب کنه. بهترين عمل، بهترين فکر، بهترين رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زيباترين و قيمتی ترين رابطه ها بين فرزند و والدين بعد هم بين زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزيزم.
- من ضعيف نيستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی يه ضربه برا يه آدم قوی کفايت می کنه.
- نه عزيزم. اتفاقاً اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعيفه. جسم نيست که با يه تير تموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهايت توان داره.
- بی نهايت خداست مامان. اشتباه نگيريد.
- آفرين! همينو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطايی از تو سر نزده قوی هستی، هيچ اتفاقی هم نمی تونه زمينت بزنه. فهميدی ليلاجان؟! هيچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببين دقيقاً چی شده؟ کمک بخواه. تکيه کن. خودت بهتر می دونی مادر.
***
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پيش دايی ای که هميشه وقتی علی لبخند می زند، ياد او می افتم. کنار مزار دايی که می رسم، انگار شانه ای پيدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گريه ام می گيرد. مادر هم با من آرام گريه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، و الا رنج دنيا که تقدير نوشته اش بوده و هست و آنقدر هم با رضايت در آغوش گرفته که دنيا اگر انسان بود، حتماً دست در گردن مادر، عکس يادگاری جهانی می گرفت.
آوار می شوم کنار مزار. ديگر برايم مهم نيست چادرم خاکی شود و اتويش به هم بخورد. رنگ دنيا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلاً گاهی فکر می کردم سبز است. يک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همين هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پر نشاط. گاهی شديداً درون گرا. خيلی که احساس تنهايی می کردم، طوسی می شد. نه سفيد و نه سياه. اين رنگ روزهايی بود که دلم می خواست فرا تر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بيايم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگيرم. روز های طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشيدم برای نداشته هايم و حاضر نبودم که داشته هايم را ببينم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. هميشه فکر می کردم بدتر از اين نمی شود؛ و شد و شد و شد و...
حالا اين برزخ قرمز و نارنجی که در آن سرگردانم، رنجش از همه بيشتر است. در سرزمينی هستم که رنگ هايشان برايم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است.
- سلام عزيزم! وای ليلا جون! الهی بميرم!
فرصت نمی کنم که از جايم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گيردم و من سعی می کنم که گريه نکنم. ضعيف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است يا...
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم - می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟ بقيه حرفش را که نمی زند
#رنج_مقدس
#قسمت صد و بیست و نهم
وقتی می رود همراهم را در می آورم، برايش همان جا می نويسم:
- رفتيم بالای کوه برايم شعر بخوان.
شوخی های شيرين پيامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کم رنگ می کند، اما حرف هايی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شايد وقتی ديگر.
شب توی پياده روی من و علی و مادر که حکماً برای تغيير روحیه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره شيرين می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بداخلاق شده است:
- ديگه حق نداری تلفنی صحبت کنی.
- اين حکم توئه يا مصطفی؟
- هر دو.
قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم.
- چی شد؟ مثل اينکه پيروز شدی. نيومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟
- جادوگر نيستم؛ اما بيکار هم نيستم. اگر می خوايد اين مشکل واقعاً حل بشه حضوری بياييد صحبت کنيم.
- حتماً. خاله م رو که خوب به جون ما انداختيد. بهت نمی آد اينقدر پفيوز باشی.
چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گيرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند.
آدمیزاد وقتی در سرازيری سرسره می افتد ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمين. حتی اگر حق با شيرين باشد، اين نحوه حرف زدنش نشانه خيلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر يک آرزو اين قدر خبيث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمايه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسيدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقير شود.
پشت در خانه که می رسيم مادر زود می رود داخل و علی نگهم می دارد توی حياط.
- ليلا!
- هوم!
- اين دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذيت نکنی. فکر ناجور هم نکن.
عجب روزگاری است اين سياره رنج. اين ها چه قدر زور می گويند! تلخی ها را ببين، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پيشه ات را اگر دلگير کردند به روی خودت نياور تا کم کم به وضعيت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی...
همراهم زنگ می خورد. شماره مصطفی است. وصل می کنم، دلم برايش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم.
- سلام بانوی من.
- سلام.
- خوبی خانمم؟ بهتری؟
- الحمدلله. شما خوبيد؟
نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است...
- خوبم. خوبم الآن فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم، مثل پيرمردهای قديم.
- حکمت می گفتند.
- فکر نمی کردم اين جوابشون حکيمانه باشه؛ اما قطعاً محبانه بوده.
حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برايم شيرين است اگر بگذارند.
- دختر خاله کذايی ام زنگ زد؟
اسمش را حذف کرده است.
- بله.
در صدايم شکستی هست که می شنود.
- ليلاجان! می دونی که بهترين کار رو کردی؟
- اينکه...
- اره همين برخورد تو با اين رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی.
- اما دارم زجر می کشم. هيچ کس حال من رو درک نمی کنه. علی تحکم می کنه. شما مديريت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من بايد... بايد... مبارزه کنم که بفهم حقم يا نه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی...
از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدايم کمی بلند بوده است.
- جان مصطفی!
اشکم راه می گيرد روی صورتم.
- من تمام اين ها رو دارم می بينم ليلاجان! تمام سکوت و صبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دليت، به من اجازه تحرک نمی دی.
نفس عميقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است.
- منصفانه نيست ليلاجان! من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما رو متحير کرده، مجبور شدم خيلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترميم اين خرابی که يک ديوانه به بار آورده چه قدر بايد زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غير از تو برام هيچ زنی معنا نداره. برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم.
چشمانم را می بندم. بايد چه کنم؟ يعنی انتهای اين غصه چه می شود؟
حرف هايش اينقدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بيايد و ببينمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_دوم غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هيچکس را نمی خواهد. در را ک
#رنج_مقدس
#قسمت صد و سی و سوم
- ليلاجان! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سير نيستم؛ اما خواب را ترجيح می دهم.
- رفتم از همسايه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چه قدر شک و ترديد ريشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گيرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- ليلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گيرم. سينی را کنار می زند و جلو می آيد. هر قطره اشکم که می خواهد بيفتد با دستش از مژه می گيرد.
- ليلا از زندگيت می رم بيرون تا انقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم اينطور بشه!
نفس عميقی می کشد، سرش را بالا می گيرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلاً طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اشکات برام از آتيش سوزاننده تره. ليلاجان...
بغض صدايش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خيس اشک است. از خودم بدم می آيد. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوايم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شيرين...
- مرده شور شيرين را ببرند. مثل شيطون عمل می کنه. فقط همه چيز را به هم می ريزه. شيطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشيده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسير درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آيد تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گويد:
- صورتت رو بشور، شايد حالت عوض بشه.
قديم زن ها برای مردهايشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ريختند، حالا مصطفی چه نقشی ايفا می کند؟ مهم آرامشگری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقديم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زير لحاف بيرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زير انگشتانم توی تشت می ريزد و تمام می شود. دير بجنبی زندگی همين طور از دستت می رود. می بينی هيچ برايت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر می کند.
- عزيزم... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. ليلاجان!
صورتم را می شويم. از ترس اينکه مصطفی نشويد. چند بار آب می ريزد و صورتم را می شويم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بيندازم و حالی ديگر پيدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دُرّی قيمتی داری از دست می دی که انقدر خرابی؟
- خوشی زندگی قيمتی نيست؟
- اونکه قيمت بردار نيست. مگر نشنيدی ارزش چند چيز را قبل از چند چيز بدان: سلامتی قبل از مريضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
- من قدر ندانستم؟
- نه، خيلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی ديدی خوبی هايی که داشتی. بد هم نيست. تلنگر نيازه. والا موج دنيا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه.
- موج دنيا همه رو می بره يا من استثنام؟
- مطمئن باش هيچ آدمی نيست که سختی نداشته باشه. حتی اونايی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ديگران رو دنبال خودشون می کشن...
- ليلاجان! خانمم!
تازه متوجه موقعيتم می شوم.
- فکر کنم از صبح چيزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی.
چند لقمه از دستش می گيرم؛ اما ديگر نه معده ام می کشد نه ميلم. قبول می کند و سينی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چيزی نخورده باشد. اين را از لبان سفيد و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برايش. سينی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد.
- شما هم بخور.
لبخندی می زند. لقمه می پيچم و نمی گيرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل درياچه موج دارد و سرريز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر...
دستم را می گيرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگيرم.
- من نمی تونم بخورم ليلاجان! معده ام آتشفشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم اين بود که با چه حال و روزی در به در شدی.
سينی را بر می دارد و می رود. طول می کشد تا بيايد. خودش را آرام کرده است. مقنعه را از سرم بر می دارد.
- سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنيم.
می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً. إِلَّا قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً... در آرزوی رويايی دنيايی که همه چيزش به سلامت و شادابی است و هيچ حرف مزخرفی در آن نيست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم.
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_ششم به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فق
#رنج_مقدس
#قسمت صد و سی و هفتم
دنيا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شيرين با دادن عقل و آبرويش، برای جان گرفتن از هوس بشری. اين مسخره ترين دوری است که دنيا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد.
هوس و لذتش مزه تلخ دنيايی است که در دهان خيلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بينی خيلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گيری. معده پر و خالی هم ندارد. مدام عق می زنی. با اختيار هم عق می زنی تا هر چه هست و نيست، از اين شيرينی دنيا از معده ات بيرون بيايد.
پدر از سکوت بهت آور شيرين استفاده می کند و به حرف می آيد:
- من حاضرم ليلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد.
خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هايم می دويد به آنی منجمد می شود. لرزم می گيرد.
پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته مصطفی که با حيرت بالا می آيد، محل نمی گذارد.
- ولی به شرطی که تو تمام شرط های مصطفی را قبول کنی.
لبخند پيروزمندانه ای روی لب های شيرين می نشيند.
- خيالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرط ها را هم قبول می کنم.
شيرين رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته.
- هر چی بگی گوش می دم. به اين قرآن قسم.
و قرآن سر تاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمين می گذارد.
مصطفی قرآن را از روی زمين بر می دارد و می بوسد. روي پايش می گذارد. دوست دارم دوباره اختيار نفس کشيدنم را دست خودم بگيرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا ديگر بيايد، اينقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شيرين برايم دردناک است. شيرين انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گويد:
- من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اينه که شيرين دست تمام اون هايی که باهاشون رابطه داشته رو بگيره بياره پيش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرينت تمام صحبت ها و پيام هاشو بگيرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شيرين زمان بودن با اون با چند نفر ديگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه بايد شيرين رو ببخشن تا من بتونم زندگی جديد شروع کنم.
شيرين می خواهد حرفی بزند که مصطفای سير شده از دنيا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد:
- هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قيامت معنايی نداره و همه چيز توی اين سر و شکم خلاصه می شه، من قيامت باورم. حقّم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلا هم می گذرم، اما از حقّم براي يک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقيه اش رو بگم يا نه؟ تموم می کنی اين بازی رو يا تموم اين باری رو که داره اين وسط خالی می شه به حراج بذارم؟
پدر صدايش می زند. ساکت می شود. حالا اين شيرين است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گويد:
- حاج آقا اين شرط اول و دوممه. بقيه شروطم هم بعداً اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خيلی چيزها رو بفهمه و بقيه ديگه، چند سال بايد توی دادگاه ها بره و بياد.
من گرمم است يا کره زمين به توليد گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهايش ذوب کند. می خواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از اينکه شاهد بدترين ماجراهاست، شرمگين است. پدر سر پايين انداخته و مغموم لب باز می کند.
- شيرين خانم! زندگی اونقدر طولانی نيست که چند مدتش هم بخواهد به اين بازی ها بگذره. حتماً آلبوم عکس داری. يک دور نگاه کن. فاصله کودکيت تا جوانيت، قدر يکسال هم به نظر نمی آد. هيچ کس مثالی نداره برای اينکه بگه دنيا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قيمته. تا بخواهی امروز رو دريابی فردا شده. مصطفی هم يک تکه از امروزه. من اين حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم يک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفر می شی. متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نيست. فقط يک هم قدمه به سمت عشق. شايد تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام اين هوس ها رفتی. حالا ببين خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنيا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسيدن به لذت هاش زياد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دير نشده هنوز، به جای اين که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترين راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن يعنی تمام آبرويی که خدا برات نگه داشته، خودت از بين ببری. زندگيت رو سخت تر نکن.
#رنج_مقدس
#قسمت_آخر
ولی راستی مقصر اين لحظات تلخ فعلی من کيست؟ بايد اين بار يقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش يک استکان و شيرينی اش اندازه قندی کوچک است و من بايد راضی باشم که يک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، يعنی پدر مرا بخشيده؟ تاوان خودخواهی هايم را می دهم؟ می خواهد خيلی مست دنيا نشوم و خودم را گم نکنم.
ياد گلبهار می افتم. ياد دوستانش و استدلال هايشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خيلی فرق می کند. آنها نمی دانند از دنيا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعيت زندگيشان بازيگری است.
من که اينطور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنيا می بينی تا طالبش نشوی. مثل شير مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، ماده تلخی می مالد تا کودک ديگر طلب شير نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هايم دنبال مقصر می گردم تا يقه اش را بچسبم و او را به ديوار بکوبم.
مصطفی رنج مقدسی کشيده تا پاک بماند. حقش نيست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! اين ترديدها از کجا آمده که ميل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگيری، پس چه شد؟ حتماً اين تدبير پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگيرم و رها نکنم.
***
شب پنجم بدون مصطفی است. شيرين برای پدر پيام زده بود:
- «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به ليلا بگيد تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده زندگی اش می مونه. البته هم بگيد ببخشه.»
زير آسمان سجاده می اندازم. دنبال يک بی نهايت هستم؛ کسی که بشود هميشه در جست و جويش بود و هميشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چيزی که يک زمانی تمام می شود. محدوديت ها کلافه ام می کند. بايد همه کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اين که می خواهم زير چترش برای هميشه بمانم، حرارتی ايجاد می کند که سرما را نفهمم.
صبح از خانه بيرون می زنم. با پدر راهی می شويم. پدر گفته بود: دنيا همش همينه. اگه همين چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه، پشيمان می شی.
اين روزها جاده جمکران چشم انتظارتر و گريان تر از همه است. چند روز بيشتر تا نيمه شعبان نمانده است.
تا برگرديم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آيد. معلوم است که دوباره دارند واليبال بازی می کنند. کليد می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدايشان خنده ام می گيرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات م ماند. چه لاغر شده است! سعيد می آيد سمتم و بغلم می کند:
- اين پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت.
و می رود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ايجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آيد سمت من. قلبم تپش می گيرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ايستد و توپ را به سمتم می گيرد. مانده ام که در چرخه گردون دنيا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، اين آب حيات چه می کند؟
دست مصطفی که زير چانه ام می نشيند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گُر گرفته و چشمان خسته زيبايش را می بينم.
- ليلاجان! قرار نيست تنها باشی! با هم می سازيم.
نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. اين بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختيار می گويم:
- می ترسم.
- اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش.
نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گيرد و می بردم سمت زمين بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرويس را که می زند، تازه دوزاريام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنيا شده ايم...
پایان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#رنج_مقدس #قسمت اول چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه ه
قسمت اول داستان #رنج_مقدس👆
قسمت اول داستان #محافظ_عاشق_من 👇👇