مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپ
#رنج_مقدس
#قسمت صد و سیزدهم
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم.
صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود.
_چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم.
لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت:
- من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر...
متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم:
- سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است.
دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم:
- سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم.
از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است.
- بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون!
خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد.
- مهمون داشتيد؟
تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم.
- آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون.
با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم:
- پشت دريد؟
- پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد.
اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم.
هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی
که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم:
- ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده.
می روم سمتش و سينی را می گيرم.
- اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم.
علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند:
- معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون.
فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده.
- يعنی چی؟
اين را می گويم و پدر می گويد:
- من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟
سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_چهاردهم
- زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است.
مصطفی اين را می گويد. توی ماشين هستيم برای خريدن حلقه. حرفش را برای خودم تصوير می کنم خوشم می آيد از تعبيرش؛ اما منتظرم منظورش را بگويد.
- قوس و قزح دلربايی داره. بين فضای آفتابی و بارانی محشری است.
می گويم:
- اما همه رنگ های زندگی مثل رنگين کمان روشن نيست. بعضی وقت ها رنگ تيره هم داره.
دنده عوض می کند و آرام زمزمه می کند:
- اما وسعت رنگين کمان را داره. از اين سر دنيا تا آن سر دنيا کشيده می شه. هرکسی می تونه قلم مو برداره و بالا پايين رنگ ها رنگ مورد علاقه خودش رو بزنه. از وسعتش استفاده کنه. دليلی نداره که در فضای کوچکی، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره.
با انگشتر عقيقم بازی می کنم. عجله ای برای رسيدن ندارد. آهسته می راند. می دانم که اين بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقيقاً منظورش چيست.
- خيلی وقت ها می شه يکی قلم مو دست می گيره و بالا و پايين رنگين کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی.
موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خيابان استفاده می کند و با اينکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هينی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گيرم. مصطفی سرعت کم ماشين را کمتر می کند و می گويد:
- ای جان! جوونيه و همين کيف و حالش.
با صدايی خفه همانطور که نگران نگاهشان می کنم، می گويم:
- اين عين بی عقليه. مگه مجبورن اينطوری جوونی کنن؟
مصطفی توی تيم من نيست. راحت نگاهشان می کند و راحت می گويد:
- هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگين کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن، يک تدبيری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، ميزان رنگش رو و ترکيب بالا و پايينش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اينه که در عين هر اجباری يک زاويه هايی اختياری هم بازه. بستگی به خود آدم داره.
موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گيرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برايشان چند بوق تشويقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشين و يکی شان می گويد:
- نوکرتيم.
مصطفی می خندد:
- آقايی. چرا اين کفه؟
- وارديم، بی خيال.
اين مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند.
سرعت را کمتر کرده تا حرفش را بزند می گويد:
- بی خيالی رو عشقه، اما جوونی هم حيفه.
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گويد:
- اين کاره ای داداش يا نه؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گويد:
- موتور پرشی باشه آره، با اينا حال نمی کنم.
جوان دستانش را مشت می کند و يکه ای بلند برای مصطفی می کشد که همه می خنديم. مصطفی آدرس جايی را می دهد برای اين کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصيه کلاه کاسکت.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_پانزدهم
ديگر رسيده ايم. قبل از پياده شدن می گويد:
- حواسم باشد بحث رنگين کمان مان نصفه نماند.
قبل از پياده شدنم می گويم:
- اما من همه رنگ هايش را دوست ندارم.
نمی دانم می شنود يا نه. دنبال حلقه آمده ايم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه کوچک و ظريفی انتخاب می کنم، رد می کند، بايد توجيهش کنم؛ صبورانه ايستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظريف و طلايی رنگی به دلم می نشيند؛ اما قبل از اينکه نشانش بدهم می گويم:
- می دونيد عيب حلقه های بزرگ چيه؟
تيزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گويد:
- کدوم رو انتخاب کرديد؟
تمام مقدمه هايی را که توی ذهنم چيده ام حذف می کنم و رک می گويم:
- راستش من دوست دارم حلقه ام هميشه دستم باشه. حلقه های سنگين و بزرگ خيلی ها رو ديدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه. خُب چه کاريه، اين هم قشنگه، هم ظريف.
حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمايی می کند را نشان می دهم. طلا فروش می آورد. سبک است و شيک. مصطفی حرفی نمی زند و می گذارد به دل خودم. سرويس هم همانجا بر می داريم.
- تمام معادله های معمول رو به هم می زنيد.
سرويس پر از توپ های کوچک فيروزه ای است. رنگ آبی و طلايی جلوه قشنگی پيدا کرده است. می گويم:
- معادله ها رو آدم ها خودشون می نويسن و بعد هم به جامعه تحميل می کنن. مهم اينه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگيره.
درِ ماشين را برايم باز می کند. وقتی می نشينم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گويد:
- من شيفته همين معادله نويسی تون هستم. ولی جداً بانو من مجهول ايکس هستم يا ايگرگ؟
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گويم:
- شما چند مجهولی هستيد.
نگاه عميقی می کند که باعث می شود سرم را پايين بيندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پيش خودم فکر می کنم که همه انسان ها هم معلوماند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحيرم از جنگ و دعواهايی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هايش را می گيرم که بر می گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بيرون می آيد. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گويد:
- ببينيد همين بود يا نه؟
اول پاکت حلقه و سرويس را باز می کنم هر دوتايش هست. پاکت بعدی را باز ميکنم و جعبه کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که اين کار مصطفی يعنی چه؟ بر می گردم و نگاهش می کنم. چشم از خيابان بر می دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنيد؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگين های فيروزه دارد. از کجا مکث چند ثانيه ای مرا روی ويترين ديده بود؟ می گويد:
- رنگ فيروزه ای رنگين کمان را که دوست داريد؟ بقيه اش مهم نيست.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_شانزدهم
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گيرد. عکس علی است بالای کوه. می گويد:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گويد:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گويم:
- علی تو داداش منی يا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گويد:
- اِ اِ هنوز هيچی نشده مفتّش شدی؟
مصطفی بلند می گويد:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
عی می گويد:
- اِ؟ روی بلندگوئه؟ هيچی ديگه می خواستم ببينم زنده ای که می بينم حالا که با هم کنار اومديد. من برم کنار ديگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گيرد و می گذارد کنار گوشش و می گويد:
- علی تو الآن حافظ صلحی يا قاتل خوشی؟ بلندگو نيست راحت باش.
چه می گويد علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
- باشه. به هم می رسيم. درست صحبت کن. علی ميکشمت. ساقدوش خائن.
و خنده ای که بند نمی آيد. کلا چيزی دستگيرم نمی شود از حرف هايشان. صحبتشان که تمام می شود می گويد:
- بايد برادران زنم را عوض کنم.
- هنوز هيچی نشده؟
- ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای عليه من صادر کرده ن.
برادر يعنی همين علی و سعيد و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دايی ام تغيير مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. اين حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند.
- البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم.
می ايستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد ليستی در می آورد که:
- حالا بريم سراغ کدامشون؟
سرم را می چرخانم به سمتش:
- کدام چی؟
ليست را نشانم می دهد و می گويد:
- کدام يک از اين گزينه ها.
ورقه را تا می زنم و می گويم:
- ليست رو مادر دادن؟
- مادر و خواهرای بزرگوار و عمه و خاله. ديشب توی خانه ما بحث داغ خريد بود. اين را پنج به علاوه يک نوشته! لازم الِاجراس.
می خندم. همه کارهای جدّی را با شيرينی و لطايف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخريم و برای رو کم کنی پنج به علاوه یک بقيه موارد را بررسی می کنيم. ساعت مرا که می خرد زير بار خريد ساعت برای خودش نمی رود به استناد اينکه نياز ندارد. اصرار بی فايده است. کمی به ساعتی به برايش پسنديده ام خيره می شوم.
- اين ساعت رو می بينيد؟
و با انگشت نشانش می دهم. سر خم می کند و می گويد:
- نقره ای صفحه سفيد را می گيد؟ خيلی قشنگه!
انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گويم:
- خُب راستش دوست داشتم اين ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، يادی.
ابرويی بالا می اندازد و می گويد اگر رفع دلتنگی با يک ساعت امکان پذيره حاضرم کارگر همين مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خويش مثل مسعود است. استدلال هايش به علی رفته. آرامش سعيد را القاء می کند. اين ها را امروز و ديروز فهميدم تا رفع بقيه مجهول ها.
لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راهی می شويم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح.
اما فردا نمی گذارند يک دل سير بخوابم! از صدای مادر بيدار می شوم.
چشم باز می کنم و نيم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بينم. پاهايم را جمع می کنم و نيم خيز می شوم.
با خنده می گويد:
- عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. اين مصطفی جانت ما رو کشت.
چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراه را بر می دارم، روشنش می کنم.
- اول صبح چکار داشت؟
- عاشق جان! با هم قرار می ذاريد بعد فراموش می کنی؟ بيا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور.
تا مادر می رود ولو می شوم توی رختخواب. خيالم راحت است که ديگر صدايم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پريده. خيالم از دور و بر مصطفی دورتر نمی رود. ديروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هيجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آيد و تمام ذهنم را پر می کند.
- اِ ليلاجان پاشو مادر، الآن می آد بنده خدا!
می نشينم و پتو را دور خود می گيرم.
- خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد!
همراهم زنگ می خورد و شماره مصطفی می افتد. خيز بر می دارم و به خاطر عجله ام بی اختيار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلويی صاف کنم. قلبم تپش می گيرد.
- سلام بانو! صبح بخير.
- سلام. تشکر.
- اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپريده بخوابيد.
هر چه گلويم را صاف می کنم. فايده ای ندارد.
- نه، نه خوبه. ديگه بايد بلند می شدم. کم پيش می آد تا اين ساعت بخوابم.
هم زمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. يازده است. وای چه آبرو ريزی غليظی! مثل قير ريخته است و ديگر نمی شود جمعش کرد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۷ کارهای ناخوشایند دیگران را میتوان تحمل پذیر کرد اگر؛ 👈 انسانِ خوشبینی باشیم! 🔸به رف
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
#توییت
⭕امروز مهمترین رسالت هر شیعه، آگاه سازی جامعه است
هرکسی به سهم خود باید برای آگاهی تک تک افراد جامعه بکوشد
تنها راه مبارزه با تزویر و دروغ و کفر و گناه، افزایش فهم و آگاهی جوانان است
🔺شک نکنید این راه در مسیر ظهور امام زمان است
#رائفی_پور
🌐لینک مصاحبه
https://t.co/BSEqoC57Xo
🌐لینک توییت
https://twitter.com/Raefipourfans1/status/1315624173159448577?s=19
♻️با ما در کانال هواداران استاد رائفی پور همراه شوید 👇
🚩 @raefipourfans
#تاثیر_استاد_در_زندگی_من
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 11 🔶 در مورد راحت طلبی باید به این نکته توجه کرد که ریشه بسیاری از گناهان فردی
#افزایش_ظرفیت_روحی 12
⭕️ وقتی به مشکلی مثل اعتیاد نگاه میکنیم ریشه در راحت طلبی داره. همچنین بیکاری، طلاق، هرزگی، بی نمازی، بی حجابی، بالارفتن سن ازدواج، کم فرزندی، فسادهای اقتصادی و سیاسی و... به همین علت هست.
✅ اگه کسی میخواد یه کار فرهنگی عمیق و خیلی خوب برای حجاب کنه، بیاد "کارگاه های آموزش مبارزه با راحت طلبی" برگزار کنه. چه در فضای حقیقی و چه در مجازی.
✔️ کسی که اهل مبارزه با راحت طلبی بشه، داشتن #حجاب براش کار سختی نیست و حتی خودش هم به استقبال حجاب خواهد رفت.
💢 متاسفانه خیلی از مسئولین فرهنگی کشور در زمینه های تربیتی دارن راه رو اشتباه میرن. در هر موضوعی صحبت میکنن غیر از راحت طلبی.
🙄
⭕️ بابا اون کسی که کار خلافی انجام میده در درجه اول نتونسته راحت طلبی خودش رو درست کنه، بعد شما هی میای سراغ زدن شاخ و برگ ها و مسائل حاشیه ای!
اکثر فعالان فرهنگی کشور، موندن که راه رهایی از این وضعیت فرهنگی در کشور چیه؟!
✅ خیلی ساده:
با تمام توان، برای ترویج فرهنگ مبارزه با راحت طلبی تلاش کنید...👌🏻
#راحت_طلبی
❣ @Mattla_eshgh
⭕️بی بی سی و تکنیک تداعی معنا
💢بی بی سی خبر شیوع کرونا در بریتانیا را با تصویر زن محجبه به نمایش گذاشت. خبر شروع کرونا در بریتانیا چه ربطی به زن محجبه و مسلمان دارد؟
💢بی بی سی با کنار هم قرار دادن خبر کرونا و تصویر زن محجبه و مسلمان به دنبال استفاده از تکنیک تداعی معناست. هرگاه انسان با دیدن تصویر یا معنایی ناخودآگاه تصویر و معنای دیگری به ذهنش برسد به آن تداعی معنا می گویند.
💢تداعی معنا دلایل زیادی دارد که یکی از آنها مجاورت است. مجاورت یعنی نزدیکی دو شی بگونه ای که ذهن آن دو را با هم تصور کند. مثل معنای شمال کشور و جنگل یا دریا.
💢بی بی سی با تکرار نمادهای دینی و مذهبی مانند مسجد,هیات و حجاب همراه اخبار کرونا سعی در ایجاد مجاورت ساختگی بین دین و کرونا دارد تا تداعی معنا در ذهن مخاطب خود ایجاد کند.
🔺تداعی معنا هیچگاه واضح و صریح نیست بلکه پنهان و غیرمستقیم است در اینجا هرگاه مخاطب با شنیدن اسم کرونا مذهب و نمادهای مذهبی را به یاد آورد در واقع ذهن ناخواسته نفرت و وحشتی که از کرونا دارد را به نماد های دینی منتقل می کند.
👤محمدحسین نژادی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربیات_تلخ
#سوال
درگیر یک دوستی خیابونی شدم پسره بهم پیشنهاد ازدواج داده واقعا دوستم داره اما من راضی نیستم ببینمش، حالا چه کنم بروم بملاقاتش؟ 15سالمه.اون23سالشه
#پاسخ
سلام دوست عزیز؛ معمولا دوستی های خیابانی بخصوص در این سن و سال هیچ پایه و اساس عقلی و منطقی نداره و معمولا پسرا برای تحت تاثیر قرار دادن دختر اظهار میکنند که ما قصد ازدواج داریم😡
مطمئن باش اگر پسری دختری رو شایسته بدونه و قصد ازدواج داشته باشه به خود دختر نمیگه بلکه ازطریق خانواده اقدام میکنه ولی شما اصلا اعتناء نکنید و خانواده را در جریان قرار بده و اگر اون پسر مجددا سعی کرد با شما تماس بگیره بگو اگه راست میگی از طریق خانواده بیا خواستگاری ولی در هر صورت اصلا با اون تنها جایی قرار نزار.
❣ @Mattla_eshgh
|_100|=+100
عددا وقتے تو یہ چیزے مثل این👈| |
قرار میگیرن مثبت میشن
حتے اگہ خیلے زیاد باشن...
بهش ميگن "قدر مطلق"
قدر مطلق من"چادرمه"😍
اون منو مثبت جلوہ نمیدہ...
((مثبت میڪنه))
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دنیا خراب شود که مادر فرزندش را با دستان خودش به خاک سپارد ؛ مگر آنکه برای خدا و اهل بیت پیامبر باشد...
دشمن بداند باز هم پسر دارم !
●سخنان زینبی مادر بزرگوار شهید محمود رادمهر در مراسم تدفین پسر شهیدش ...
#ام_وهب_مازندران
#شهید_محمود_رادمهر
#شهدای_خان_طومان🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊
🔴مهم نیست که پیش از انقلاب از هر ۳ زن فقط یکی سواد خواندن و نوشتن داشت
مهم نیست که زنان هیچ جایگاهی در عرصههای سیاسی و فکری نداشتن
مهم نیست که آمار مرگ و میر آنها هنگام زایمان ۱۳ برابر الان بود...
مهم اینه این شانس رو داشتن که از نظر ابزار جنسی بودن با یخچال مقایسه بشن 😔
❣ @Mattla_eshgh