eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سوم سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود! مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد: - زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر. سعيد می گويد: - خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن. بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد. - چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند. و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند: - چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه. - هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير. علی می گويد: - خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته. - اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری. علی می گويد: - چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی! سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده. مسعود می گويد: - فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم. - واا چرا؟ در جوابم می گويد: - می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام! سعيد دستش را می کشد و می گويد: - لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی. مسعود می نشيند. - باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود. - تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی...
رنج_مقدس قسمت_صد_و_چهارم گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم. قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد: - سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره. هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد: - خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟ دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم: - باشه باشه. و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود. وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.» *** از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر. سکوت خانه را مادر می شکند: - علی برو ريحانه رو بيار برای شام... و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را. - بشينم؟ دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم. - اختيار داريد سرورم، تاج سرم. - ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست. مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
♦️امام خامنه ای 🌟اگر زنان در اجتماعی یك ★ملتی حضور نداشته باشند، 🌟آن حركت به نخواهد رسید، ★موفق نخواهد شد.❌ 🥀وداع و فرزند۲۰روزه مدافع حرم 🌷 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
" تنهامسیر ": #افزایش_ظرفیت_روحی 10 ⭕️ راحت طلبی موضوعی هست که از اول زندگی و در اولین روز تولد انس
11 🔶 در مورد راحت طلبی باید به این نکته توجه کرد که ریشه بسیاری از گناهان فردی و اجتماعی همین غول راحت طلبی هست. 💢 راحت طلبی شاید خودش زیاد بد به نظر نرسه ولی نامرد مقدمه همه بدبختی هاست. 😒 ❇️ اگه کسی میخواد مشکلات فردی و اجتماعی رو حل کنه اول از همه باید قصه راحت طلبی رو حل کنه! 🚫 مثلا شما وقتی دست روی میذارید میرسید به راحت طلبی... وقتی مردم یک جامعه اهل راحت طلبی بشن اون مردم فقیر خواهند شد... 💢 مثل زمان ما که بیشتر مردم دنبال کارهایی هستند که بدون زحمت کشیدن پولدار بشن! ❌ مواردی مثل بورس، بانک، قانون جذب، شرکت های بازاریابی شبکه ای و انواع کلاهبرداری های دیگه با تکیه بر روحیه راحت طلبی افراد هست که به ثروت های عظیم میرسند و اختلاس های بزرگ رو رقم میزنند.... 🖥📲 شما در طول روز میتونید ببینید که چه تعداد از تبلیغات هایی که در تلویزیون و رسانه ها میشه مربوط به تحریک راحت طلبی انسان هاست... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴وقتی روان‌درمانی را پایه‌گذاری کرد، ملقمه‌ای از تجربه‌محوری و را برای سرک کشیدن به عالم درون، به کار برد. 💥او سوار بر خرکی، سودای فتح ماه داشت. عقل منقطع از وحی به جای گره‌گشایی، عقده‌گشایی می‌کند. ♨️فروید، را مرض همه‌گیر نوع بشر و ریشه‌ی تمام بیماری‌های روان‌تنی معرفی کرد تا مکاتب سکولار از خداخواسته به پشتوانه‌ی این عقبه‌ی تئوریک، در بهره‌برداری از قوه‌ی شهوت برای حکمرانی بر انسان‌های بی‌مایه، بدمستی کنند. ⚠️ایده‌ی " ایمن"، محصول روابط جنسی نا ایمن و باقیات الفاسدات فروید است. 📛ایمان که سقوط کند، سقط ایمن به یک حق تبدیل می‌شود. روزهای جهانی بشر غربی، روزگار انسانیت را سیاه کرده است. 🔥در محکمه‌ای که قاضی است، حق عیاشی جانیان بر برتری دارد. ☄️ غربی، سال‌هاست فضولات خود را به فرهنگ عامه‌ی ما پمپاژ می‌کند. 📌رشد آمار در ایران، نسبتی با ایرانی و اسلامی ما ندارد. مرزبانان فرهنگ، سرِ چشمه‌ی فاضلاب غرب را اگر به بیل نبندند، از این با پیل هم نمی‌توان گذشت. ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
🧕 سلام ببخشید یه سوال داشتم Ⓜ️ مشاور مذهبی : سلام بفرمایید 🧕 راستش شاید بخندین Ⓜ️ بفرمایید 🧕 دوسه روزه بصورت تصادفی با یک آقا پسری چت میکردم و الان نمیدونم چطور شد که دستم اشتباهی خورد و کلا فضای چت پاک شد و دیگه نمیتونم پیداش کنم Ⓜ️ خب 🧕 هیچ دیگه... از دلتنگی دارم میمیرم Ⓜ️ خب حالا کجاش خنده دار بود؟ 🧕 همینکه در عرض دوسه روز چت ؛ اینجوری عاشقش شدم Ⓜ️ اولا : این عشق نیست و نوعی عادته و اگر ادامه پیدا میکرد تبدیل به وابستگی میشد که در اینصورت ؛ دل کندن از طرف ؛ یه ذره سخت میشد. دوما : جای خنده که هیچ؛ جای تعجب هم برایم نداشت .چون موردی بوده که خانم فقط با چندساعت چت؛ احساس وابستگی(عادت) کرده بوده . 🧕میگید چیکار کنم ؟ Ⓜ️ در کانال 2 تا فراموشی عشق رو گذاشتیم از اونجا خوب و دقیق بخونید . اگر مشکلی باز بود در خدمتیم . 🧕 باشه . ولی چرا من الان دلتنگم و حال دلم اینجوری بده ؟ Ⓜ️ مرد و زن ؛ دختر و پسر عین آهن و آهن ربا میمانند و همدیگر رو جذب میکنن. شما چون یک مدت با این آقا در ارتباط بودید یه جورایی بهش عادت کردید.البته چون مدت زمان ارتباطتان کم بوده ؛ لذا انشالله خیییلی زود فراموشش میکنید . 🧕 واقعا فراموشش میکنم ؟یعنی میشه ؟ Ⓜ️ بله قطعا و یقینا . قبلنا خیلیا فراموش کردن .افرادی که میگفتن ما بدون اون فرد میمیریم ؛ حتی یه لحظه هم فکرش از سرم بیرون نمیره ؛ الان فراموشش کردن و سال به سال هم یاد طرف نمیفتن .اگرم بیفتن :دیگه خاطرشون اذیت نمیشه مثلا مثل اینکه یاد بقال سر کوچه شون میفتن . 🧕 تشکر Ⓜ️ خواهش میکنم ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
چرا مسؤولان، برای جلوگیری از گسترش بی بندوباری و هرزگی در جامعه چنین طرح هایی را برای فرهنگ سازی حجاب به کار نمی بندند؟؟؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
گفتگو با هنرمند #اتش_به_اختیار اقای #جهان_تیغ 🔺کتاب ها بر اساس فرهنگ غربی منتشر و ترجمه می شوند
گفتگو با هنرمند اقای 🔺عروسک مهدیه از باربی فاصله دارد 🍃درباره عروسک مهدیه برای ما بگویید. این عروسک قابل رقابت با عروسک‌های باربی بوده است؟ هزینه ساخت عروسک زیاد است و ما تصمیم گرفتیم آن را به صورت پوشالی تولید کنیم. البته از عروسک‌های باربی خیلی فاصله دارد. عروسک باربی نزدیک به ۷۰ الی ۸۰ سال است که در بازار عرضه می‌شود. افرادی گفتند که از عروسک مهدیه قطعا استقبال نمی‌شود. البته ما پاسخی به آن‌ها ندادیم؛ به یاد دارم خانمی تماس گرفت و گفت دختر من نزدیک به ۱۰ عروسک باربی دارد، اما شب‌ها فقط با عروسک مهدیه می‌خوابد. دولت و سازمان تبلیغات متاسفانه در این عرصه حضور ندارند و خود بچه مذهبی‌ها هم از تولید این عروسک‌ها ناامید هستند و می‌گویند با این پولی که در اختیار داریم، چگونه کار کنیم؟! شهید آوینی می‌گوید یکی از مهم‌ترین سلاح‌های ما در مقابل غرب فطرت است ما باید بر طبق فطرت بچه‌ها کار کنیم. چطور می‌شود که کودکی با داشتن ۱۰ عروسک باربی، باز هم عروسک مهدیه را می‌خواهد. درست است که عروسک مهدیه مانند آن عروسک‌ها زیبا نیست، اما به فطرت کودک نزدیک است. ما در تولید محصولات فرهنگی با توجه به امکانات و پولی که داریم شاید ضعیف کار کنیم، اما زمانی که بحث فطرت و پاکی را داشته باشیم محصولات ما به دل کودکان می‌نشیند و همین سبب استقبال کودکان می‌شود. حتی فعالان فرهنگی از روستا‌های سیستان و بلوچستان و مازندران با ما تماس گرفته و گفتند این محصولات موثر بوده و باز هم برای ما ارسال کنید؛ ولی یک نفر از بسیج، وزارت ارشاد و حوزه و ... با ما تماسی نگرفت، زیرا کار ما را رصد نکردند. اما شبکه‌های ماهواره‌ای کار ما را رصد و در برنامه پر بیننده خود کار ما را مسخره کردند چون عمق تاثیرگذاری آن را بر بچه‌ها دیدند. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_چهارم گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم با
صد و پنجم - با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم. - تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟ اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است. - نمی دونم... منتظر و ساکت می ماند. - می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم. - حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه. مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم. - ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد: - بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم: زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد. «انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود. خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.»
رنج_مقدس قسمت_صد_و_ششم دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد: - آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين. چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد. مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم: - رسیدن به خير. - سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند. دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا... حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد. حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام. - بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟ دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم. - خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد. ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم. - راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه... پوقی می کنم. با ته خنده می گويد: - متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم. لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد: - اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟ شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند. پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم. از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_هفتم فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد: - سرما می خوری عزيز دلم! می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد: - مامان پيش منه. داريم می آييم. بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد: - بياييم برای بله برون؟ با تندی می گويم: - سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم. فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که... آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد: - موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی. شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد: - زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده. پدر تعريف شرايط را می کند. - از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن. صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان. بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA