eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌄 به این عکسها دقت کنید: مربوط به سال ۱۹۵۷ است که آمریکا به آنها بورسیه تحصیلی داد؛ از راست: زلمای خلیل زاد، شیرمحمدعباس و اشرف غنی. حالا از این تصادف عجیب میبینی اولی شد سفیر آمریکا در افغانستان دومی شد رییس گروه طالبان و آخری رییس جمهور افغانستان ‌❣ @Mattla_eshgh
‌‌【 】 🔻 رهبرانقلاب: شش تدبیر امام رضا(ع) برابر دشمن: 1⃣ ابراز عمومی بدبینی نسبت به دشمن 2⃣ نپذیرفتن پیشنهاد دشمن مگر بالاجبار و حفظ جان خود 3⃣ ارائه شروط سخت برای بی اعتبارکردن پیشنهاد دشمن 4⃣ استفاده از تریبون دشمن برای رساندن پیام خود به جهان 5⃣ استفاده از هر فرصتی برای قرارگیری در معرض ارتباط با مردم 6⃣ حمایت امام از معترضان شیعه در برابر دشمن ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
من ول کن ماجرا نیستم بفرما اینم یه پست دیگه! میگه «ملت داره قحطی میاد و شما باید برید از حالا آذوقه جمع کنین!» میفهمی؟ آذوقه! پلیس فتا بیداری؟ این حرفها نه از وسط سازمان سیا داره درمیاد و نه از وسط موساد اسراییل! بلکه از وسط قم و به نام انقلابیگری و اسلام و روحانیت داره چنین نسخه ای پیچیده میشه! والله اینا دارن خیانت میکنند و اگر زورشون میرسید، مستقیم به رهبر انقلاب هم توهین میکردند. نسخه ای که این بابا برای ملتِ تحت فشار داره میپیچه، رسانه های معاند به این راحتی نمیپیچند. اما اینا دندونای ایمان و اعتماد مردم را شمردن که به اسم خواجه شیرازی و عارف وسط حرم، هر چی از دهنشون دراومد مینویسند. آی ملت! اینا را بشناسید به اینا اعتماد نکنید 👈 اینا خودشون همان بلایی هستند که ازش دم میزنند.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
یه آدم ناشناس از یه ناشناس دیگه در هفت لایه کتمان و انکار به نقل از یه ناشناس دیگه و... گذشت دوره ای که «یه چیزی می‌دونم که گفتن نگین و طرف هم از اولیای الهی بوده و ...» ▪️اولا اگر طرف از اولیای خدا بوده و نباید می‌گفته و گفته، غلط کرده با تو! اگر تکلیفش سکوت بوده، پس چرا گفته؟ اگر هم تکلیفش سکوت نبوده، پس چرا اولش انکار کرده؟ ▪️ثانیا اونی که مثلا میدونه بلا نازل میشه و اعلام کرده و حتی گفته به زودی محقق میشه، اونم شکر خورده که به کسی گفته! شکلات خورده که به تو گفته که تو هم بیایی جار بزنی! مگه به جار زدنه؟ مگه به حرف این و اونه؟ ▪️ثالثا مکرر اندر مکرر بزرگان و مخصوصا رهبر فرزانه انقلاب فرمودند که آینده کشور و انقلاب و مردم روشن است و به فضل الهی از همه اش عبور میکنیم و کسی حق ندارد با حرفهای ذوقی و غیرمستند، ته دل مردم خالی کنه. اسم پستش هم گذاشته 🔵اختصاصی! ولمون کن بابا اگه به شماها باشه، کرونا و کربلا نرفتن در اربعین هم مال گناه مردم هست! کی گفته این حرفها؟ چقدر میزنین تو سر مردم؟ کی گفته کرونا مال گناه من و شماست؟ از کجا معلوم که آزمایش نباشه؟ چرا آدرس غلط به مردم میدین؟ لابد چهار روز دیگه که شاید یه اتفاق افتاد و شاید هم نیفتاد، فورا میگی«نگفتم. بفرما. این عذاب الهی!» مردمو چی فرض کردن؟ اگه پست اختصاصیشون اینه، خدا به داد غیراختصاصیشون برسه! مجبوری وقتی مطلب نداری، پست بذاری؟
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا خواهشاً وجدانا یکی بشه مسئول پیگیری این عکسا و مجسمه ها و یادمان ها! آخه اینقدر بدسلیقه؟! بیش از سی چهل تا نقاشی و طراحی و مجسمه و یادمان از سردار دلها دیدیم، بیش از دو سومش واقعا وقیحانه است. اصلا انگار تعمدانه میکشند نمیدونم والا ولی محض اطلاع عرض کنم که برخی کاربران اسراییلی، همین عکسهای کاریکاتور گونه را برمیدارن و در دنیا پخش میکنند و به ریش من و شما می‌خندند. نکنین شما را به خدا نکنین حیفه بذارین تصاویر خود حاجی در اذهان مردم و جلوی چشمشون بمونه و لذت ببرند. آخه اینا چیه؟
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢تیر خلاص دکتر انوشه به در برنامه‌ی زنده‌ی صداوسیما 📍باید به این فکر کنیم که چه کسانی از سود سیاسی و اقتصادی می‌برند؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
💥۷۱ درصد مبتلایان به کرونا مداوم از ماسک استفاده کردند. 🔴تنها راه مبارزه تقویت سیستم ایمنی با اصلاح تغذیه و سبک زندگی است . مرکز کنترل و پیشگیری بیماریهای ایالات متحده( CDC# ) در گزارش هفتگی خود اعلام کرد 71 درصد افراد مبتلا به  از 14 روز قبل از ابتلا بطور مداوم از  استفاده میکردند. 📚لینک منبع: https://b2n.ir/425911 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیستم ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوا
صد و بیست و یکم کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم. - آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است. سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند. مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است: - بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری. اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم. - قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده. - همين برزخ از همه چيز بدتره. - کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی. همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد. - بله؟ - سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟ - منظورتون از اين کارا چيه؟ - منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم. علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بياد. مأيوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - اينطور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره. ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد. - نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: - ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: - «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد. - من نديدم، من باور نمی کنم.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_دوم همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است. - سلام علی جان! چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است. - سلام. - جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟ - چه کاره ای مصطفی؟ - طوری شده؟ اين را با مکث می گويد. - تا کی کار داری؟ - می شه بگی چی شده؟ علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش: - می گم تا کی کار داری؟ باز هم صبر می کند: - تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟ علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم. - صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً. - می تونی قرارت رو کنسل کنی؟ صدای مصطفی بلند می شود: - بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب. چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم. - علی گوشی رو بده ليلا. صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد: - ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا. مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما: - علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم. - ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟ - ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم. بی اختيار داد می زند: - صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟ و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_سوم صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی! با خودش تأمل می آورد و آرامش بعدش هم شيرين است، چون تو بی خطا عبور کرده ای. کمکت می کند که نخ تسبيح زندگی ات را خودت دانه دانه پر کنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود! مصطفی با جت هم آمده بود به اين زودی نمی رسيد. روسری سر می کنم. مادر از ديدن من لبش را گاز می گيرد و علی که اخم می کند. مصطفی مقابلم می ايستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه يک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما... - ليلا! رو می کند سمت علی: - علی چی شده؟ چرا... می آيد طرف من. بی اختيار عقب ميکشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تير می کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با ترديد گوشی را بر می دارم. علی دکمه بلندگو را می زند. - سلام عروس دزد! کشونديش خونه تون؟ آب دهانم را قورت می دهم و نگاهم را به صورت متحير مصطفی می اندازم. می آيد سمت تلفن. خودم را جمع می کنم... - فکر کردی خيلی خاطر خواهته که جلسه ما رو تعطيل کرد؟ نه خوش خيال. اومد قضيه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر. به زحمت لب می زنم. - شما... چه نسبتی... با... خانواده مصطفی داريد؟ شماره ی... منو از کجا آورديد؟ - من دختر خاله مصطفی جانم. «جان» را چنان کشدار می گويد که سرم گيج می رود. - خودتو بدبخت نکن. از من گفتن. قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ يعنی اصلاً نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گيرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چيزی تا جدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پيشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی: - اين از کی زنگ زده؟ دفعه چندمشه؟ علی کنارش می نشيند. - تو فکر کن از ديشب. فکر کن چهار بار. فقط به داد برس. مصطفی نگاهم می کند. - هر بارم ليلا خانم جواب داده؟ - آره. شماره گوشيشم داره. مصطفی راست و حسينی بگو. اين کيه؟ چی می گه؟ راست می نشيند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پايين می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهايم را بنويسم. آن سخنران دهه محرم می گفت: آرزوهايتان را بنويسيد، بعد اگر عاقلانه فکر کنيد می بينيد که بايد يکی يکی خط بزنيد. اگر حقيقت بين نباشيد و دل ببنديد، خيلی زود طعم تلخی را می چشيد. آن وقت يکی يکی آرزوهايتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنيا. شما اگر آمادگی نداشته باشيد، دلبستگی هم که داريد، رنجی می کشيد که پاهايتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شويد. دنيا رنجش برای همه انسان هاست. برای خوبان بيشتر. به فکر خودتان باشيد تا مديريت رنج داشته باشيد. برويد دنبال يک آرزو که به درد همه مردم عالم بخورد. اما خدايا ظرفيت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم اين فراتر از ظرفيت من است. جدايی از مصطفی آن هم با اين وضعيت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم. بدون آنکه شماره را نگاه کنم، بر می دارم. پدر است.