eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_پنجم - اون عکس هایی که توی اردوی دانشجويی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً يک بار هم اردوی مختلط دانشجويی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون هميشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگير اتوبوس قبلی و بعدی. ليلا من هيچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نيستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جاي استاد می رم تمرين حل می کنم. نفس عميقی می کشد. نفسم گير می کند، چون يک لحظه می خواهم اختيار نفس کشيدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خيال بر اختيارم غلبه می کند و نفسم بين رفتن و آمدن متحير می شود. چند ثانيه طول می کشد که دوباره بی خيال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از اين تجربه تلخ غوغا می شود. کاش اختيار فکر و خيالم، تصميم هايم، خواب و بيداری ام را هم داده بودم دست خدا. ديگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گِلی که شيطان شيرين مقابل زندگی ام ريخته است. يا نبايد پا می گذاشتم يا حالا که گير افتاده ام بايد رد کنم. - من اصلاً نگران خودم نيستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترميم بشود؟ غصه قصه شيرينی رو می خورم که با اميد شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو می آد، ولی باور کن که اين رنجی که اون می خواهد به زندگيمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ايه که بهِش نرسيده و نمی خواد دست کس ديگه هم ببينه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم. دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی اين قصه می تونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده. مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدايش می افتد، می گويد و سکوت می کند؛ يعنی تمام حرف ها دروغ است؟ اين زمزمه ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. بر می دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گيرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدايش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به ديوار تکيه داده، جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند. - ليلا با من حرف بزن. بايد حرف بزنم. بايد حرف هايی که ذهن و دلم را مشغول کرده برايش بگويم؛ چرا نمی توانم اين سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل يک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بيرون می رويم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اينکه مصطفی را داشته باشم، قيد همه چيز را می زنم. چه عيبی دارد در همين جا ساکن شويم، اما دلمان خوش باشد. مصطفی دستم را می گيرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گويم: - من به راه بلدی تو اطمينان دارم. بيا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زير و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آيم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به ديگران و دنبالشان راه افتادم. به هيچ جا نرسيدم.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_ششم به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه اينجا را زير پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشيند. دستش را زير آب می برد و صورتش را می شويد. آب می خورد و ناگهان هر دو دستش را زير آب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رويم ريخته و خيس شده ام. جيغ می زنم و فرار می کنم. - مصطفی خيلی بدجنسی! سرخوشانه می خندد. - الآن سرما می خورم. بازهم می خندد. جلو می روم به گمان اينکه ديگر آب نمی پاشد. می گيردم و به زور می نشاندم سر چشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آيد از خنکی و زيادی آب. فايده ندارد. بايد رويش را کم کنم. بی خيال خيس شدن می شوم. شروع می کنم به خيس کردنش. می ايستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گيرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجز هم می خواند. - فکر می کردم سفت تر از اين حرف ها باشی پری طالقانی. به همين راحتی خيس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بيا خانوم کوچولو. بيا گرم شو فرشته کوهی. آخ آخ آخ. خيس ميشی خوشگل تر می شی. از توی جيبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی شکلات ديگری در می آورد. از دستش می قاپم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره خشمگين من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم. _ الآن روستايی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده تو سرما اومده اينجا آتيش روشن کرده. دلشون واسه من هم می سوزه که گير يه همچين دختر مجنونی افتادم. پاش بيفته يه کارنامه اعمال مفصلم از شيطنت هات بهم می دن که ديگه عمراً اگر قبول کنم. با تندی نگاهش می کنم ببينم می خواهد چه بگويد. می خندد و لا به لای خنده هايش می گويد: - عمراً اگه قبول کنم ديگه روی ماه تو رو ببينند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم يه دور سرويس می کنم. بعد لبخند موذيانه ای می زند: - هر چند که من جواب دلمو گرفتم. کلاً نبايد با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم. مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشيند. دستش را زير آب می برد و می گويد: - می دونی فرق چشمه و مرداب چيه؟ نگاهم را از آب نمی گيرم اما می گويم: - هيچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاکِ هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره. دوباره می جوشه. آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نيستم. اين را نگاهش می کنم و می گويم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند: - هر قدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شايد بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنيدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟ - می خوای بگی شيرين سنگيه که افتاده توی زندگيمون. - می خوام بگم بی خيال سنگ ها، چشمه باقی بمون. با شيرين امشب قرار داريم. دادگاه و شاهد و مجرم همه يک جا جمع می شن. هر چه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد انقدر زجر بکشی، حاضرم يک عمر تنها زندگی کنم، اما يک روزش مثل ديروز سرگردان نباشی. *** از ديروز پدر با شيرين قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی، در خانه خادم مسجد است. شيرين همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جايی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود. شيرين که برخورد مصطفی را با ما می بيند، حالش عوض می شود. خيلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آنچه را نبايد، می گويد. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شيرين را می دهد. نقاطی که او پر رنگ می کند پاک می کند. هر بار هم به شيرين می گويد: - من انقدر ارزش ندارم که به خاطرم اين حرف ها را سر هم می کنی. پدر ناظر بيرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پيری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زير لب ذکر می گويد که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جايی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شيرين رو می کند، دو دستش را بين موهايش می کشد و صورتش را می پوشاند. - بسه شيرين، تو را به خدا بسه. دارد می ميرد مصطفی. مردن کار سختی نيست. جدايی روح از تن است. مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند. مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شيرين می گويد: - به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دختر جان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نياز به اين همه دروغ و حيله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعاً عاشق مصطفايی که حاضری ببينی اينقدر داره زجر می کشه! ‌❣ @Mattla_eshgh
۹ 💏تفاوتهای زن و مرد ۱ 🍃در دنیای مردان منطق و استدلال حرف اول را میزند، درحالیکه نقش اول دنیای زنان، احساس و عاطفه است. 🍃هنگام بروز مشکل، مردان به خلوتِ خود پناه می برند اما زنان اغلب مشکلات خود را بیان میکنند و به دنبال سنگ صبور هستند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر
🔰یکی از مهمترین شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است. به خودی خود رخ نمیدهد، بلکه ساخته می شود. به همان اندازه و داشتن همسر خوب، تلاش در حفظ آن نیز مهم است. ازدواج دوای دردی نیست ازدواج حکم غذا را دارد و نه دارو، ازدواج نه تنها باعث رفع یا مشکلات روحی روانی ( احساس تنهایی، افسردگی و ..) و رفتاری (خشونت ، بی بندو باری و …) نمی شود بلکه آنها را بدتر کرده و ممکن است دیگری نیز به آنها اضافه کند. ازدواج وسیله است و نه هدف ،بسیاری از غلط و ناموفق به این دلیل رخ می دهند که افراد آن را یک هدف قرار می دهند ( به هر ترتیبی که شده است ازدواج کرد) و در نتیجه برای رسیدن به آن گاهی بسیاری از اصول عقلانی و حتی اخلاقی را نیز نادیده گرفته و زیر بار انتخاب غلط می و یا بدون آمادگی و شرایط لازم درگیر آن می شوند ( بدون دانش شنا، به دریا زدن دور از است.) .... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
💢به همون اندازه که شما از تعریف‌های شوهرتون اعم از اینکه "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید 👈مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریف‌های خوشحال میشه. 💢پس گاهی به او بگید: "چقدر قوی هستی" ، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ، "این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی". ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هشتم_۴ 🌸🌹🌼🌷🌺🌻 6⃣ اگر صفرا در مغز زیاد شود 👈 حرکت های تند پدید می آید. 👈 رفتار سبک
🌷📝 موضوع : بیماری های غلبه خلط دم و درمان آن ها 🌷🍃🌹🍂🌻 🔮 افزایش خلط دم در بدن : 1⃣ جایگاه دم در سرتاسر بدن است. اولین تظاهرات افزایش دم در پوست 👈 تعریق زیاد گرم است. پوست مرطوب و گرم ممتد می شود. 2⃣ بروز آکنه در اندام فوقانی اما نه در سر. در صورت، شانه، سینه و ... گاهی دمل در اندام میانی بوجود می آید که نوع دمل سر سیاه درشت است. (البته هر جوش و دملی نشانه از غلبه خلط دم ندارد چون جوش سوداوی، بلغمی و صفراوی هم داریم). ✳️ جوش غرور جوانی یعنی اوج غلبه دم که می تواند در هر سنی باشد. ❇ دم به لحاظ وجود گرما تمایل به بالا دارد و تظاهراتش در صورت بیشتر است. افزایش خلط دم ابتدا 👈 سر را درگیر می کند. 3⃣ سردرد میگرنی گرم : 🌺♻️ علائم : کل سر را در بر می گیرد. فصل گرما، اتاق گرم، عطر گرم، غذای گرم، این نوع سردرد را 👈 تشدید می کند. سر حالت نبض دار می زند و موقع خواب سردرد آرام می شود ⬅️ چون خواب سرد است. ✅💐 4⃣ ریزش موی وسط سر. (در افزایش صفرا موی دوطرف جلوی سر می ریزد). ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 شرط عجیب استاد دانشگاه برای ادامه تحصیل یک نخبه 🔺 فرزند دار نشو ...!!! 🔴 این اساتید طبق چه مشخصه و فاکتورهایی مشغول می‌شوند که این‌گونه کمر به نابودی کشور بسته اند ؟؟؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
شماره 3 💞 زنان نفوذ همسران خود را راحت تر می پذیرند . 💖 مردان در مقابل نفوذ زنان از خود مقاومت نشان می دهند. 💝 آقای عزیز در مقابل این ویژگی زنانه کمتر مقاومت کن. 💕 خانم محترم شما هم توقع نداشته باش همسرت مثل شما باشه. 📘 تفاوت زنان و مردان ص۵ شعیبی ‌❣ @Mattla_eshgh
برادر کوچکترم سی و پنج ساله است و متاسفانه هنوز مجرد😔 از بیست و دو سالگی به مادرم و من که تنها خواهرش هستم، اصرار می کرد که می خوام ازدواج کنم، ما هم اول سر سری گرفتیم و بعد جدی بهش گفتیم حالا زوده... برادرم هم چند سال اصرار کرد. بعدش از صرافتش افتاد. اون موقع از نظر علمی بسیییییار درخشان بود و تو کارش هم موفق بود علاوه بر اینکه بسیار معتقد هستن بعده ها فهمیدیم که تو اون سنین چون تو هر موقعیتی که بود درخشان بود، مورد توجه دختر خانمها بوده و .... به همین جهت دوست داشته ازدواج کنه تا راحت بشه و بقول خودش هم به گناه نیافته و هم دخترها دست از سرش بردارند. البته کلا هم به تشکیل خانواده خیلی خیلی علاقه مند هستند. متاسفانه از حدود بیست و هفت سالگی ایشون تا همین حالا در تلاشیم که یک همسر مناسب براشون پیدا کنیم اما نمیشه 😔😔😔😔 اینکه برادرم رو می بینیم که هنوز به تنهایی زندگی می کنه و خانواده ای برای خودش نداره دلمون رو به درد میاره اما بدتر و سخت تر از اون عذاب وجدانی هست که برای همیشه همراه منه خیلی پشیمونم اماچه فایده ! چند بار به برادرم گفتم که شرمندش هستم اما بهش حق میدم که نتونه من رو ببخشه، هر وقت من تونستم سالهای طلایی زندگیش رو بهش برگردونم ،اونم میتونه منو ببخشه ! برادرم می دونه که از بچه هام بیشتر دوستش دارم و همه ی جونم براش میره و شب و روز به فکرشم و همه ی آرزوم خوشبختیشه اما چه فایده، خود من مانع خوشبختیش شدم. می دونم این عذاب وجدان که مثل خوره تمام روح و روان و حتی جسمم رو درگیر کرده تا آخر عمر باهامه اما هیچ کاری از دستم برنمیاد جز استغفار و آرزوی اینکه یه روزی برادرم این ظلم بزرگی رو که در حقش کردم ببخشه خواهش می کنم اگر می تونید به ازدواج یک جوان کمک کنید، این کار رو بکنید اگر خواهر یا برادرتونه، یا حتی آشنا یا فامیل یا همسایه ....... اگر می تونید دو نفر رو به هم معرفی کنید، اگر می تونید با یک جوون حرف بزنید تا عقیده اش نسبت به ازدواج درست بشه، خلاصه هررر کاری می تونید بکنید تا به ازدواج جوانها کمک کنید بخدا باقیات الصالحات هست. انشاالله نظر لطف امام زمان علیه السلام شامل حال همه ی جوانها باشه ‌❣ @Mattla_eshgh
1_199661422.ogg
991.1K
سلام حاجاقا، آقایی با خانوادشون اومدند خواستگاری و فقط یک جلسه صحبت کردیم و شناخت کاملی حاصل نشده، سوال من اینه که با استخاره گرفتن میشه فهمید که آیا من خوشبخت میشم یا نه ؟؟ (اشتباهات رایج در مورد استخاره ازدواج ) هم بشنوید و هم ارسال کنید برای دوستانتون تا بقیه هم خدایی نکرده مورد های احتمالا خوب رو از دست ندن به بهانه استخاره !! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_ششم به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فق
صد و سی و هفتم دنيا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شيرين با دادن عقل و آبرويش، برای جان گرفتن از هوس بشری. اين مسخره ترين دوری است که دنيا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد. هوس و لذتش مزه تلخ دنيايی است که در دهان خيلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بينی خيلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گيری. معده پر و خالی هم ندارد. مدام عق می زنی. با اختيار هم عق می زنی تا هر چه هست و نيست، از اين شيرينی دنيا از معده ات بيرون بيايد. پدر از سکوت بهت آور شيرين استفاده می کند و به حرف می آيد: - من حاضرم ليلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد. خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هايم می دويد به آنی منجمد می شود. لرزم می گيرد. پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته مصطفی که با حيرت بالا می آيد، محل نمی گذارد. - ولی به شرطی که تو تمام شرط های مصطفی را قبول کنی. لبخند پيروزمندانه ای روی لب های شيرين می نشيند. - خيالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرط ها را هم قبول می کنم. شيرين رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته. - هر چی بگی گوش می دم. به اين قرآن قسم. و قرآن سر تاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمين می گذارد. مصطفی قرآن را از روی زمين بر می دارد و می بوسد. روي پايش می گذارد. دوست دارم دوباره اختيار نفس کشيدنم را دست خودم بگيرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا ديگر بيايد، اينقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شيرين برايم دردناک است. شيرين انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گويد: - من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اينه که شيرين دست تمام اون هايی که باهاشون رابطه داشته رو بگيره بياره پيش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرينت تمام صحبت ها و پيام هاشو بگيرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شيرين زمان بودن با اون با چند نفر ديگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه بايد شيرين رو ببخشن تا من بتونم زندگی جديد شروع کنم. شيرين می خواهد حرفی بزند که مصطفای سير شده از دنيا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد: - هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قيامت معنايی نداره و همه چيز توی اين سر و شکم خلاصه می شه، من قيامت باورم. حقّم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلا هم می گذرم، اما از حقّم براي يک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقيه اش رو بگم يا نه؟ تموم می کنی اين بازی رو يا تموم اين باری رو که داره اين وسط خالی می شه به حراج بذارم؟ پدر صدايش می زند. ساکت می شود. حالا اين شيرين است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گويد: - حاج آقا اين شرط اول و دوممه. بقيه شروطم هم بعداً اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خيلی چيزها رو بفهمه و بقيه ديگه، چند سال بايد توی دادگاه ها بره و بياد. من گرمم است يا کره زمين به توليد گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهايش ذوب کند. می خواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از اينکه شاهد بدترين ماجراهاست، شرمگين است. پدر سر پايين انداخته و مغموم لب باز می کند. - شيرين خانم! زندگی اونقدر طولانی نيست که چند مدتش هم بخواهد به اين بازی ها بگذره. حتماً آلبوم عکس داری. يک دور نگاه کن. فاصله کودکيت تا جوانيت، قدر يکسال هم به نظر نمی آد. هيچ کس مثالی نداره برای اينکه بگه دنيا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قيمته. تا بخواهی امروز رو دريابی فردا شده. مصطفی هم يک تکه از امروزه. من اين حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم يک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفر می شی. متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نيست. فقط يک هم قدمه به سمت عشق. شايد تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام اين هوس ها رفتی. حالا ببين خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنيا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسيدن به لذت هاش زياد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دير نشده هنوز، به جای اين که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترين راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن يعنی تمام آبرويی که خدا برات نگه داشته، خودت از بين ببری. زندگيت رو سخت تر نکن.