🔺قسمت : سی ودوم
🍃باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد"_سلام صبحت بخیر.خداصدامون می کنه بیدارنمیشی؟ برای منم دعاکن."
آبی به صورتم زدم خنکیش بهم چسبید!حرف هاش توگوشم تکرارمی شدصداش مثل لالایی دلنشین بود
نمازم روشمرده وآرام خوندم بااینکه دوساعت بیشترنخوابیده بودم اماسرحال بودم.خداخیلی دوستم داشت که اینطوری برای نمازبیدارم کرد دونه های تسبیح بالاوپایین می اومد صلوات های که نذرکرده بودم رومی فرستادم.چندبارسجده شکربه جااوردم تازه تسلیم خواسته اش شده بودم که حاجتم براورده شد حالامعنی صبوری رومی فهمیدم...
صدای جیلینگ جیلینگ برخوردقاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیباروداشت!ولی صدای مامانم رودراورد_چقدرهم میزنی بخورسردشد!.دستموزیرچونم گذاشتم وخیره نگاهش کردم.
_حالت خوبه؟!.
_اره خیلی خوبم این احساسم رومدیونتم.راستی چی شدکه نظرت عوض شد؟باباروچطوری راضی کردی؟.
_سرفرصت میگم بایدبرم کلی کاردارم.باالتماس گفتم:_من الان می خوام بدونم ،خیلی کنجکاوم!.
_قدتموم این سالها حرف نگفته داشتیم ازدواج توبهونه ای شدیادی ازگذشتمون کنیم بحث توروکه پیش کشیدم اولش عصبانی شدامابلاخره کوتاه اومد.
باچشمای پرازاشک نگام کرد _بااینکه بهت گفته بودم دیگه مخالفتی باازدواجت ندارم اماته دلم نمی خواستم این اتفاق بیوفته! تااینکه چندشب پیش..یه خوابی دیدم... کسی ضمانت سیدروکردکه جای هیچ مخالفتی نبود!مطمئن شدم حتی یک روز کنارش زندگی کنی معنی خوشبختی رومی فهمی!...
توحیاط منتظرم بود به ساعتش اشاره کرد که یعنی زیاد معطل شده! قیافه مظلومی به خودم گرفتم _شرمنده!.نزدیکتراومد شاخه گلی که پشت سرش قایم کرده بودرومقابلم گرفت.ازاین فاصله هرم نفس هاش صورتم رومی سوزوند!.گل روبوکشیدم وگفتم:_غافلگیرم کردی ممنون. نگاه پرمحبتش تاعمق روحم نفوذکرد.قلبم داشت ازجاکنده می شد...
حضرت معصومه من روطلبیده بودامااین زیارت فرق داشت باکسی همسفربودم که عاشقانه دوستش داشتم.خداروشکرمامانم اجازه داد این چندروز روخونه فاطمه خانم بمونم.به مدیرمهد هم زنگ زدم هنوزسرکارنرفته مرخصی گرفتم!!.
به بازوش تکیه دادم نگاهمون به گنبدافتاد نزدیک اذان بودوچه نمازی میشد که به عشقت اقتداکنی من وتوباشیم وخداودرجوارملکوتی بهترین بنده اش.این یعنی اوج سعادت
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مُبهم تو را دوست دارم
قیصرامین پور
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۶ 👈دنبال کلاس های عرفان و سیر و سلوک می گردی؟ میخوای جاده آسمون رو طـ👣ـی کنی
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۲۵
برای حل کردن مشکل،
ابتدا:
👈مسئله را ارزیابی کنید.
👈مشکلات اصلی و فرعی را از یکدیگر تشخیص دهید.
👈در حل مشکلات، احساسی برخورد نکنید.
❣ @Mattla_eshgh
(بازخوانی یک روایت به مناسبت تلاش مذبوحانه ی مدافعان ترویج فساد تحت پوشش شعار زشت کودک همسری!)
«خوشبختی گم شده ...»
دامادم ۱۶ سالشون بود که قدم پیش گذاشتند برای خواستگاری
هنوز نه دیپلم گرفته بودند نه سربازی رفته بودند نه شغلی داشتند ونه سرمایه و ارث و میراثی!
وقتی متوجه شدم دخترم به این وصلت مایلند با توجه به شناختی که ازبلوغ ایشون ازمناظر مختلف داشتم تنها مطلبی که سعی کردم بفهمم اخلاق ومیزان اعتقادات مذهبی دامادم و خانوادشون علی الخصوص مادرشون بود
بعداز شش ماه ارتباط مستمر در قالب مشاوره و بررسی ابعاد مختلف شخصیتیشون خیالم راحت شد
با همسرم ساعتها صحبت کردم(بخوانید بحث) تا راضی شدند فقط برای یکبار خواستگاری بیایند
در همان اولین نگاه به قول قدیمیها انگار آبی روی آتش ریخته باشند مهر دامادم به ناگاه به دل همسرم افتاد
شب خواستگاری نشست مجازی داشتم
فیلم دیدیم
کمی بگو بخند کردیم
دختر پسر یک ساعتی با هم حرف زدند
دور هم شام خوردیم!
مادر آقا داماد از مادرم خدا بیامرز پرسیده بودند: پس مهریه؟ عروسی؟!
مامان بهم گفتند: بابا مثلا خواستگاریه ها!
گفتم: خدا خیرتون بده، هرچی خودتون و خودشون بگید من با پدرشون مطرح میکنم
دختر گفت: ۱۴ سکه
پدرشون رو راضی کردم...
ازدواج نیمه مستقل داشتند و به مدت یک سال و نیم با هم زندگی کردیم
دورهمی خوش میگذشت
عروسی تو یه تالار در شهر دامادگلم برگزار شد دعوتی از طرف ما ۴۳ تا مهمون
با وام ازدواجشون پول پیش خونشون رو دادند و جهیزیه هم وام گرفتیم و قسطی دو سه تا تیکه بزرگش رو برداشتیم
چرخ گوشت و خیاطی و... نگرفتیم
در حد ابتدائیات و شاید کمتر که مجبورند برای مهمان داری ۱۶ نفر از خونه ما وسیله ببرند [ بالاخره بشقابهامو برگردوندند:) ]
با این اوصاف زندگیشون پاگرفت
زنده هستند والحمدلله خوشبخت و پرتلاش با تدوین و عکاسی زندگیشون رو میگذرونند
طوری از خونه ی کوچیکشون عکس میگیرند که خیلیها فکرمیکنند لاکچری ترین زندگی عالم رو دارند
درحالی که برخی همچنان درحال تهمت پراکنیند
هفته پیش خدا بهشون یه گل پسر داد
اسمش رو محمدحیدر گذاشتند
سیسمونی در حدی که بعد از به دنیا آمدن بچه مجبورشدیم برخی از لوازم موردنیاز رو تهیه کنیم
مادرم خدا بیامرز سر ازدواج خودم کمی راحت تر گرفتند
۱۵ ساله بودم
مهریم ۷۲ سکه که همون سالهای ابتدایی بخشیدم
منزل همسرم ادامه تحصیل دادم
الان در حال گذراندن دوره دکتری هستم
دروس طلبگی رو هم
فعالیت اجتماعی در کنار رسالت اصلی مادری و همسری،
۲۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره همچنان مستاجریم و همچنان خوشبخت
دوستان؛ باورتون بشه یا نه
بعد مادی زندگی رو زیادی جدی بگیرید اسیرتون میکنه(این رو کسی داره میگه که طعم فقر رو بارها با تک تک سلولهای بدنش به سخت ترین اشکال چشیده)
این جمله کتاب دینی دبستان که مبنای قرآنی داره حلال همه مشکلاته اگر واقعا باورش کنیم:
«دنیا مزرعه ی آخرت است»
اگر اینو باور کنیم بحثمون که میشه دیگه سعی در تخریب هم نمیکنیم که نیاز به تسلیحات برای ضربه بیشتر باشیم و بدویم دنبال مهریه و حق طلاق و استفاده اززور مردانه و...
اگر باور کنیم این دنیا گذراست در بدترین شرایط به خودمون میگیم #یا_میگذره_یا_حل_میشه وباتوکل، سخت ترین مشکلاتو تحمل میکنیم وتلاش میکنیم برای سعادتمندی خودمون و اطرافیانمون بدون چشمداشت
بیایید یکبار به این حرفهای ساده خوب فکر کنیم
خوشبختی با سخت گیری های اینچنینی بدست نمیاد🌺
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱 | #Story
ولادت حضࢪت زینب سلام الله علیها مبارک باد.❣
▪️ السلام علی الحسین
@sangarshohada 🕊🕊
دخــتر نور است این بانــو و بی شک آفتاب
می شود مانند شمعی بی رمق در محضرش
اسم او ذکـر شب و روز همه آیینه هاست
عصمـت الله اسـت این آیینه نـام دیگرش
حضرت زهرای اطهر مظهر حجب و حیاست
ارث بـرده ایـن عقیلــه حجـب را از مــادرش
#میلاد_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#روز_پرستار
❣ @Mattla_eshgh
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
🔴 #تکنیک_کلامی
💠 شوهرم شبها دیر میاد خونه و با گلایه به او میگم: به خدا منم #گناه دارم، برو از هرکی میخوای بپرس، ببین هیچکی کارتو تأیید میکنه؟ إن شاء الله خدا مزدتو تو همین دنیا بده. شوهرم میگه: همینه که هست، دنبال تفریح و خوشگذرانی نبودم، اگر میترسی برو خونه مادرت.
💠 #مشاور به من گفت: خانم! اگه میخوای شوهرت زودتر بیاد، دفعهی بعد وقتی در خونه رو باز کرد یه نفس عمیق بکش و بگو:
آخیش! آروم شدم، واقعاً خونهای که #سایهی مرد روی اونه پر از آرامشه، إنشاءالله خدا سایهات رو از سر من کم نکنه و این آرامش زودتر از اینا نصیب من بشه. کاش ساعت #هشت نصیبم میشد!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم آدرس خونه ی ما، شب یلدا تشریف بیارین خوشحال میشیم😁😂😂
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت : سی ودوم 🍃باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد"_سلام صب
#سجده_عشق
نوشته : عذرابانو
#قسمت : سی وسوم
🍃نمی دونم چه ساعتی ازنیمه شب بودکه باگریه خودم ازخواب بیدارشدم پیشانی وصورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلاانداختم خوابش حسابی عمیق بود.
بااحتیاط ازپله هاپایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم،واردآشپزخونه شدم که آب بخورم اماصدایی ازسمت حیاط شنیدم اروم اروم خودم روبه دررسوندم سایه ای دیدم ازترس تمام تنم لرزیدجیغ کوتاهی کشیدم!وبه درچسبیدم.صدای قدم هاش به من نزدیک میشدتاخواستم دوباره دادبزنم دستی جلوی دهانم روگرفت ازشدت ترس نفس نفس میزدم!سرش رونزدیک گوشم اوردوگفت:_نترس عزیزم منم! .لامپ سوخته بودمی خواستم عوضش کنم!حیرت زده نگاهم روبه چهره اش دوختم.باخنده گفت:_اخه دخترخوب چرابرق رو روشن نکردی؟!.ناراحتیم ازخندش نبود دلم غصه فرداروداشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام روبگیرم سرموروی شونه اش گذاشتم.بالحن غمگینی گفت:_این عشق برات دردسرشدهمش غصه می خوری وچشمات بارونیه.توروخداحلالم کن.خیالم ازبابت مامانم ولیلاراحته فقط تنهانگرانیم تویی.بعدازمن...سرموبلندکردم وتوچشماش نگاه کردم._این حرف رونزن،من کنارتوخوشبختم.تازه معنی زندگی رومی فهمم.بیاازچیزهای خوب بگیم.بادستش اشکام روپاک کرد_باشه اول توبگو. _وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رودعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد!اخه تاحالانرفتم.هیچ وقت قسمتم نشده..._اره عزیزم حتمامی ریم
چفیه رو دورگردنش انداختم بغضم گرفت ودوباره اشکام جاری شد نگاهم روازش دزدیم .صدام کردبازهم بی قرارشدم دستش روگذاشت زیرچونم وسرم رواوردبالا!_گلاره داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات روندارم.دلم می خوادهمسرم صبورومقاوم باشه.به سختی لبخندزدم:_محسن.(بعداین همه مدت اونم موقع رفتن اسمش روصداکردم)
_جان محسن._بهم قول بده زودبرمی گردی.باشه؟.لب هاش روروی هم فشرد بااینکه سکوتش زیادطول نکشیداماهزاران حرف داشت!.
_هرچی خواست خداباشه همون میشه.
لیلاقران به دست اومدحیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت.بااینکه نگران بنظرمی رسیداماناراضی نبود.به صبوریش غبطه خوردم.اززیرقران ردشد.مادرش رودرآغوش گرفت لحظه سختی بود.ازماخواست بیرون نیاییم درروکه بازکرداحساس کردم قلبم ازکارافتاد دلم طاقت نیاورد دویدم توکوچه،صداش کردم یک لحظه ایستادامابه عقب برنگشت حتمامی ترسیدارادش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!...
تازه یادم افتادپشت سرش آب نریختم امادیگه فایده ای نداشت رفته بود!....
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
ادامه دارد.....
#قسمت : سی وچهارم
صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!._الو..محسن..تویی؟.
صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. باعصبانیت گفتم:_ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم.واقعا برای طرز فکرت متاسفم.
_خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه.....۰_مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!.گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمی گشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم.بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه!
دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند
"محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم...
مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت._ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم:_راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالاخوش خبرباشه!. قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد.مانتو روازدستم کشید.:_ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی!عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست
باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... می دانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
.
.
.
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
شاعر: بی تا امیری نژاد "
ادامه دارد...