مطلع عشق
🌹قسمت 1⃣1⃣ 🌺 در جستجوی ملکه ی ملک وجود * بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا) بشر _شما
✨🌼 #آخرین_عروس
#قسمت ۱۲
🌺 در انتظار نشانی از محبوبم !
فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و آن ها می توانند این مسافت را با اسب دو روزه طی کنند.
شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می کنند. در مسیر راه بشر رو به مسافر میکند و می گوید :
_فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد
_چطور مگه؟
+ آخر امام هادی نامه ای به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده
_عجب!
آن ها باید قبل غروب افتاب به بغداد برسند وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد.
موقع غروب افتاب می رسند. چه شهر بزرگی!
بشر دوستان زیادی در بغداد دارد به خانه یکی از انها می روند.
صبح زود از خواب بیدار می شوند .
مسافر _ بلند شو! مگر یادت رفته که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_هنوز وقتش نشده. امروز سه شنبه است ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
_چرا روز جمعه ؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد عجله نکن.
اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او همه زنان دنیا باید حسرت او را بخورند.
درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.
باید صبر کنند تا روز جمعه فرا برسد...
قسمت 3⃣1⃣
چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند.
چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند.
مسافر_ ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بشر رو به مسافر میکند و میگوید: این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند :
_آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
_آری، آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است.
بشر به سویش می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است.
بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ای زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ای پوشانده است.
یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید:
_من آن کنیز را می خواهم بخرم!
_برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
_سیصد سکه طلا!
_باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم.
_بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست.
صدایی به گوش می رسد: " آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو."
نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید :
_درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟
_آری
_نکند تو عربی هستی؟
_نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید: " حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم. "
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد: " یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم. "
نحاس رو به کنیز میکند و میگوید :
" یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود. "
_چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
قسمت 4⃣1⃣
نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی این گونه ندیده است.
اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او الآن یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.
ملیکا همان #نرجس است.
تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
بشر فکر میکند که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.
نرجس! چه نام زیبایی!
🌟ادامه دارد ...
شنبه ، سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماجرای شکست پروژه تحریم بنزین چه بود؟!
👤 #حضرت_آقا
✅ کارهای مهم دوران تحریم را برای مردم بازگو کنید.
💢 تبدیل ایران از واردکننده بنزین به صادر کننده آن در شرایط تحریم، به همت چه کسانی رقم خورد؟
#سیاسی #اقتصادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┈┈•قسمت_18 لبخند کجی که تمام مدت روی لبش بود از روی لبش افتاد: نمیدونم خودت پیشنهاد دادی خودتم شروع
💙 #ضحی
#قسمت 19
از جاش بلند شد و ما هم پشت سرش...
کیف و پالتوش رو برداشت و راه افتاد سمت در...
گفتم:آخه اینجوری که بده شام نخوردی...یه نیم ساعتی وقت داری بیا
شام بخور بعد برو...
لبخندی زد:گفتم که رشوه قبول نمیکنم...
_اگرم قبول میکردی من نمیدادم واسه بازی برده که بیخود خرج
نمیکنن!
هر دو اهل کلکل بودیم و پرواضح بود که این تقابل تا آخر ادامه داره و
کسی هوس ترک میدون به سرش نمیزنه....
ابروهاش رو بلند کرد و با اطمینان گفت:خواهیم دید...
با ژانت دست داد و خداحافظی کرد و رفت...
ژانت هم بی هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من موندم و یک قابلمه پرِ قرمه سبزی!!
...
تا ساعت یک و نیم ظهر دانشگاه بودم و بعدش هم تا شش غروب
آزمایشگاه...
وقتی برگشتم خونه ژانت توی اتاقش بود ولی خبری از کتایون نبود...
باخودم گفتم احتمالا همون حول و حوش ساعت دیشب پیداش میشه...
خداروشکر قرمه سبزی دیشب به قوت خودش باقیه و میتونم یکم استراحت کنم...
تقریبا نزدیک همون ساعت دیشب بود که اومد...
داشتم توی اتاق کتاب میخوندم...صدای باز شدن در رو که شنیدم اومدم
توی پذیرایی...
سلام کردم و نشستم رو به روشون..فقط کتایون آروم جوابم رو داد...
در جعبه ی گزی که قبلا روی میز گذاشته بودم رو برداشتم:بفرمایید
نمک نداره...
حتی نگاه هم نکردن... خیلی جدی گفت:ممنون واسه ی خوردن گز نیومدم...
_پس شروع کنیم؟
سر تکون داد... ژانت هم که در سکوت مطلق به سرامیکها خیره شده بود و کلا واکنشی نداشت...
خودم باید شروع میکردم... با زبون لبهام رو تر کردم و زیر لب بسم اللهی گفتم... بعد صدام رو بلند کردم:
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_20
_خب... بحث دیشب به اینجا رسید که بنا شد شما اثبات کنی که علم
جهان بدون خالق رو توجیه میکنه...
فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا
اینکه ممکن است خدایی نباشد...
یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست
یا نیست؟
چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم
که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی
کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو
نمیشه به راحتی اثبات کرد...
چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در
امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری...
_من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام
وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و
پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم...
_خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل
اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه
اعتبار ساقطه...
اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره...
چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه...
چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال
هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟
قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه...
الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه
افتخار هم محسوب میشه...
ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته...
تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟
چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با
خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو
به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست...
قسمت_21
بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون
خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن...
_خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد...
با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و
آهسته شروع به حرف زدن کرد...
تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی
خونه مون پیش اومده باید حلش کنم...
ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟
همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که
نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی
تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی!
این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت
میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از
اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست...
بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر
افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت
سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش
آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون...
جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در
نیاوردم...
فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه
هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟
ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی
من متوجه نمیشم...
_چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت...
تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی
کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام...
به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت...
_خیلی ممنون به سلامت...
بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون
هیچ حرفی برگشت اتاقش...
قسمت_22
و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چیکار
کنم... یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور
وسوسه م میکرد...
نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن
در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام
قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی
دردار کشیدم و حاضر شدم...
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون
ایستادم
هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن
دادم....
بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا
شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه...
خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز
توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی!
****
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم
ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه
داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و
کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم...
اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی
کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث
شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه...
باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری
گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!...
خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و
البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام...
بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام...
وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم
برات... خوردی تاحالا؟
جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش...
مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۷
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 36
💢اگه قصد داری؛
خودتو جوری بسازی
که همیشه شـ😊ـاد وآروم باشی؛
باید اینا رو ترک کنی👇
✔️تند خویی
✔️بدخواهی دیگران
✔️قضاوت وسوءظن به دیگران
✔️اذیت و آزاردیگران
❣ @Mattla_eshgh