eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت_310 اشاره‌ای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم: بخور دیگه چته؟ _چیزیم نیست! گفت و فنجان
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 311 قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال از چطور مواجه شدن باهاشون و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم! آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت برگشتم سمت بچه ها: بیاید بردارید دیگه منتظر چی هستید؟ کتایون اشاره ای به صورتم کرد: بابا تو دیگه کی هستی نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی! دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم: بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن! جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت: من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که... چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه بیا دیگه ژانت... ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت: منم یکم خجالت میکشم! _آدم ندیدید تا حالا؟! اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟! نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم بقیه هم پشت سر پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم دستهام میلرزید به سختی شمارش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد: سلام آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی! دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم: سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم تو کجایی؟ _من حرمم رسیدید؟! نفس عمیقی کشیدم: آره الان لابی هتلیم! حرارت به صداش دوید: ما الان برمیگردیم خانوما هتلن بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا _ممنون پس فعلا _میبینمت‌ تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید اون هم مثل من عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود! ولی مهم نبود... هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت: اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟! رضوان بین گریه خندید و رهام کرد: بیا ارزونی خودت تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد! حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم: سلام عزیزم... فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت: آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن! نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم: ببخشید بچه ها رضوان، حنانه جان؛ ایشون ژانته ایشونم کتایون دوستام... رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد: سلام خیلی خوش اومدید ببخشید که معطل شدید بریم بالا و به آسانسور اشاره کرد همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم کتایون بالاخره به حرف اومد: بببخشید که باعث زحمت شدیم رضوان فوری جوابش رو داد: نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید خوشحالمون کردید ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم: بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد‌: وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست ممکنه نفهمم چی میگید! رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت‌: من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
مطلع عشق
قسمت_315 رضوان سری تکون داد: آها پس که اینطور خب بسلامتی خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت د
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 316 چشمم افتاد روی صورت کتایون با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه با صدای رضا به خودم اومدم: خواهر جان _جانِ دل _میخواید برید داخل تا اذان صبح باشید بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم خوبه؟ با بغض کمرنگی پرسیدم: همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟ فردا صبح میریم؟ _آره ضحی جان همین یه باره میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این موند سر تکون دادم: باشه پس فعلا از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟! لب گزید: نه چرا یادم رفت؟! _خب معلومه که یادت میره! حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا ... وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم! از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد: یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟ نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم: میبینی که شلوغه عزیزم برای تو که تجربه اولته ممکن نیست _چرا نباشه یکمی فشاره دیگه فقط من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن رضوان با لبخند گفت: ضریح آروم ازش پرسیدم: تو تونستی زیارت کنی؟! _آره من دیشب رفتم ولی امشب انگار شلوغتره کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت: رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟ _فرقش توی حس نزدیکیه دلم میخواست نزدیکتر برم فوری گفتم: خب حالا که مقدور نیست اشکالی نداره همین هم زیارته ژانت من خودم بعد از ده سال اومدم! ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد _آخه چرا؟ کتایون کلافه گفت: خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره _یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟ بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن رضوان فوری گفت: آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی _اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید: یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟ و من تونستم بیام پیشش؟ لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم پیداشون کردیم همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن بجاش رضوان پرسید: تونستید زیارت کنید؟
مطلع عشق
قسمت_322 نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذک
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 323 با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا... وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته: ابد والله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
مطلع عشق
قسمت_327 فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 328 ژانت بی هوا دوربینش رو توی دست گرفت و برای گرفتن عکس اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم * توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟ خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت:غذا باب طبع نیست؟ رضوان جواب داد:نه اینطور نیست این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا براش جالب بود زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد: ایرانی نیستن درسته؟ به نظرم انگلیسی حرف زد اهل کجایی دخترم؟
مطلع عشق
قسمت_333 با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد ه
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 334 سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش با نگاه رضا دلم هری ریخت نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم: حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان! میگم الان استراحت کنیم تا دو بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟ رضا جواب داد: ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله حرم که اصلا هیچی اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟! ... روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میشد مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا چه حس جذابی بود چه حس نو و بدیعی بود رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟" و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه" صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره بعد راه بیفتیم دیگه چیزی نمونده به کربلا قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری! و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی
مطلع عشق
قسمت_338 آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم! از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم ولی من نمیخواستم قبل از
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 339 کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه! صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود اشکهام رها شدن آرزوی من هم موندن و زیارت بود آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود ولی نمیشد اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم! ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟ چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟! بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه: _ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟ خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی پس چرا مقاومت میکنی؟ برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟ با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران با پرواز هم برید منم میرم نیویورک منتظرتون میشم تا برگردید! مظلومانه گفت: بدون تو نمیمونم من با تو اومدم زیارت تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟ _تنها که نیستی کتایون هست _ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم! من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی! کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد: نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم دل سیر زیارت میکنیم بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران! خوبه؟ ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟ اینکه عالیه ولی پس ضحی چی؟ _ضحی هم میاد! اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم سجاده رو تحویل حنانه داد: اگه تونستی برگرد اونی که باید رو انداختم به جونت! _جان؟! _رضا اینا خیلی وقته رسیدنا با انگشت اشاره تهدیدش کردم: وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم! الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره حنانه قبل قامت بستن گفت: سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟ من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن من و رضا که میمونیم برو دیگه منتظرته! با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!
مطلع عشق
قسمت_344 _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاح
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 345 _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش! _بیخود‌!! شاید شوهر نکردم یعنی چی‌؟ بچه ها شما بگید وقتی... صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم: _خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو! _زهرمار دسیسه چین حالا بذار دارم برات! بعد رو به کتایون و ژانت گفت: من حرف بدی میزنم؟ میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟ رضوان گیج پرسید: کی؟! چه خرابکاری بزرگی! لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد کتایون_خب خواستگارش دیگه رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟ آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت: فکر کنم یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه! کی رو بهتون گفته؟ کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی! رضوان فوری گفت‌: ایمان؟ پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم باز هم اسمش اومد! کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود! اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری! رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟ فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد: همین نیست رضوان ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه! بخاطر همین خواستگار راه نمیده کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم: هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟! رضوان دلخور بهم خیره شده بود کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش! رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که! خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه نشکافید خجالت بکشید! لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده! _من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد! نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟! گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟! لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه! ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان خونه شون توی کوچه خودمونه! ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم! فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟! یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟ اینم شد دلیل؟ شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش! _اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟! کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟! رضوان غرق فکر جواب داد: _من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان! عحب گیری افتادیم نصف شبی _من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست! رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟! دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو! وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه! ... تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت! منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم دلم انگار توی سینه بند نبود هر دم پر می‌کشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه.
مطلع عشق
قسمت_350 از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم: چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از س
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 351 نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟ نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه... خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره رضوان سری تکون داد: باشه پس کی برمیگردیم؟ _دو ساعت دیگه خوبه؟ _خوبه! پس فعلا تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟ _حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج _باب الحوائج؟! یعنی چی؟! فکری کردم درباره معنای باب الحوائج _یعنی ببین باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره حالا چرا به این مقام رسیده؟ وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست فلسفه ش اینه نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش بعد از اون هر چی که بخواد میشه یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه بغضم غلیان کرد: یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟ _شرمنده ی بچه های تشنه حسین! _بچه های حسین؟ _بله شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد* شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید* شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن آهی کشید: چقدر دردناکه قبر این بچه ها کجاست من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه ولی... علی اصغر همینجاست روی سینه ی پدرش دفن شده صورتش جمع شد: خدای من احساس میکنم قلبم سنگین شده سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم! کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید: _این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست _امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟! روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست خدا خودش روضه خونه یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟ _تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه. حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟ تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد اما اینجا... نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد: یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست توی اونجا میگه: _"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد سری از پشت سر بریده خواهد شد و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند" هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده!
مطلع عشق
قسمت_357 دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا این
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 358 و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه.
مطلع عشق
قسمت_363 _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی
┈•••♡🦋♡•••┈ 💙 💙 364 اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون روبهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرفتم. بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد: هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست اینجا حس داره زنده ست مثل نجف و کربلا بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید: _ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟! _من فکر میکنم آره چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه امامی که هم امام همه ست؛ مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی و هم امام تک تک ماست برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید: _یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره! به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده! _آره بده امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه! کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده! با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم رضوان هم مثل من عاشق این آب بود آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم آهسته زیر لب زمزمه کردم: _خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح آمین! . ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت: _فوق العاده ست! لبخندی زدم: _خسته نشدی؟! لبخندی به لبخندم زد: _نه آرامش اینجا مسحور کننده ست آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه چقدرحیف که انقدر دیر به اینجا اومدم امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم _ولی اشتباه میکنی! _چرا؟! _چون تو الان به ما برتری داری! تو توی شرایط سختتری ایمان آوردی _خیلی ازاین بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم و بامحبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم رضوان و کتایون از دور پیدا شدن گفتم: _خب اینا هم زیارتشون رو کردن دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه! ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت: _میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟! _چی؟! _کندوی عسل یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن لبخندی زدم: _چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمؤمنینه؟! تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از این کندوی عسل بگیره: _واقعا؟! _بله امیرالمؤمنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند عسل همون محبتیه که توقلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چرا انقدر دوستش دارن؟! چرا چیز دیگه ای رواینطور دوست ندارن؟! بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید: _تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه یعنی باور کنم که...؟ _مطمئن باش اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای! _دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه! این آرزوی قلبی خودم هم بود هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
مطلع عشق
قسمت_370 مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد م
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 371 و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید ان شاالله هر چی خیره صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم... فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید: _سلام و بعد ساکت شد از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی میکنه حال اونهم بهتر از من نبود... کمی که گذشت دوباره گفت: _بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد: میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی.. خودمم باید بگم من ضحی خانوم؛ البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم ناراحت نمیشید لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد: _من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم چون شما منو میشناسی منم شما رو میشناسم با هم بزرگ شدیم خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم حتی اون روز که... دعوامون شد؛ من فقط عصبانی بودم بابت... ولش کنید اصلا مهم نیست فقط میخوام عذرخواهی کنم بابت حرفایی که اون روز زدم بذارید پای عصبانیت و ببخشید حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا... با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم: لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟! چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم: _لطفا بیشتراز این خجالتم ندید! من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟ اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه! _ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟! فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟ اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست _ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته چه اهمیتی داره کی چی میگه بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟ من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه! لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم با تانی گفتم: _شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟ _بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟ _آره امشب من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید همو که نمیبینیم لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه دوباره پرسید: بالاخره بله؟! با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم و از جا بلند شدم برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت: _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم ونامزد کنید چون ایمان پس فردا راهیه تو هم که باید بری حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم هیچ اضطرابی نداشت! انگار از جوابم مطمئن بود یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟ نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم:هر چی نظر پدر و مادرم باشه من حرفی ندارم... حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید...
👆👆توضیحات سرکار خانم شقایق آزره‌، نویسنده ی رمان ضحی درباره ی داستانشون🌱