مطلع عشق
اثار فیلم های مخرب چه تاثیری بر ولایت مداری خانواده دارد؟؟ 🔴فیلمی که در آن حرمت پدر و مادر شکسته م
چکار کنیم تا فرزنذانمون ولایی بشوند؟؟
🔶استاد #پناهیان:
🌸احترام به پدر و مادر؛ مقدمۀ احترام به ولیالله
🔶بسیاری اوقات پدر و مادرها از روی دلسوزی و محبت،
و یا برای اینکه به فرزند خود سختگیری نکنند، در مقابل
🔴بیاحترامیهایی که فرزندانشان نسبت به آنها میکنند، اغماض کرده و به آنها تذکر هم نمیدهند.
🔴در صورتی که این دلسوزیِ بیجا اثر بدی بر روی فرزندان خواهد داشت
و موجب میشود که به مرور، حرمت والدین در نظر آنها کم شود.
💢کسی که پدر و مادر در نظر او حرمتی نداشته باشند،
چطور میتواند حرمت امام زمان خود را حفظ کند؟
💥او به پدر و مادری که طعم محبت آنها را از نزدیک چشیده است، بیاحترامی میکند،
🔴 بعد میخواهد به امامی که تا کنون ندیده است احترام بگذارد!
💢🔴💢🔴💢🔴
#نهال_ولایت در نهاد خانواده
روزهای زوج در 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
اصلاح نگاه ها.mp3
1.68M
#ازدواج_تنهامسیری 22
❌ کی گفته که یه خانم مطلقه یا کسی که همسرش فوت کرده نباید ازدواج کنه؟!
✳️ حاج آقا حسینی
🍒 @IslamLifeStyles
🔴 برخی نگاه ها نسبت به ازدواج مطلقه ها و کسانی که شوهرشون فوت شده واقعا غلطه که باید اصلاح بشه.
😒
مطلع عشق
#زندگی نامه طلبه شهید گمنام سید علی حسینی قسمت ۷۰ خدا را ببین 🍁 به خدا بگید پدرتون رو دوبار
#زندگی نامه #طلبه_شهید_گمنام_سیدعلی_حسینی
#قسمت ۷۱
🍃غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
#زندگی نامه طلبه شهید گمنام سید علی حسینی
قسمت ۷۲
🍃شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
📸عجیب اما واقعی!
🔹عکسی از نقشه هوایی روستای جوره کندی
در منطقه قَرَهپُشتلو زنجان که نقشه روستا به طرز شگفتآوری شبیه به نقشه ایران است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#دختر_پسر_بدانند #جلسات_خواستگاری ️ 🌺 دختر نباید خیلی خیلی جدی باشد به قول مامان بزرگها، دختر مثل
#جلسات_خواستگاری
👩مادر دختر باید جو شکن باشد
حتی اگر خانواده داماد در نگاه اول به مذاقتان خوش نیامدند و یا به هر دلیلی مورد پسند نبودند، فراموش نکنید که شما میزبانید.
باید گرم باشید و در مواقعی حتی تضمینکننده احترام و آرامش همهمان!
اگر میبینید جو و سکوت سنگین است، این شمایید که باید کنترل اوضاع را به دست بگیرد،
مثلا با گفتن این جمله که:
خیلی خوش آمدید😀، آدرس که سر راست بود و... سر صحبت و ایضا یخ ملت را هم باز میکنید!
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خیلی از افراد درک درستی از عشق و محبت ندارن و اسیر عشق های خیالی هستند...
عشق واقعی فقط بین انسان و خداوند و اولیای الهی میتونه واقع بشه...
🍒 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
#زندگی نامه طلبه شهید گمنام سید علی حسینی قسمت ۷۲ 🍃شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد ... و
#زندگی نامه #طلبه_شهید_گمنام_سیدعلی_حسینی
#قسمت ۷۳
🔸بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
#زندگی نامه طلبه شهید گمنام سید علی حسینی
قسمت ۷۴
🔸متاسفم
حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ...
2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه ...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
🌸🍃🌸🍃
#یا_امام_رضا
از هَــــر چــــه هَــــســت
دور و برم خَستهام فقط
صحن و سَرایِ شـــــــاهِ
خُراســــانَم آرزوســــت
🌸🍃🌸🍃
#میلاد_باسعادت_امام_رضا_ع
#مبارڪباد
@Mattla_eshgh