eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_356 وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ... با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت: _ماشاالله به زبونت تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم! نه مصطفی؟! قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره: سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری! کجایی؟! رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد با لبخند گفت: سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد به صورتش دقیق شدم پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت با اون چشمان سبز آبی و براقش که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد! حاج عمو رو به زن عمو گفت: حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟ زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟! _والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها: آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام می‌بینمتون لبخندی زدم: چشم پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت: ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟ لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم! و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد _سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد: سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم: _بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی _بهم گفت... دخترم... کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت: اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟ ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن ... زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم نگاه گذرایی توش گردوندم ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود. ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_357 دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی... رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! ادامه دارد ... ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۱
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه( )👇
58 💢باید یاد بگیری توی رفاقت هات آرایشگر باشی. 🌸 ۱ـ عیب های دیگرانو بپوشونی! 🌸 ۲ـ عیب های خودتو اصلاح کنی! 👈نه اینکه زوم کنی روی عیبهای دیگران و پررنگ شون کنی. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوم 💠ما در خطبه زن خودش رو عرضه میکنه، در خطبه وقت
📌در باید دقت کنیم که به نیوفتیم، یعنی مثلاً دلیل نمیشه که تیغ‌رو برداریم ریش‌هامون صاف کنیم، ازدواج‌ رو با کار شروع کنیم که درست نیست🤦‍♀ هیچ‌کدوم از فقها اجازه همچین کاری‌رو ندادن حالا بعضی‌ها ضعف دارن در این قضیه و وقتی به خواستگاری میرن این کارو می‌کنن 😱 ⚠️که حالا بعضی وقت‌ها به ضررشون تموم میشه چون دختر اصلاً خوشش نمیاد در همچین وضعیتی میگه برو بابا این تیغی هست‌ها خوشم نمیاد😂 چه بسا این هیچ‌وقت تیغ نمی‌زده‌ها ولی حالا ‌... 💢اتفاقاً دختری از خانم‌ها که پزشکی می‌خوندن گفتن حاج‌آقا یکی اومده خواستگاری ما همه‌ چیش خوب بود ولی یه چیزیش نبود😔 دیدم که صورتش‌ رو تیغ زده، این خانم ناراحت بود از این جهت، شاید اون بیچاره خواسته خودش‌ رو جا بندازه که اتفاقا موجب طرد‌‌ رو فراهم کرده 🤦‍♀ ✔️این مسئله کوچکی نیست. 📌به دخترها سفارش شده حتی به کسانی که جماعت هم نماز نمی‌خونن مستحب است که باهاشون ازدواج نکنن 🔸این مسئله مهم و ظریف هست و حق داره دختر حزب‌الهی که هدف داره و و هست به این نکته توجه داشته باشه☺️ نکته دیگه در خودآرایی: که کوتاه هم نکنید. مهم هم هست شروع هر کاری اهمیت داره یعنی با هر کس هم شما دوست و رفیقی یا ازدواج همیشه برخورد اول یادتون می‌مونه 👌 که خوبه اولین برخورد شیرین و خوب و به یاد ماندنی باشه و خاطره خوبی انسان به جا بذاره 😍 🔰اتفاقاً یکی از دوستان می‌خواست بره خواستگاری گفت بیا با هم بریم، خانواده دخترم می‌شناختم و هر دو خانواده حساب می‌کردن رو حرف ما، رفتیم و این پسر خیلی مشتی اومده بود اون‌جا و توجه به خودآرایی نکرده بود 😬خلاصه، موهاش‌رو اصلاح نکرده بود خلاصه هپلی اومده بود و یه نکته دیگه که بعد توضیح میدم این دو نکته ظاهری‌رو رعایت نکرده بود ❌ با این‌که دختر خیلی دختر خوب و مایه ‌داری هم بود ولی قبول نکردن و گفتن نه بعدم گفته بودن که این چیز‌هارو رعایت نکردی⚠️ این‌ها خیلی مهم هست . کسی نمیگه لباس نداره بره لباس بخره👕👖 اگر بتونه بخره خب بخره و تمیز کنه، کفش واکس بزنه بخره باید ظاهر بره، 👌به زحمت زیاد نندازه ولی همون مقدار که می‌تونه رعایت کنه، لااقل اصلاح سروصورت و به خود رسیدن‌ کاری هست که ممکن هست برای قریب به اتفاق مردم👍 🔺بعد به خاطر احترام به خانواده دختر، جعبه شیرینی و کیکی و دسته گُلی میبرن و هدیه می‌کنن، بعضی جاها رسم هست که اصلاً یه هدیه‌ای میبرن غیر گُل و شیرینی🌸 ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
. اُمُّ‌البَنین است دیگر! عباس بزرگ می‌کند بشود عصای دست حسین! ▪️وفات جانسوز حضرت ام البنین (س) مادر ادب تسلیت باد▪️ أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
صدایت مے کنم با عشقـ💞 جوابمـ می دهی با جان😍 همین جان گفتنت عشقمــ💓 هوایے مے کند دل را💘 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ دکتر هولاکویی را بهتر بشناسیم 1⃣ فرهنگ هُلاکوئیِ نائینی (زاده ۹ شهریور ۱۳۲۳) دارای فوق لیسانس در روانشناسی و اقتصاد و دکترای جامعه شناسی و شخصیت رادیویی اهل ایران است. وی مقیم لس‌آنجلس، ایالات متحده است. 2⃣ وی برنامه‌ای با عنوان رازها و نیازها دارد که تاکنون به پرسش بیش از ۳۰ هزار نفر فارسی زبان، پاسخ گفته است. 3⃣ عموم مطالبی که از ایشان و در صفحه رسمی‌اش در اینستاگرام ارائه می‌شود مربوط به مشاوره خانواده و زناشویی است، این درحالی‌ست که وی تجربه دو بار ازدواج غیرموفق را داشته است. 4⃣ تا اینجای کار همه چیز عادی به نظر می‌رسد، اما داستان زندگی ایشان از جایی جذاب‌تر می‌شود که بدانیم وی عضو محفل روحانی سنتامونیکا بوده است. محفل روحانی یک شورای ۹ نفره برای اداره جامعه بهائیت است. جالب‌تر آن‌که در مقاطعی، آثار وی توسط بهزیستی، تهیه و توزیع شده است. ‌❣ @Mattla_eshgh
dcc2_68d8c2d63468b0a7a58e45ddebdf2f08.mp3
5.1M
👆 🔘 نقش بزرگ مادر در تربیت 🔘 نکاتی در سیره ام‌ّالبنین و تربیت حضرت عباس(ع) استاد فیاض بخش 🏴 وفات حضرت ام‌ّالبنین (س) تسلیت باد ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 هرچقدر هم که با همسرتون و راحت هستید، ولی سعی کنید یه سری احترام‌ها را همیشه حفظ کنید! 🔰 جای خود 🔰 هم جای خود 💠 مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به همسرتون بود یه عذرخواهی بکنید! 💠 یا وقتی می‌خواهید چیزی به دستش بدهید از کلمه‌ی "بفرمایید" استفاده کنید! 💠 اگر کاری ولو کوچک مثل دادن قاشق به دستتان، انجام داد از او با یک کلمه‌ی "ممنونم" کنید! 💠 یا وقتی صداتون کرد از کلمه‌ "جانم و..." استفاده کنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_357 دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا این
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 358 و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه.
قسمت_359 اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟