eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
💫 @ostad_shojae 💫
مدیریت غریزه جنسی ۱👆
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل_شهوت ۲ 🔻چشم... مهمترین و موثرترین ورودی نفس، برای تحریکات و افزایش تمایلات جنسی است. 🔻ارتباط میان چشم، و تمایلات جنسی رو بشناسیم، و مدیریت کنیم. @ostad_shojae
همه کاره انجیر 📌یک داروی پرکاربرد و بسیار ساده برای همه سنین 📎 فواید: ♣درمان بواسیر  ♣درمان نقرس ♣افزایش نیروی جنسی ♣قرص کلسیم طبیعی ♣مولتی ویتامین طبیعی ♣ملین ، رفع یبوست ♣رفع سردی و رطوبت بدن ♣تقویت مو، مفید برای ریزش مو ♣مفید برای رشد کودکان و افزایش اشتهای آنها ♣باز کننده سدد و گرفتگی ها ♣خاصیت غذایی بالا ♣شبیه ترین میوه به میوه های بهشتی 🍷 طرز تهیه شربت انجیر هر شب هفت عدد انجیر را در ظرفی مثل شیشه مربا ریخته و ِروی آن آب جوشیده سالم بریزید. تا حدی که روی آن را بگیرد و زیادتر نباشد. صبح، شربت بسیار خوشمزه آمده است. نوش جان کنید و انجیر های آن نیز در طول روز یا همان وقت مصرف شود.   جبران سریع افت قند انجیر برای آن هایی که قند خون شان پایین می آید و یک دفعه احساس ضعف می کنند مناسب است، زیرا قند آن به سرعت در روده کوچک جذب می شود. (ع) 🍀خوردن انجیر تر و خشک 》بواسیر را قطع 》قولنج را دفع 》بوی دهان را زایل 》استخوان را محکم 》باعث رویش مو 》برطرف کننده درد 📚حلیه المتقین ص ۱۸۱ 🔖رفع  گرفتگی صدا با انجیر برای نرم شدن سینه و رفع خشونت صدا، انجیر خشک را با آب پخته تا ژله مانند شود. سپس آن را صاف کرده با کمی عسل به قوام آورید و آرام آرام بمکید.   امام رضا(ع) ✨انجیر رطوبت بدن را از بین می برد استخوان را محکم نموده مو بر بدن می رویاند.✨ 📚وسائل جلد ۱۷ ص ۱۳۳ http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از بصیرت افزایی
4_507919920437180518.mp3
2.24M
📟کلیپ صوتی 🔴 استاد علی اکبر رائفی پور 🔻 نسل حرامخوار 🔘بررسی تاثیر نطفه حرام بر جامعه و نقش آفرینی این موضوع بر واقعه کربلا @basiratafzayi
با یه داستان عاشقانه مذهبی جدید اومدم😊 امیدوارم خوشتون بیاد❤️
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 اول آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند... از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده! و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده. وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود... 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی! در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن. زیر لب گفتم "مرسی" و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم. یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد. بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود. عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود. -میای بریم جایی؟ -کجا؟ -اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد. -نکنه میخوای منو بدزدی؟! -میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز. (دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است) - باشه. -نیم ساعت دیگه دم در خونتونم! 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مَن وَ تو قَشَنگ تَرین تَرکیبِ دُنیاییم*.*💚🍓🌍🌸 ❤️ @Mattla_eshgh
🔰چگونه کسی را که عاشقش بودید فراموش کنید⁉️ 🔷 کسی که شما برایش فقط یک گزینه هستید را به اولویت زندگی‌تان تبدیل نکنید. 🔷 اگر احساس عصبانیت و افسردگی دارید، سعی نکنید انتقام بگیرید، فقط درمورد آن با یکی از دوستانتان حرف بزنید. هیچکس ارزش اینهمه ناراحتی و غصه شما را ندارد. 🔷یادتان باشد که بالاخره فراموشش خواهید کرد اما باید از کارهایی که شما را یاد او می‌اندازد دست بکشید. 🔷 زمان بهترین دارو است. 🔷 تلفنتان را عوض کنید تا مدام پیام‌های قبلی‌تان را چک نکنید. شما لایق بهترین‌ها هستید! http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مطلع عشق
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت دوم وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سوم مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل 6 خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره! اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست. درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او... رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم... به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم. -مگه امامزاده ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: "شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است." آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد.... .ای 🌸ادارمه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 چهارم ...به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده... زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد... ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:"یا فاطمه الزهرا (س)". همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئيتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. ... 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8