رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به
بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یک نفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانواده اش رسیدگی کند. چه
کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم
شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقه ی پایین ببرد، مادر و زهرا و
محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را
بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
_من بمونم و خانوم بره ، چشمم روشن ، از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو
باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها
بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم
میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛ انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از
این خاتوِن سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: آخه چرا؟
چرا گفتن دلتنگ شدن ها اینقدر سخت است؟چرا میخواهد زور بگوید
و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهی ها
زیاد میشود و بی موقع لبها بسته می شود و دل عزیزت را ترک که نه،
میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خنده اش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا
بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش
نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آن همه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع
کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سید محمد داده بود کرد. به جز دارو
مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت
کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که
ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل خودرو از
دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود و برخورد
ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنه ی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه
داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی
نفهمید.
ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
نگران بود و دلشوره داشت ، میخواست بگوید از فروشگاه وسایل سفر
سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده
بود. حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بلاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
ادامه دارد ...
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۱۷ 🤗 آغوش درمانی، فقط مختص انسانهای غمگین و رنج دیده نیست. آغوش درمانی موجب افزایش
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیت
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دوازدهم
_سلام . شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیه اش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
_ایشون تصادف کردن
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدن های سید محمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و
همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند.
ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند.
صدای آمبوالانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!_از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه ای!
_اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن
نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند.
ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی
مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
_ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد
زده به خودروی همسر من
_سروان: شما از کجا میدونید؟
_ارمیا: لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره
و بستری بوده، حتما فرار کرده.
_سروان: باید به بچه های انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد
بود؟
ارمیا: بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم،
میخواست زنم رو بکشه
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیه اش رفت. زنی را دید که به آیه ای که
روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به
سمت آیه اش دوید و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند.
آنها را میشناخت، سید محمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیه ی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را
چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و
باالی سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سید محمد روی شانه ی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به
درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو
منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سید محمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سید محمد دوید و در لحظه ی آخر وارد آمبولانس شد.
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛
انگار اندازه ی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی
بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند صدرا به رها خبر داده بود و رها
به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه،
رها به کلانتری رفت. دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند و
صحبت میکردند. صدرا مشغوِل تعریف کردن حادثه بود که رها سلام
کرد. جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسه ی هوا باز
شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دنده هاش آسیب جزئی
دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای
رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز
فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید: _نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با
مسئول شب صحبت کنم.
رها: روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم
وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو
همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که
آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبه ی هفت کنکور هنر
رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه
مارو دور بزنه؛ فقط به فکر تامین امنیت آیه بودیم.
رها: مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق:حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشم هاش
زیادی هوشیار بود.
رها: و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: این اشتباه از همه ی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید
گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت
میکنیم.
صدرا: پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟
دکتر صدر: ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن.
صدرا: پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.آیه لب های
خشک و سنگینش را به سختی تکان داد:
_مهدی...
ارمیا گوشه ی اتاق تکیه داده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا
خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس
همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشِی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی
زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد.
سید محمد دست روی شانهی ارمیا گذاشت:
_گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره به هوش میاد زمان و مکان رو
گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی.
ارمیا نگاه از پنجره نگرفت و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت.
دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته
شود. به رفاقت سه ساله اش با سید مهدی پشت کرد و آیه را
خودخواهانه برای خود خواست. گاهی در عذاب بود از این کشمکش
نه سال زندگی عاشقانه با سید
مهدی؟حق سه سال غم برای سید مهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری
ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبه ی آن خانه بود؟ ارمیا کمی،
فقط کمی زندگی میخواست به سبک آیه ی سید مهدی، به سبک رهای
صدرا، به سبک زهرا خانوِم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش
میدانست، حق روزهای بی پدریاش میدانست؛ حق بیمادر بزرگ
شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار
شکایتی نداشتم!
یک سوال دارم ... تو زن منی یا زن سید مهدی؟ تو
سهم و حق کداممان هستی؟ دِل شکسته ی من که هزاران بار آن را
میشکنی؟ حق دو متر خا ک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟
حاج علی بوسه ای بر پیشانی آیه اش زد و خدا را شکر کرد که آیه به هوش
آمده.
سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره
محبوبه خانم که با دو بچه ی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زین
بی پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه ی دکتر تمام شده
بود که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره ی
دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست و سر بر سینه ی مادر
گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و
دلخوش به نوازشهای مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراِه زهرا خانوم از
اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه اش تنها بگذارند. سید محمد هم که به
بهانه ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا : روز ِ بدی بود؛ خوبه که داره تموم می
شه
آیه: نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم
ارمیا هنوز هم نگاهش خیره ی همان پنجره بود:
_کار
ندا بود
آیه: ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم
خواستگاریش!
آیه: مگه بستری نبود؟
ارمیا: جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش
ازدواج کنم.
آیه: دیدیش؟
ارمیا: قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
ایه : بخاطرِ تو جوِن آیه: به من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود: _دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره!دخترم؛ شک داری دختر منه ؟
ارمیا : چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: مگه تموم میشه؟
ارمیا: نه! نه تا وقتی که سید مهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا.
دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بی تحرکی... دلش فرار
میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک ریزان در آغوش حاج علی
بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دست هایش را برای در آغوش
کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود
بر صورتش روان بود.
آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
۳
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش
تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!
ُ
سید محمد پالستیکهای خرید را روی
اپن گذاشت
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش
داری، همون حس دوست داشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثال
دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا
دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
ِ_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور
ازدواج نداشتی ، تویی
که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش
شدی؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش
ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون
گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی
رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو
نمیسوزه... آیه زندگی کن!
آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی،
الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری
داشتیم.
آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم
حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق
نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون من سید مهدی بود، من بدونِ سید مهدی نمیدونم چطور
زندگی کنم.
سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: زیاده خواهی کرده
رها داد زد: بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: حق داری! زیاده خواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن
بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: خسته ام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون
بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو
بیپشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه ی اون
ِ مهدی دارم بهت
روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر
میگم... آیه برادِر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند و از دهن افتاد .
آیه شکسته ... دیگه طاقت نداره
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با
فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی
دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن
آرزوهای دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز خودت
کسی رو میبینی؟
آیه: خسته شدم از بس همه تون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه
طرفدارش شدید؟
رها: سید مهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونه شی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخِت سینه ی
رها کوبید:
_بفهم داری دربارهی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچه ته... میفهمی؟ سید مهدی
مردش! اصلا ارمیا رو دیدی؟
ُ
می دونی وقتی بهش بله
دادی، اون ش ب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس
عروس و آرایشگاه، یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟
اصلا پرسیدی اون همه هزینهای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از
بچه های پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت،
جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی
چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همه ی ما رفتیم عروسی اون جوون.
همه جز تویی که کسی رو جز خودت نمیبینی. ارمیا همه ی آرزوهاشو داد
به بچه ای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که به عنوان خانواده ی
داماد تو جشنشون باشیم و همهی ما با جون و دل رفتیم، چون ما
میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی.
تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سید مهدی پشت و پناهت، چی
از حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه ی ما رو سوزوند و تو حتی
نفهمیدی! تو با اون همه ادعات! تو با اون همه آیه بودنت برای همه ی ما...
آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه
اومدن بیرون، میرن و اون بچه های بی حامی رو حمایت میکنن؟ تو از
شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقه ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و
دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه
رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پس اندازشو گذاشته بود پای جشنی
که برات گرفته بود و تو نخواستی. وقتی دید چه حلقه ی ساده ای گرفته،
مردیم! فکر کرد توساده زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط
میخواستی عروِس سید مهدی باشی.
سید محمد دست روی شانه ی سایه اش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل
ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد.
سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از
دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک
که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را
ِ پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست: _سلام
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد:
_سلام ؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود
نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدوره ی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر،
هم رفیق... یک هو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی
نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونه مون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ِ ارمیا: سال ها بود که گم شده بودم .. گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز. با دوتا از
بچه ها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم
اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا
رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای
خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا
اونشب و توی اون برف... زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم،
قبال روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه
شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو
دیدم. کلاهشو گذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونه م گذاشت
و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم
گفتم: _تو شهید شدی؟!
گفت: _همسایه ایم
گفتم: _من زنده ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایه ایم رفیق.
گفتم: _منم شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت، هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز
و همین ساعت رقم میخوره. گفتم اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. اونقدر
گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی
گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت خیلی بده!
ادامه دارد ...
سلام عزیزان خوبین😊
من اینروزا خیلی پست نمیتونم بذارم
ولی سعی میکنم ، داستانو بذارم حتما 😊
مطلع عشق
_آره. سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یک هو همه کس
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سیزدهم
🍃 گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما
براش میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد
ببره.
گفتم: مواظبش باش!
گفت: من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای
دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید!
سید مهدی نگرانشه.
سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر
کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
مریم نگاهی به
خانه انداخت.
از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد.
محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین
منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش
همان دو اتاق بی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود
برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن هایش... دلش کمی
نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی
پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛
درسهای محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش
عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش میآمد. به
مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛
ِمسیحی که در تمام سختی
ها بود
مرد بود و مردانگی خرج تنهایی هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق
قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمی فهمیدشان، کمی در ِک
این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم
از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس
میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور
شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش
کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟
َ
سایه را دوست داشت... پا به پای تنهایی های مریم می آمد ، همآن دکتری که شوهرش بود ؛ برای دردهایش گریه میکرد
و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛
شاید چون همسن وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و
دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به
پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با
سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش
چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابه اش میآمد و میگفت چینیبندزنه...
چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست
چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد
مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و
گفته بود: