eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد دوید. قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبه ی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد: _آب بیارید... آب! آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد. محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند. سایه گفت: _مطمئنی مریم بود؟ آیه: آره مطمئنم! ارمیا: باید به حاج یوسفی زنگ بزنم! بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت: _عجب سفری شد این سفر! سایه: وضعش چطور بود محمد؟ ِ مقابلش دوخت محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار : _خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده! امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه! آیه: آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟ محمد: نمیدونم. ارمیا کنار آیه نشست: _حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟ آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد: _آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش! ارمیا لبخند تلخی زد: _مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری در میاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه! سایه: مریم هنوز زنده ستا! چرا فرصت نکرد؟ محمد: حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن! سایه اخم کرد: _بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن! محمد: مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته! سایه: اما اگه بخواد من کمکشون میکنم! ارمیا: مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه! آیه: مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده! ارمیا: اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم! آیه: باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه. ارمیا: اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمه ی گم شده ش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران! محمد :به خاطر مسیح؟ ارمیا: این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد... مردش مرد بود غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانواده اش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند. ( مردم کشوری که دوستش داشتند ) حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهای در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند. ارمیا ادامه داد: _هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه! محمد: معلوم بود که برنامه ریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن. حاج یوسفی: خدای من... آخه چرا؟! مسیح: محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟ گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. محمد: منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم! مسیح: میرم به صدرا زنگ بزنم! چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شماره ی صدرا را گرفت. صدرا: چیشد مسیح؟ حالش چطوره! مسیح: سلامتو خوردی؟ صدرا: سلام؛ حالا چیشد؟ مسیح: علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم! صدرا: برای چی؟ چیشده؟ مسیح: چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش! صدرا: خدای من... چی میگی مسیح! مسیح: به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه! صدرا: باشه میام، آدرس بده! مسیح: جبران میکنم! صدرا: تو چرا؟ مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ. و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید: _چیشد دکتر؟ مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت: _خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستوشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره. محمد: همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟ دکتر: اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره! محمد: آسیب دیدگی جدی دیگه ای نداره؟ بدجوری کتک خورده بود. دکتر: یکی از دنده هاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هرچه زودتر عمل بشه! محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد. مسیح کلافه بود؛ خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کرده اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه ای را شروع کرده ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسه ی سینه اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاری اش بالاتر میآمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: تو کی هستی؟ -من سایه ام! منو یادت میاد؟ مریم: سایه؟ ُ _آره! خونه ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات ِسرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته ست؟ _الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد. زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟
۱۷ 🤗 آغوش درمانی، فقط مختص انسانهای غمگین و رنج دیده نیست. آغوش درمانی موجب افزایش سلامت ، شادمانی و امنیت همه انسانها میگردد😃 و 🧓🏼برای عموم افراد، مفید و سودمند است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هفدهم 📍المراء مع خلیله.. 🔸در روایت داریم که انسان ه
👥یکی دیگه از راه‌ها، راه‌های شناخت گفتگو هستش، گفتگوی هستش. ✴️ در مورد گفت‌وگوی مستقیم صحبت خیلی زیاد هستش، وقتی گفته میشه گفت‌وگوی مستقیم معمولاً این هستش که ⬅️خب آن‌چه که الان تو جامعه اتفاق می‌افته این هستش که خوب اون چیزی که الان تو جامعه اتفاق میفته 🔵این هستش که دختر و پسر 👱‍♀👨میرن، و مثلاً پسر را میبینه، خانواده دختر را میبینه خواستگاری میکنه بعد از جریان خواستگاری صحبت می‌کنند. 🔹 یا دوران نامزدی فرصتی هست برای آشنایی که در اون مورد هم جلسات بعد صحبت خواهیم کرد در مورد مسائل ولی یک سری گفت‌وگو هست، گفت‌وگوهایی هست که خارج از به‌اصطلاح خانه انجام میگیره🗣 💢❗️خارج از خانه انجام میگیره، تو محیط مثلاً دانشگاه، در محیط کار، ⭕️در بیرون به هر حال یک صحبت‌هایی میشه، یک گفتگو‌هایی میشه، که ببینید اصلاً صلاح هست، صلاح نیست. 🚫بعضی وقت‌ها جلساتی را که خانواده‌ها اجازه میدن این‌ها با هم صحبت بکنند جلسات کمی هست. ❇️مثلاً انتظار دارن این دوتا یک ربع بشینند این‌ها تمام برنامه‌های یک عمر زندگیشون را با هم ردیف بکنند نمیشه. 👈🏻 خب بعد احتیاج هستش که خب مثلاً پسر بیشتر صحبت کنه، صحبت‌های بیشتری داره. دختر مثلاً صحبت‌های بیشتری داره. ⏪بعضی از خانواده‌ها اجازه میدن. خیلی زیاد هستش اجازه میدن که بشینند با همدیگه صحبت بکنند، ☑️بیشتر صحبت بکنند یک جلسه دو جلسه صحبت کنند با هم صحبت کنند حالا به نتیجه رسیدند. نرسیدند که هیچی. 🔶ولی واقعا نیاز هست به گفتگوی به‌اصطلاح مناسب بخصوص اگر که انسان از راه‌های دیگه‌ای نتونسته بکنه، ✔️شناخت‌هایی را نتونسته حاصل بکنه نیاز هست که بشه. در گفتگو هم خب باید رو دروایسی را کنار گذاشت و حالا قواعد مربوط به گفت‌وگو را من میگم خدمتتون، تو گفت‌وگو چه چیزهایی و به چه نحوی باید گفته بشه⁉️ ادامه دارد...
مطلع عشق
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راح
( جلد دوم ) یازدهم 🍃ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگهایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد... صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای نالهای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! -آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ _سایه ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! در تاریکی چشمان مریم ، مسیح نگاهش به آن باندپیچی هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیمانده ی آن هجوم ناجوانمردانه!حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیه ی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو سیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه ی تو، بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعًا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. آیه با پر چادر گل دارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست دستهای همسر کمی بیوفا شده اش را بگیرد و بگوید "اشک نریز
جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده ام" اما دریغ که نه اجازه ی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی اش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن. وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سیدمهدی کلاه کج سبزشو گذاشت رو سراقا ارمیا و اسلحه شم داد دستش. بعد زد رو شونه ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛ سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره. ارمیا لبخنِد شرمگینی زد: ِهرچی دارماز عمه جان دخترمه ، هرچی دارم از حرم دارم. حاجی من شرمنده ی لطف و َکرِم بی انتهای این خاندانم؛ از بی بی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات. حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوِص نیت این َمرِد پسر شده اش که عنوان دامادی داشت و پدری نوه ی عزیز کرده اش را زهرا خانوم بحث را عوض کرد: _حالا تکلیِف اون مادر و دختر چی میشه؟ حاج علی: نمیدونم؛ باید خوِد مریم خانوم باشه تا بشه درباره ش تصمیم ارمیا: پدر جان، وس ِط این تصمیما یه مسیح ما فکر کنید، داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دس ت همه ی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادِر بی پدرم! محبوبه خانم: من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوب ِت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پی ِش من، و اون بالا رو بدیم به آقا مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده. رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد که مشغول بازی بودند. پسرِک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخنِد خدا... چرا شادی اش را قسمت نمیکرد؟ رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد: ِ خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبح _چه فکر ها که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه. زهرا خانوم خندید: _حالا اول از عروس بله رو بگیرید! محبوبه خانوم به شوخی پشِت چشمی نازک کرد: _یعنی سختتر از بله گرفت کنم! حالا کی میان؟ فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم حالا کی میان ؟ روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت: _اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حا مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن. حاج علی: تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟ صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم.
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت: _حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن! رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد و به ایه اشاره ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت: _باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه! حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد: _شاید منظورش جابه جایی تو همون مشهده! آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.آیه در خانه را گشود و ارمیای زینب خوابیده را در اغوش گرفته و وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درِد این کودک سختترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همه ی دنیا را بر هم میزد . آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد... چه بر سر زندگی اش ِ دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟ گناِه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامه ام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه هایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟ سیدمهدی! حق آیه ات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارِد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خسته ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها؛ سید مهدی... آیه ات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا نیست؛ دیگر آن پر پرواز روزگارت کمر خم کرده؛ آیه ات مو سپید کرده؛ آیه ات غم در دل دارد مرد ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشما اش را دید، سرش را به زیر انداخت. خواستم یه سفر خواستم دوباره رن گ زندگی به ِ _ می خوب براتون باشه؛ می چشمای شما بیاد.؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خوِد دردم... خوِد اشکم؛ من همیشه تنها مونده ی روزگار رو چه به داشت تنهایی شدِن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک یادگار سیدمهدی؟ آیه لب گزید: _کم آوردید؟ لبخند ارمیا تلخ بود. _حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه. آیه با ریشه ی شالش بازی کرد _من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته. ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد: _برم؟ آیه سرش را بالا گرفت و به صور ِت خسته ی ارمیا نگاه کرد: _منظورم این نبود! ارمیا خیرهی چشمان همسرش شد. _برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟ آیه لب باز کرد چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد
خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانه ی ارمیا گذاشت: _بازم شروع شد. ارمیا ابرویی بالا انداخت: _چی شروع شد؟ صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند. رها: دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروههای امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته. آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت: _نمیدونم ِ آیه شد: رها متوجه منظور _شما که مشکلی ندارید؟ ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت: _با چی؟! صدرا: با رفتنشون دیگه! ارمیا گیج تر به صدرا نگاه کرد. _کجا؟! صدرا: خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرس های بعد از حادثه به محل حادثه میرن. رها اصلاح کرد: _استرس پس از آسیب عزیزم! ارمیا شگفت زده گفت: _میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟ رها اخم کرد: _نخیر؛ عقلمون سرجاشه! ارمیا: این دیگه کمک به بچه های مناطق محروم نیست، اینجا جونتون در خطره! رها: جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه! ارمیا: من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست، آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه! رها به آیه گفت: _راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچه های جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن. صدرا: مهدکودکتون یادتون نره، بچه ها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن. رها: اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر. مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست. ارمیا مداخله کرد: _تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟ صدرا لبخند زد: _خودم بهت گفتما! کار همیشه شونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم. ارمیا: مگه توئم میری؟ صدرا: اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا که باید ببینی! ارمیا: تو دیگه چرا؟ صدرا: وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست م ِن فلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور_اونور برم دیگه! موبایل صدرا زنگ خورد: _سید محمده!
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچه ها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی... ارمیا: حاج علی و سید محمد هم هستن؟ آیه: آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن. ارمیا اخم کرد: _پس فقط منو جا گذاشتید؟ صدرا: نخیر؛ شما خط مقدم بودید! ارمیا: پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه! آیه لبخند زد...ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از ِاقوام محبوبه خانم هم لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را محمد مشغوِل بندی داروها و یادداشت برداری آورده بودند. سید دسته برای خرید داروهای موردنیازشان بود. سایه در حین کمک گفت: _تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟! سید محمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد: خانم بری نه ئو بریم؛ مگه رفیق نیمه راهی؟ سایه دستی به روسری سرمه ای رنِگ مدل لبنانی بسته اش کشید و موهای خیالیاش را داخل داد: _نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟ _با دکتر رضایی صحبت کردم بهجای من میره اتاق عمل. _مگه برگشته ایران؟ سید محمد: دو سه روزی میشه که برگشته. _محمد! سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایه اش کرد: _جانم؟! سایه: با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده! سید محمد پوفی کرد و سری از کالفگی تکان داد: _برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما االن، این آیه... انگار اصال نمیشناسمش! سایه: فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی. ِ سید محمد: این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه! ِن زندگی سایه: فقط امیدوارم طوفا شون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست. سید محمد: میدونم... مریم دستی روی صور ِت بانداژ شده اش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟ میترسید از آینده ای که چشم اندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران را برای کودکی های زهرا و محمدصادقش راحت ِکند وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید شده ی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست ِ آن زن سنگدل همسایه چه بر سر و صورتش آورده اند زیادی سنگین بود. آن قلبش بالا برود و پرستار با قدر که ضربان آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید! یک نفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانواده اش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقه ی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود. صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد: _من بمونم و خانوم بره ، چشمم روشن ، از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا! رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت: _بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه! صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛ انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتوِن سیه چشم چقدر برایش سخت است: _تو هم بمون با هم بریم. رها از این بحث خسته شده گفت: _اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟ صدرا: هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز. رها: آخه چرا؟ چرا گفتن دلتنگ شدن ها اینقدر سخت است؟چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهی ها زیاد میشود و بی موقع لبها بسته می شود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند. صدرا کلافه دستی در موهایش کشید: _اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟ رها خنده اش گرفت: _اون اصلا مرخصی نداره که بیاد! صدرا:پس چرا ارمیا داره میاد؟ رها: مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده. صدرا: پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم! آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آن همه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد. نگاهی به لیست خریدهایی که سید محمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل خودرو از دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنه ی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی نفهمید. ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود. نگران بود و دلشوره داشت ، میخواست بگوید از فروشگاه وسایل سفر سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود. حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود. بلاخره تماس وصل شد: _چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ ادامه دارد ...