فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر سمت راست و چپ رو مقایسه کنید؛
چیکار داریم میکنیم با آیندمون؟‼️
⚠️انفجار سالمندی
⛔️بحران پیری #جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
#فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
❣ @Mattla_eshgh
❌ ازدواج بدنساز قزاقستانی با یک عروسک جنسی نتیجه انقلاب جنسی و جهل و پیامد آن، تنهایی و تفرد است!
(فیلمشو نذاشتم تا نشر داده نشه و عادی سازی نشه)
⚠️ رابطه جنسی داشتن با اشیاء که اسمش ازدواج نیست اسمش خودارضائیه!
نتیجه ازدواج و انتخاب صحیح، سکینت و آرامشه
اما نتیجه رابطه داشتن با عروسک و ربات و هولوگرام، اضطراب، تشویش، افسردگی و درنهایت خودکشیه!
#کالانعام_بل_هم_اضل
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید #رسانه_ها چگونه در #عملکرد_فرزندانتان تاثیر میگذارند ...
🔸️کودکان هر انچه را #میبینند یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری #هر_مطلبی لزوما #باهوش بودن کودکتان نیست...
#رسانه_تاثیرگذار
#جنگ_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راهپله که جلوی پایمان را روشن میکند. نورش کم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۳۶
اسلحه را غلاف نمیکنم و آن را با دو دست، رو به پایین میگیرم:
- آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.
چشمانش را تنگ میکند و فکش منقبض میشود.
میگوید:
- بیا بریم بالا، برای تختها تشک و ملافه بیاریم.
باید بروم بقیه خانه را هم بگردم ،
تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راههای ورود و خروجش را ببینم؛
اما نمیتوانم پزشک و پرستار و متهمها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانههای امن ما نیست؛
هیچ سیستم امنیتیای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است.
مسعود حالا در آستانه در ایستاده ،
و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده
که میگوید:
- نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم.
و به حرفهایش میخندد؛
بیصدا. دستم را محکمتر روی بدنه اسلحه فشار میدهم:
- خیلی مطمئن نباش.
-تو تنهایی.
میمانم چه جوابی بدهم؛
اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد.
قدمی به جلو برمیدارم:
- نیستم.
کمیل آرام و ملایم، در گوشم میگوید:
- این بندههای خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس.
لبانم را روی هم فشار میدهم و دستم را به سمت مسعود دراز میکنم:
- اسلحهت!
مسعود دوباره فکش را منقبض میکند،
و با خشمی فروخورده، اسلحهاش را از غلاف بیرون میکشد.
آن را میکوبد کف دستم.
میدانم اگر بفهمم شکام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمیتوان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهمتر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت.
از پر بودن خشاب اسلحهاش مطمئن میشوم و آن را میگیرم به سمت دکتر.
خودش را عقب میکشد و با صدای لرزان میگوید:
- این دیگه برای چیه؟ قرار نبود...
- خودتونم میبینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید.
با تردید آن را از دستم میگیرد و نگاهش میکند.
میگویم:
- خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۳۷
این را میگویم و همراه مسعود،
از خانه خارج میشوم و در را میبندم.
مسعود جلوتر از من، از پلهها بالا میرود.
سکوت روی گوشم سنگینی میکند ،
و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپردهام؛
سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پلهها میشکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند.
از گوشه چشم،
حواسم به پشت سرم هست.
مسعود کلید دیگری از جیبش در میآورد ،
و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز میکند؛
در یک آپارتمان.
تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن میشود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش میاندازد. مسعود کفش از پا درمیآورد و وارد آپارتمان میشود.
چراغ را روشن میکند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستادهام.
این آپارتمان برخلاف قبلی،
مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است.
وقتی متوجه میشود من هنوز جلوی در ایستادهام، برمیگردد
و میگوید:
- بیا دیگه.
باید به من حق بدهد بیاعتماد باشم.
خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد.
آرام کفشم را درمیآورم ،
و قدم به خانه میگذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدتها.
روی مبلها و بیشتر وسایل،
پارچه سپید کشیدهاند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسباندهاند؛ عکس گربهای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان میدهد؛ اما نمیخندد چون اصلا دهان ندارد.
به یکی از دیوارها تکیه میدهم ،
تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود میگویم:
- اینجا کجاست؟
- خونه خودم.
وارد اتاقی میشود که درش باز بود.
چشمانم چهارتا میشوند؛ خانه خودش؟! معذب میشوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی...
از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد میآید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانهاش شوم.
مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون میآید
و میگوید:
- دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی.
ملافهها و متکا را میاندازد روی یکی از مبلها. از روی مبل، خاک بلند میشود.
میگوید:
- تشک رو باید باهم از پلهها پایین ببریم.
دوباره برمیگردد به سمت اتاق،
تا آن تشکهای کذایی را بیاورد. میخواهم از خانه بیرون بروم و راههای ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛
اما صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد ،
و سر جا میخکوبم میکند. مدتهاست کسی در این خانه زندگی نمیکند...
پس چه کسی پیدا میشود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟
یک لحظه موجی از خون هجوم میبرد به مغزم.
اشتباه کردم شاید...
🕊 قسمت ۴۳۸
قدمی به عقب برمیدارم،
به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون میآید و در راهپله میپیچد.
اسلحهام را میآورم بالا ،
و آماده شلیک میکنم.
تلفن همچنان زنگ میخورد ،
و تمام رشتههای عصبیام را به ارتعاش در میآورد.
صدای مسعود را از داخل اتاق میشنوم:
- تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟
دوست دارم همین حالا ،
که اسلحهام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخرهبازیهایش.
تکیه دادهام به چارچوب در ،
و راهرو را نگاه میکنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمیشنوم.
مسعود از اتاق بیرون میآید ،
و رفتار محطاطانه من را نادیده میگیرد.
تلفن را برمیدارد:
- الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران میشدم دیگه.
با اخم نگاهش میکنم؛
با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است.
مسعود نیمنگاهی به من میاندازد و به کسی که پشت خط هست میگوید:
- خیلی شکاکتر و سختتر از اونیه که فکر میکردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحهش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده.
- ... .
دست میکشد به صورتش:
-باشه... الان میدم با خودش حرف بزنید.
چند قدم جلو میآید ،
و تلفن را به سمتم دراز میکند. شکاک و بیاعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه میکنم و آن را میگیرم.
تلفن را در گوشم میگذارم و صدایم به سختی از ته چاه در میآید:
- الو!
- سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه.
دست میگذارم روی سرم ،
تا ببینم شاخهایم درآمده یا نه؟ این صدای حاج رسول است!!
جواب ندادنم را که میبیند، خنده کوتاهی میکند:
- ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمیخوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچارهتر کردی.
- حاجی من... من نمیفهمم...
- حق داری. نمیشد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خطهای دیگهش مطمئن نبودیم.
باز هم سکوت میکنم تا توضیح بدهد.
میگوید:
- میدونم هنوز اسلحهت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم.
اسلحهرا غلاف میکنم و میگویم:
- خب...
- خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته میشناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی. بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه میدی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون میدونستم توی تهران غریبی.
🕊 قسمت ۴۳۹
حرفی برای زدن ندارم ،
و فقط با حرص، پوسته لبم را میکَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بیگناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر میکردم به سراغم آمد
و البته، جلوتر از آن،
عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته.
به سختی لب میجنبانم:
- پس... کمیل چی؟
- فعلا شواهد نشون میده پاکه؛ ولی باتوجه به کمتجربه بودنش بهتره در جریان نباشه.
- بقیه اعضای تیمم؟
- ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمیدونم نشتی از کجای تیمت هست، و همونطور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشهدارتره.
هردو آه میکشیم و ناخودآگاه،
روی نزدیکترین مبل مینشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ میکند
و به سرفه میافتم:
- تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟
- حدس میزنم خودت یه حدسهایی زدی...
و سکوت میکند؛
هردومان سکوت میکنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش میدهیم. حرفی نمانده.
میگویم:
- ممنون حاجی. امری نیست؟
- پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم.
- چشم. شبتون بخیر، یاعلی.
قطع میکنم و خیره میشوم به روبهرویم؛
به گربه صورتیپوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان میدهد.
مسعود روبهرویم،
روی یکی از مبلها مینشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمیآورد.
سیگاری میان لبانش میگذارد ،
و روشن میکند. کام اول را از سیگار میگیرد و دودش را مستقیم میفرستد سمت من.
خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟
سرفه میکنم؛ شدیدتر از قبل.
سینهام به سوزش میافتد؛ اما سعی میکنم سرفهام را در گلو خفه کنم.
مسعود بیتوجه به حال من، میگوید:
- خیلی دیربهدیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم.
از جا بلند میشود و تا اتاق قدم میزند:
- ولی الان میبینم خوب شد این کار رو نکردم.
با دست اشاره میکند به اتاقی که عکس بچهگربه روی درش دارد:
- اتاق دخترمه.
تازه متوجه میشوم ،
که به آن اتاق خیره بودهام و نگاهم را پایین میاندازم.
به این فکر میکنم که مطهره اگر زنده بود،
ما هم چنین خانهای داشتیم و اتاقی برای بچههایمان، که روی درش عکسهای کارتونی و کودکانه میچسباندیم.
دوست ندارم این آرزوی محال را ،
برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایدهای دارد جز حسرت خوردن؟
🕊 قسمت ۴۴۰
میگویم:
- چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه میدم؟
- چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو میکردم که تو کردی.
پک دوم را به سیگارش میزند ،
و دوباره انبوهی از دود را به سمتم میفرستد. به سرفه میافتم
و مسعود از صدای سرفهام،
سرش را بلند میکند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش میشود
و آرام میگوید:
- ببخشید.
سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش میکند.
تازه متوجه چند تهسیگار دیگر در آن زیرسیگاری میشوم؛ یعنی شاید گاه میآید اینجا، روی همین مبل مینشیند، سیگار میکشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر میکند.
- حالا برنامه بعدیت چیه؟
این را مسعود میگوید.
شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامهام همان است که بود:
سکوت و تنهایی.
از جا بلند میشوم و متکاها و ملافهها را از روی مبل برمیدارم:
- بریم پایین، بندههای خدا منتظرن.
***
دکتر با چشمان گرد شده و متحیر،
خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تختشان دراز کشیدهاند. بیحالند اما بههوش.
دکتر من را کناری میکشد و میگوید:
- راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومیشون داره بهتر میشه. مثل معجزه ست...
معجزه...
برای هزارمین بار است که معجزه دیدهام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفتآور و تازه است.
دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتابها از آن خواندهای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناختهای، هیچکدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمیرسد.
دست به سینه میزنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه میکنم:
- خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم.
- امکان نداره، رایسین...
- شما میگید حال این دونفر خوبه؟
دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث میکند. لبش را میگزد
و میگوید:
- امروز که معاینهشون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده.
- من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندنشون به بیمارستان نیست.
دکتر شانه بالا میاندازد:
- فکر نکنم خطری داشته باشه براشون
🕊 قسمت ۴۴۱
کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند:
- اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.
لبخند خشکی میزنم به دکتر:
- ممنونم. میتونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟
دکتر از خدایش بوده آزاد بشود ،
از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجلهاش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش میفهمم.
تشکر بلندبالایی هم میکند از من و میرود.
دست به کمر،
رفتنش را تا خروج از خانه دنبال میکنم و به مسعود میگویم:
- میشه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟
مسعود نیشخند میزند ،
و کتش را از پشتیِ یکی از صندلیها برمیدارد. قبل از این که کامل بیرون برود،
سرش را از در میآورد داخل و میگوید:
- میدونم میخوای تنهایی بازجوییشون کنی. بچه نیستم.
حرفش را بیجواب میگذارم؛
خب به جهنم که میتوانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشتهای.
فهمیدم میتوانستی بهجای من سرتیم پرونده بشوی...
کمیل تشر میزند:
- عباس داری قضاوتش میکنیا!
لبم را میگزم و با دو انگشت شصت و سبابهام، دو سوی تیغه بینیام را میگیرم.
زیر لب استغفرالله میگویم ،
و سرم را میچرخانم به سمت آن دو متهم.
هردو با دیدن نگاه ناگهانی من،
از جا میپرند و به خود میلرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند.
من اما بجای این که به سمت آنها بروم،
خانه را یک دور کامل چک میکنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفونهای کوچک و دوربینهای مداربستهای که به ماهرانهترین شکل جاساز شدهاند؛
اما چیزی پیدا نمیکنم. پاک پاک است.
از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا.
دو متهم هنوز با نگاه بیرمقشان ،
من را دنبال میکنند؛ انگار من قصابم و آنها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همهچیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستادهام؟
روی سرامیکهای خاک گرفته،
پشت به متهمها مینشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیکها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال میکشم؛
همان سرشبکهای که نمیشناسیمش.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
م؟
این هم نماد همان مینای مجهولی ،
که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام:
-هیئت.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛
اما این بار داخل دایره ،
علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره،
فلشی به یک علامت سوال میزنم؛
آن نفوذی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃