مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۰۴ امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه میزدند وسط ت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۰۵
- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.
این را کمیل میگوید و تکیه میزند به دیوار.
میگویم:
- واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟
- نمیدونم. خیلی نقشههای جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود.
هردو میزنیم زیر خنده.
حقیقتاً همه حرفهایش شوخی نبود.
واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاسهای درس،
آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است.
ما واقعا آقامنشی میکردیم ،
که مدرسه را خراب نمیکردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درسهایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛
فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان.
کمیل متفکرانه دست میزند زیر چانهاش:
- میگم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی.
- اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم.
- الان میخوای چکار کنی؟
شانه بالا میاندازم.
فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد.
تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهانکاری و اینها...
کمیل سریع میگوید:
- چارهای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود.
گوشی غیرکاریام را درمیآورم.
لبهایم را روی هم فشار میدهم و دنبال شماره خانه امید میگردم.
امیدوارم خانه باشد امروز.
خانمش جواب میدهد و میگوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است.
خب مهم نیست.
میدانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگیاش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمیخواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم.
برای همین محترمانه از خانمش میخواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۱۰ داخل کوچه باریکی میپیچم. چقدر این کوچهها درهم تنیده است... هیچکس نیست ، و انتهای کو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۱۱
برق چاقوی ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به سمتم میآید.
برق چاقوی ضامندار نفر سوم را که میبینم، یاد خوابی که دیده بودم میافتم.
چاقویی که از پشت در پهلویم فرو میرفت... نه. الان وقتش نیست شاید.
اولی نالهکنان دارد خودش را به سمت موتور میکشد
و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.
قمه را میاندازم کنار کوچه.
به دردم نمیخورد و سلاح خوشدستی نیست؛ درضمن نمیخواهم بکشمشان.
نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیرهایم به هم.
حمله میکند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، میرسد به پهلویم.
صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم همزمان میشود.
یک خراش است فقط.
دستش را همانجا میگیرم ،
و میپیچانم. چاقویش را میگیرم و با دست آزادم، کفگرگی محکمی مینشانم وسط صورتش.
پرت میشود به عقب؛ اما دوباره جلو میآید.
دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمیدارم و بیتوجه به زخمم،
هجوم میبرم به سمتش.
درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیفتر کرده.
مشتی که میخواهم به صورتش بزنم را در هوا میگیرد؛ اما در مبارزه حرفهای نیست و نمیداند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم.
برای همین به راحتی ،
دستم را از دستانش بیرون میکشم و مشت دیگرم را وسط صورتش میزنم.
بینیاش میشکند و خون میریزد روی صورتش.
همان که آرنجش شکسته بود،
حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. مینالد:
- بیاین بریم!
رفیقش به حرفش توجه نمیکند؛
چون جریتر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده میشود.
پنجه بوکسی از جیبش در میآورد ،
و خون دهانش را روی زمین تف میکند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۱۶ میرسیم به خانه امن ، و دو مهاجم را میبرم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم. قفل و بست ا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۱۷
طوری میسوزاند ،
که درد خود زخم از یادم میرفت.
میدانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم ،
مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است.
مثل عمل جراحی ست.
کسی که تا مدتها کنارش بودهای و به عنوان برادرت دوستش داشتی،
تبدیل میشود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون.
وقتی داری دستبند به دستش میزنی،
وقتی خیانتش برایت آشکار میشود، دردش وجودت را میسوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و نالهات را قورت بدهی.
خونهای دور زخم را پاک میکنم
و با گاز استریل میبندمش.
میشود با دردش کنار آمد و فکر نکنم خیلی دست و پا گیرم بشود.
برمیگردم به اتاقم و لباسم را عوض میکنم.
ساعت دوازده شب است ،
و دارم از کوفتگی و خستگی بیهوش میشوم؛ اما نمیخواهم بخوابم.
در تخت دراز میکشم ،
و بجای تلاش برای حل معادله چندمجهولی امشب، برنامهای برای احسان میچینم...
***
تا گردن سرش را کرده توی صفحه گوشی ،
و نشسته پشت فرمان؛ ز غوغای جهان فارغ.
دو روز است که افتادهام دنبالش ،
تا در یک موقعیت مناسب، گیرش بیاورم.
کلا آدم گیجی ست.
خب میدانید، کارش اصلا عاقلانه نیست.
آدم باید حواسش به دور و برش باشد؛
وگرنه ممکن است یک نفر درِ ماشینت را باز کند و ناغافل بنشیند توی ماشین و اسلحهاش را روی پهلویت بگذارد
و بگوید:
-تکون بخوری من میدونم و تو!
دقیقا کاری که من الان کردم هم همین بود!
احسان از ترس نفسش بند آمده ،
و دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی؛ اما نمیتواند.
- یه طوری بهش درسِ حواسجمعی دادی که فکر کنم دیگه شبها هم با چشم باز بخوابه.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊قسمت ۴۲۲ میپرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست؟ - فارسی بلد بو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۲۳
- هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا میکردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟
- آره آره... باشه...
ابروهایم را میبرم بالا و دوباره تاکید میکنم:
- فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
- ب... باشه...
دست میبرم به سمت دستگیره در؛
اما نکته بسیار مهمی یادم میآید که نپرسیدهام:
- فامیل مینا چی بود؟
- نمازی.
زیر لب، کلمه نمازی را تکرار میکنم،
و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر میدهم:
- وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه!
فقط سرش را تکان میدهد ،
و پیاده میشوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعیاش باشد.
اصلا الان که فکر میکنم،
شک دارم آن کسی که با احسان چت میکند هم خود مینا باشد.
پیاده راه میافتم به سمت خانه امن.
هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریههایم و سینهام را به سوزش انداخته.
گوشی کاریام زنگ میخورد.
محسن است. تماس را وصل میکنم و صدای نفس زدنش را میشنوم:
- آ... قا... اون دوتا... متهم...
بیتوجه به رفت و آمد مردم اطرافم،
وسط پیادهرو میایستم؛ قلبم هم میایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگهایم هم ایستاد:
- چی شده؟
- حالشون خیلی بده آقا!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۲۹ حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ میتوانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۳۰
و میرود.
معجزه... امداد غیبی...
چیزی که در آن غرق بودهام و با این وجود، باز هم تشنهاش هستم...
من میمانم و راهروی خالی آیسییو.
من میمانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...
به دو متهم نگاه میکنم.
خوابیدهاند روی تختها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمیدهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول میکشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛
وقتی که دیگر کار از کار گذشته است.
آن وقت فاصلهاش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفههای خونی ست.
نمیدانم چندنفر در طول تاریخ ،
با رایسین مسموم شدهاند و چندنفر جان سالم به در بردهاند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد.
بدن انسان هم همینطور است؛
مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار میکند و به اراده خدا زندگی میکند و به اراده خدا میمیرد.
با این حساب،
این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادیترین اتفاق عالم است؛
این که ما اسمش را گذاشتهایم معجزه،
شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است.
- تو کی فیلسوف شدی عباس؟
کمیل این را میگوید و میخندد.
میگویم:
- هر آدم عاقلی اینا رو میفهمه.
یک نگاه به ساعت مچی میاندازم ،
و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی میکند.
رسیدهام به بنبست؛
بنبستی که با جسم خاکی نمیشود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد...
دست به دامان کمیل میشوم:
- کمیل، تو یه دعایی بکن.
کمیل ابرو بالا میاندازد و با بدجنسی لبخند میزند:
- آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟
حرص میخورم:
- من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب میدونی چی میگم.
دو انگشت شصت و سبابهاش را ،
دوطرف لبش میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
آخرین تیری که در کمان دارم را رها میکنم:
- کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم.
سرش را بالا میآورد ،
و با یک حالت خاصی نگاهم میکند، مثل همان وقتهایی که از مجلس روضه بیرون میآمدیم و چشم هردومان سرخ بود.
سکوت میکند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص میشود.
اگر سم را از طریق غذا بهشان ندادهاند،
و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان میخواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان دادهاند...
یعنی هرکس اینها را فرستاده،
احتمال میداده دستگیر بشوند و باید کلکشان کنده شود.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راهپله که جلوی پایمان را روشن میکند. نورش کم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۳۶
اسلحه را غلاف نمیکنم و آن را با دو دست، رو به پایین میگیرم:
- آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.
چشمانش را تنگ میکند و فکش منقبض میشود.
میگوید:
- بیا بریم بالا، برای تختها تشک و ملافه بیاریم.
باید بروم بقیه خانه را هم بگردم ،
تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راههای ورود و خروجش را ببینم؛
اما نمیتوانم پزشک و پرستار و متهمها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانههای امن ما نیست؛
هیچ سیستم امنیتیای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است.
مسعود حالا در آستانه در ایستاده ،
و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده
که میگوید:
- نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم.
و به حرفهایش میخندد؛
بیصدا. دستم را محکمتر روی بدنه اسلحه فشار میدهم:
- خیلی مطمئن نباش.
-تو تنهایی.
میمانم چه جوابی بدهم؛
اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد.
قدمی به جلو برمیدارم:
- نیستم.
کمیل آرام و ملایم، در گوشم میگوید:
- این بندههای خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس.
لبانم را روی هم فشار میدهم و دستم را به سمت مسعود دراز میکنم:
- اسلحهت!
مسعود دوباره فکش را منقبض میکند،
و با خشمی فروخورده، اسلحهاش را از غلاف بیرون میکشد.
آن را میکوبد کف دستم.
میدانم اگر بفهمم شکام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمیتوان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهمتر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت.
از پر بودن خشاب اسلحهاش مطمئن میشوم و آن را میگیرم به سمت دکتر.
خودش را عقب میکشد و با صدای لرزان میگوید:
- این دیگه برای چیه؟ قرار نبود...
- خودتونم میبینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید.
با تردید آن را از دستم میگیرد و نگاهش میکند.
میگویم:
- خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند: - اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۴۲
کنار دایره محسن شهید،
یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم.
مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
خب من الان کجای این نمودارم؟
کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛
اما حتما باید آنها را دیده باشند.
خیره به دایره، میگویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟
صدایم گرفته است ،
و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛
نمیدانم کدامشان.
سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم:
- آقا غلط کردیم...
- میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟
- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین...
- چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟
نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند،
رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من.
میگویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.
و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه.
میگوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.
- آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه...
- بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟
- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.
نیشخند میزنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟
مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید:
- نمیدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.
- یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟
این را میگویم و کوتاه میخندم؛
شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند.
یکیشان دستپاچه میگوید:
- نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم.
- آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم:
- آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۶ دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمیشود: - مزه نریز. یه پروندهای بود چند
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۴۷
‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند؟
خم میشوم و دستانم را تکیه میدهم ،
به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا.
یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی.
رو به حسن، مصطفی و سیدحسین ،
که آن طرف میز، مقابل من نشستهاند و چهرهشان سردرگمی را داد میزند،
میگویم:
- دوباره تاکید میکنم، هیچکس، هیچکس بدون هماهنگی من کاری نمیکنه. بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین. از بینی احدالناسی نباید خون بیاد. خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربهدر دنبالتون بگردم. جلوی مردم اون بیسیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...
نیروی بسیجیاند.
سنشان قد نمیدهد به هشتاد و هشت. تاحالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیدهاند. باتجربهترینشان سیدحسین است ،
و من دلم را خوش کردهام به این که اینها نیروی سیدحسیناند و سیدحسین اینها را رزمیکار و زرنگ و جهادی بار آورده.
با وجود همه اینها،
عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز میکنم.
راستش راه دیگری ندارم.
نیروهای تهران را نمیشناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم.
تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمیخواست زمزمههایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح میشود را باور کنم. این که قرار است ،
یک برنامههایی توی مایههای سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمیدانم شدیدتر یا ضعیفتر. هرچه هست، مسعود میگفت تیم عملیاتیای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر،
دندان تیز کردهاند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گلآلود؛ شهیدسازی.
بچههای بسیج را توجیه میکنم ،
و میگویم دوبهدو با هم بروند. سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج میشود و قبل از رفتن،
دوباره صدایش میزنم:
- سید جان، تو هم یه دور دیگه بچههات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد.
- نگران نباش؛ چشم.
میخواهد برود که دوباره برمیگردد:
- عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانم را روی هم میگذارم ،
و لبخند میزنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانیام ندارد:
- خوبم. نترس.
- مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
- مطمئن باش.
سیدحسین هم من را میشناسد؛
لجبازی و یکدندگیام را. برای همین است که اصرار نمیکند و میرود.
سیدحسین نباید میفهمید؛
هیچکس نباید بداند حال من را. لبم را میگزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون میآورم. تمام شده. آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیمساعت بخوابم.
زخمِ ریهام دوباره دارد اذیت میکند؛
انگار با هم مچ انداختهایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری میشود.
درد من را از پا درمیآورد یا من درد را؟
حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین میزنم
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۵۳ میگویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبهروی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمیخواد
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۵۴
گفتن این جمله، کامم را تلخ میکند
و پرتاب میشوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل.
کمیل از پشت سر، دست میزند سر شانهام: -اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون.
حسن دوباره اعتراض میکند:
-پیاده که خطرناکتره!
حرفش را نشنیده میگیرم و بجای جواب، میگویم:
-به سیدحسین بگو بیان پیش ما.
در اولین فرصت، فرمان را کج میکنم به سمت راست. دوبل پارک میکنم.
حسن میگوید:
- به سید موقعیت دادم بیاد اینجا.
در بیسیم به مسعود میگویم:
- من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش میدم به بچههای خودمون. تو حواست به بقیهش باشه.
منتظر جواب مسعود نمیمانم.
حسن جا میخورد؛
گویا تازه متوجه شده با بیسیمی غیر از بیسیم بسیج صحبت میکنم.
صدایش کمی میلرزد:
- داری منو میترسونی!
تنهام را به سمتش میچرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه میکنم:
- ببین، من باید یه آتیشبیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس.
گنگ و گیج نگاهم میکند.
حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد!
صدای بلند شکستن شیشه،
هردومان را از جا میپراند و حسن را بیشتر.
فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم:
- بدو بیرون الان آتیشمون میزنن!
در سمت خودم را باز میکنم و میپرم بیرون.
کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد میزند:
- اونا مامورن! اطلاعاتیان...
این را که میشنوم،
تندتر میدوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوکزده است. دستش را میگیرم و پشت سرم میکشم.
نگاه نمیکنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛
اما ته دلم حرص میخورم بابت این که الان با چوب و چماق میافتند به جان ماشین بیتالمال.
از میان شمشادهای کنار خیابان،
خودمان را میرسانیم به پیادهرو. مغازهدارها کرکرهشان را پایین کشیدهاند و فقط یکی دو مغازه، نیمهباز هستند.
میترسند آتش این آشوب،
دامن خودشان و مغازهشان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت.
مردمی که در پیادهرو هستند،
نگاههای هراسانشان را از خیابان میدزدند و قدم تند کردهاند برای در رفتن از معرکهای که خشک و تر را با هم میسوزاند.
پناه گرفتهایم در سایههای پیادهرو و به سیدحسین بیسیم میزنم:
- کجایی سید؟ ما توی پیادهروییم.
قبل از این که جوابش را بشنوم،
هُرم آتش را از پشت سرم حس میکنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطلهای زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش میاندازد.
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۵۹ ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشینهایی که در
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۶۰
"جواد"
من از همان اول که دیدمش،
حس کردم موی دماغ میشود بعداً؛ اما فکر نمیکردم خودم باید کارش را تمام کنم.
راستش از او میترسیدم.
سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود.
میترسیدم نگاهم کند ،
و سایه خیانت را پشت چهرهام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمیکرد.
لعنتی حتی وقتی تهدید هم میکرد،
با آرامش تهدید میکرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمیشود و اگر اشتباه کنم هم من را میبخشد، باز هم میترسیدم از او.
حتی گاهی از دلسوزیهایش هم میترسیدم؛ از این که برادرانه با ما میساخت و هرکاری که میکردم، از کوره در نمیرفت.
محسنِ بیدست و پا عاشقش شده بود؛
عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن میسپرد، محسن یک آدم دیگر میشد.
من از عباس میترسیدم؛
اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص میکرد و جراتم میداد که دروغ بگویم به عباس. از ترس میمردم و زنده میشدم وقتی به دروغ میگفتم عامل حمله به صالح را گم کردهام، یا احسان را.
آن شب هم اگر بسیجیهای تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمیزدند،
من هیچوقت مجبور نمیشدم خودم کار عباس را تمام کنم؛
سختترین کار زندگیام.
من فقط قرار بود کمیل را بزنم ،
و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود.
وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زدهام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا میکند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمیآید.
همان هم شد که ربیعی گفت،
بسیجیها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب.
اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمیکرد،
من هیچوقت خودم را با عباس درنمیانداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود.
برای همین بود که رفتم دنبال عباس.
عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکیاش باشم.
روی من حساب کرده بود.
برای همین وقتی از دور دید دارم میروم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛
انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد.
همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمیخواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم میلرزید.
داشتم میمُردم از ترس ،
و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش.
میترسیدم؛
چون میدانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریختهاند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند.
آب دهانم را قورت دادم،
همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر.
نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس.
انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم میکرد زودتر کارش را تمام کنم.
همین بود که خنجر را بیرون کشیدم
تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست.
دیدم هنوز جان دارد.
دیگر باید تا تهش میرفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد.
نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت میپرسید
داری چکار میکنی با خودت جواد؟
داشت میپرسید
مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟
شاید هم فقط میخواست بگوید:
جواد! ببین! منم، عباس!
برای دومین بار که خنجر را درآوردم،
افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود.
ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش.
دست خودم نبود.
هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند،
ربیعی تو را خواهد کشت...
افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد.
دیگر نمیتوانست بلند شود؛
با این وجود من با تمام توان فرار کردم.
هنوز میترسیدم از او؛
تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود.
دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم.
انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت.
ربیعی من را نکشت،
اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۶۴ "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار ا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۶۵
"مادر"
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛
اما بیخبر نه. من میدانستم میآیی.
منتظرت بودم.
خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمیگردی؛
روزها را میشمردم ،
و شبها قرآن را مثل مرهم میگذاشتم روی قلب زخمیام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛
و حالا که آمدهای،
نوروز همراه خودت آوردهای در سرمای دیماه.
تاریخ تماسهایت ثبت شده در گوشیام. میدانم دیر به دیر زنگ نمیزدی ،
ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش میآمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان.
من میدانستم برمیگردی؛
این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛
همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد:
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.
من تو را میشناسم مادر.
لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم.
خوددار هستی؛
ولی من میفهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرامآرام آب میشدی؛
بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمیکردم وقتی برمیگردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.
خدا را شکر.
خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم.
دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی،
دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمیکشی؛
دردِ ریههای آسیبدیده و مجروحت را هم.
آخر میدانی، این که ببینی جگرگوشهات دارد درد میکشد و آب میشود خیلی سختتر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.
میان موهای موجدارت دست میکشم.
تک و توک، تارهای نقرهای هم میانشان پیدا میشود. نمیدانم خودت هم دیده بودیشان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید میدانم.
این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...
موهایت را مرتب میکنم.
توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟
چندبار به صورتت دست میکشم ،
تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین.
من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم.
من فقط با کلی اصرار،
یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیههایی که هیچوقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمیدانم از کِی.
بعد هم تا خواستم دقیق بشوم،
خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.
به پدرت اما گفتهاند؛
از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند.
این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست.
من از همان لحظه ،
که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم.
پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود.
تو دومین عباسی بودی که او از دست داد.
عباس اول،
رفیقش بود که در جنگ از دست داد
و بعدش تو به دنیا آمدی،
به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش.
اما حالا کدام مرهم میتواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت،
تشنهتر میشوم انگار. میدانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کردهام؟ باز خوب است هربار که زنگ زدهای، صدایت را ضبط کردهام برای روزهایی که سکوت در سرم میپیچد.
کاش حرف میزدی.
صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۶
‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است...
الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید.
السلام علیک یا اباعبدالله...
#فاطمه_شکیبا (فرات)
#خط_قرمز
#پایان.
🇮🇷 #پایان رمان امنیتی خط قرمز
نثار ارواح مطهر شهدای گمنام و مظلوم اطلاعات و امنیت،
سلامتی سربازان گمنام امام عصر با آرزوی توفیق و عاقبت بخیری برای نویسنده محترم سرکار خانم شکیبا،،
صلواتی هدیه بفرمایید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃