eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پ
✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ (قسمت آخر) اتاق محاکمه شلوغ است. ردیف اول همه هجده متهم نفر از متهمین نشسته‌اند و در دیگر ردیف‌ها خانوادهایشان. کمی می‌گردم که در ردیف آخر چشمم به حاج کاظم می‌افتد. کنار می‌نشینم و می‌گویم: _سلام حاجی. سری تکان می‌دهد. به کنار دستم نگاه می‌کند و بعد برمی‌گردد و به در نگاه می‌کند، انگار به دنبال کسی می‌گردد. می‌گویم: _چیزی شده؟ _پس خواهر مهدی کو؟ می‌خواهم حرفی بزنم که با صدای چکش چوبی روی میز قاضی ساکت می‌نشینم. دستانم را در هم گره می‌زنم. صدای این چکش به معنای عدالت است اما چرا با مهدی عادلانه برخورد نشد؟ صدای قاضی بلند می‌شود: _بر اساس کیفر خواست متهمان این پرونده و اتهام هر یک بدین شرح است: ۱_آقای سید مصطفی کاظمی معروف به موسوی فرزند علی، با قرار بازداشت موقت، متهم است به آمریت در قتل آقایان داریوش فروهر... با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. به ساعت نگاهی می‌اندازم. نیم ساعت از موقعی که آیه قرار بود اینجا باشد گذشته است. حواسم را جمع حرف‌های قاضی می‌کنم: _متهم ردیف اول در جلسه‌ی سوم دادرسی اظهار نموده:«من جایگاه قانونی برای آمریت داشته‌ام» بنابراین آنچه بعدا در لایحه‌ی آخرین دفاع خود نوشته به این عبارت:«من از جایگاهی برخوردار نبودم که حکم حذف بدهم.»... خنده‌ام می‌گیرد. موسوی حتی در جلسات دادگاه، هربار دروغ گفته است. عصبی از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. باز هم همهمه و شلوغی که سوهان روحم می‌شود. این طور که پیداست هنوز هم متهم اصلی که دستور قتل را داده است پیدا نشده. عصبی دستی در موهایم می‌کشم. دستم را به سمت دستگیره در اتاق می‌برم که فردی به شانه‌ام می‌زند. برمی‌گردم. پسر نوجووانی است. متعجب نگاهش می‌کنم. پاکت نامه‌ای را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: _اینو یه آقایی داد که بدمش به شما. با تردید دستم را جلو می‌برم و می‌گویم: _نمی‌دونی کی بود؟ پاکت را از دستش می‌گیرم. می‌گوید: _نه فقط گفت بدمش بهتون و رفت. بعد از حرفش راه می‌افتد و می‌رود. وارد اتاق که می‌شوم. حکم دادگاه توسط منشی قاضی در حال خوانده شدن است: _متهم ردیف اول، سیدمصطفی کاظمی(موسوی) به جرم آمریت و صدور دستور چهار فقره قتل موضوع کیفر خواست مستندا به ذیل ماده۲۱۱ قانون مجازات اسلامی به حبس ابد محکوم است. متهم ردیف دوم... دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. حبس ابد برایش بریده‌اند تا بتوانند بعد از مدتی عفوش کنند. دستم را مشت می‌کنم. به یاد پاکت می‌افتم. بازش می‌کنم، کاغذکوچکی است که روی آن نوشته: _مثل اینکه آیه خانوم هنوزم نیومده، بهتره یه سر به بیمارستان امام حسین بزنی. دستی شانه‌ام را می‌گیرد و به بیرون هدایتم می‌کند. حاج کاظم است. لرزان می‌گویم: _حاجی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌کند و می‌گوید: _نه و نیم. چیزی شده؟ می‌خواهم بروم که بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ برگه را به دستش می‌دهم می‌خواهم بروم که نمی‌گذارد. بعد از خواندن متن می‌گوید: _از کجا مطمئنی این سر کاری نیست؟ _می‌رم اونجا می‌فهمم. کاغذ را در جیبش می‌گذارد و می‌گوید: _به خونه زنگ بزن. دستش را شل می‌کند. سریع می‌گویم: _خونه نیست. حاجی من می‌رم. نگرانم. و به سمت موتور می‌دوم.
🍃قسمت ۲۴ با تعجب میپرسد _این چیه؟ با صدای آرامی میگویم _دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه _خب؟ _حس میکنم دختره خیره خیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین می‌اندازد و آرامتر از من میگوید _مبارکه _ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ _چرا میرم. آخر این ماه _میگم مهدی اونجا چکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ حس میکنم صدایش خش برمیدارد _ بود "!دنیا روی سرم خراب میشود. " بود...مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید _مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد شانه‌هایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟ ناباور سرم را تکان میدهم _شوخی میکنی عمو؟ آره؟ .سرش را که بلند میکند اشک‌هایش را میبینم. دلم میریزد _مهدی دیگه نیست ناباور و بلند بلند میگویم _شوخیه، همه‌ش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده عمو با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد _مفقودالاثر شده کاش این بغض از چشم‌هایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آورده‌ام. عمو به سمتم می‌آید. _گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم با صدایی که از بغض میلرزد میگویم _مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریه‌ام اذیتش میکنه چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم •••••••• چشمهایم را باز میکنم ، که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان. آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را بدتر میکند. هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.خیره میشوم به سقف سفید. فرصت نشد فرصت نشد که بگویم چقدر آبیِ چشم‌هایت را دوست دارم فرصت نشد.فرصت نشد که بگویم چقدر خوبی. فرصت نشد بیشتر با هم باشیم. میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم.‌ من برف ندیده بودم فرصت نشد زمستان با هم آدم‌برفی درست کنیم کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم درنگاهت کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی، چرا حتی پیکرت برنگشت؟ مفقودالاثر شده‌ای!نیستی .نیستی و من قول داده‌ام چشم‌هایم نبارند سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟ سرم را بالا میگیرم، افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود! .اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.اگر پسر بود، یادش میدهم مَرد باشد. کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟ اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستاره‌ها را تاب بیاورم؟ کاش خوب نبودی،! کاش بهترین نبودی. آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد!اما هم خوب بودی و هم بهترین رفته‌ای..... رفته‌ای و من مانده‌ام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت. رفته‌ای و من مانده‌ام و فرزندی از وجود من و تو رفته‌ای و حالا باید برگردم به دزفول،!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان رفته‌ای و من که گفته بودم "عشق خانمان سوز است" 🇮🇷با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همه‌ی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانواده‌ی این مَردانِ خداوند 🕊 🕊 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی های که من براش بوجود آوردم مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمی‌گم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت:با این حساب ما از کجا همچین فرشته ایی روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال ایده آل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیر که ایده آل میشه! رشد تو‌مسیراتفاق میفته! با این جمله ی حاج حسین یاد ملاک های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت گیری می کردم دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه ،رشد توی مسیر اتفاق می افته! حسام دستها‌ش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله ایی که حسام در مورد خانم مائده می گفت: بیشتر به حالش غبطه می خوردم به یاد جمله ایی که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش می‌دونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین... ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن. دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم... گاهی تحسین می کردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ... عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ! چه زن باشد، چه مرد! به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... به گفته ی شهید یوسف الهی می رسی که: اجر جهاد شهادت است... نویسنده :
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم. محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم.... بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم! مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر! محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام ! جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود! محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری! چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی! و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب! واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک! اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی! چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه... میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد! بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم.... راست می گفت آسون نبود این مسیر .‌..! اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم! ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد! حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم! همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان! من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم! در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ... هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم.... چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضی‌ها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بی‌بصیرتی است.  وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بى‌بصیرت و بدون روشن‌بینى که دوست را نمى‌شناسد، دشمن را نمى‌شناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند. والعاقبه للمتقین نویسنده:
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچ کس نمی تواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(ع) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد اما روضه همچنان بر پاست... از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت می کردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و... شب اول بود و دل بی قرار... بی قرار حسینیه ... حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان... در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود! لباس مشکی بچه ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود... زینب می گفت: دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمی شد خالی گذاشت! حالا که بعضی ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه می توانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمی رفتند! اینجاست تفاوت آدم ها دیده می شود و اینکه برای هر کس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است... عملاً مریم روضه های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هرشبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!! براستی که دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا می شود... وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم! ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد... ما سینه زدیم، بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند... برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: شهیده مریم رحیمی... آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی... دلم پیشوندی قبل از اسمم می خواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده..‌.. شهیده همان آرزوی دیرینه ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می افتم که می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت می کرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد.... و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت... زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:مریم رفت.. ... نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد! مریم....مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند... مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از شهید آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکم تر می گیرم و نفس عمیقی زیر ماسک می کشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه می کند و با خودم زمزمه می کنم: آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ... والعاقبه للمتقین نویسنده:
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه 💠 جلد اول ✍ قسمت ۱۰۵ می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه... -تو می‌میری. -تو قاتلی. -خودتو به کشتن نده. مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم می‌کند که انگار هیچ‌چیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمی‌داند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، می‌ایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو می‌خورم. گلویم خشک شده. -این... این عباسه... -خودشه؟ مطمئنی خودشه؟ -عباس مُرده. توهم زدم. باید برم... -ولی اون خودشه. خود خودشه... -از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه... بهت‌زده، پلک می‌زنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج می‌رود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار می‌افتاد. از نگاه عباس خجالت می‌کشم؛ از خون‌های روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون می‌ریزد. این‌بار لبانم به حرکت درمی‌آیند: _من... من واقعا نمی‌خوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده... لبخند می‌زند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمی‌خواهد به رویش بیاورد. پدری که می‌خواهد دست‌گیری کند، نه مچ‌گیری. -عباس می‌تونی کاری بکنی؟ می‌تونی نذاری کسی بکشدم؟ می‌تونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟ برایم دست تکان می‌دهد و صدایش را در سرم می‌شنوم: _می‌تونم. انگار که یک بار سنگین را از شانه‌ام برداشته باشند. مغزم خنک می‌شود. حالا دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. می‌دوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم. -عباس می‌تونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش می‌کنم، بعد یه فکری برام می‌کنه. منو می‌بره یه جای دور، یه جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم. بوق بلند و کشداری، خط قرمز می‌کشد روی واگویه‌هایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه می‌شود با تاریکی زمین و زمان... پایان؛ نه. اینجا نقطه آغاز ماجراست. ✓شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است... 💠💠 💠💠 ✍ نویسنده: فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.
رمان اعتقادی و امنیتی 🌟قسمت (اخر) (حسن) به مصطفی که متعجب نگاهش می‌کند، می‌گوید: - بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو می‌خوان... -مگه هنوز جمع‌شون نکردن؟ -نه... داره بدترم میشه. اون‌جا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن می‌ریزن توی خونه‌های مردم. مصطفی می‌رود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته. مثل بچه‌ها به سیدحسین می‌گویم: - میشه منم بیام؟ طوری نگاه می‌کند که دلم می‌ریزد و جوابم را می‌گیرم: -نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن. -چرا من نیام؟ جواب نمی‌دهد و می‌رود. با حسرت خیره‌ام به سیدحسین و مصطفی که دور می‌شوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس‌گیر دست به گریبانم. دلواپس علی‌ها و عباس‌هایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند. صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم می‌پیچد که گوش‌هایم سوت بکشد. پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح می‌گرداند. مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر می‌دانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند می‌شد و تا خود پاسداران می‌دوید. همان بهتر که نمی‌داند! حداقل خیال‌مان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمی‌درد و به بازویش تیر نمی‌زند. گفتم پهلو و بازو، سوختم! کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمی‌خوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون می‌کشن؟ نمی‌دانم چرا این‌ها را گفتم. نباید بفهمد، نگران می‌شود. از اتاقش می‌زنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم با خودشان می‌بردند. سیدحسین و مصطفی را می‌گویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم می‌رود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمی‌تواند که جواب بدهد...! زیارت‌نامه حضرت زهرا(س) می‌خوانم؛ به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشک‌های شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی! دلم تاب نمی‌آورد؛ اخبار را چک می‌کنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمی‌شود! کی سحر شد؟ چشمانم تازه یادشان می‌آید نخوابیده‌اند، با نور گوشی شروع به سوختن میکنند. خطوط را به سختی می‌خوانم: -شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش.... چشمانم بیشتر می‌سوزند. به پلک‌هایم التماس می‌کنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدا می‌زنند، صدایشان را گنگ می‌شنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان می‌خواند: - آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی... پرستارها به سمت تخت علی می‌دوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح می‌شوند نگاه می‌کنم: - بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن... پدر علی همان‌جا سجده می‌کند، اشک ریزان. صدایی با شوق می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...! به گمانم صدای مادر علی است که می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). 🇮🇷 فصل دوم والعاقبه للمتقین این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت...🤲🇮🇷 یا زهرا ؛ تابستان 97
... تماس گرفتم با خانم حسینی و از پشت تلفن گفتم که کار سعید را انتقال دادن به شهر دیگه و کلی گریه کردم... خانم حسینی گفت: اینکه گریه نداره عزیزم! گفتم: یعنی واقعا شما دلتون برای من تنگ نمیشه! تازه بعد از چند سال پیش هم بودن من تازه تقدس کارمون رو فهمیدم بعد دقیقاااا همین الان باید این اتفاق بیفته! از پشت گوشی حرفی زد که نمی دونم چرا اصلا خودم حواسم بهش نبود! گفت: نازنین جان حتما خیره... تا این جمله رو شنیدم یاد فراز و نشیب های زندگیم افتادم که تک تکشون برام پر از خیر بودن! هر چند گاهی چنان درگیر میشدم که باورم نمی شد بعد از این سختی آسونی هم باشه اما بود و این یه وعده ی حق... گفتم: راست میگید ولی من خیلی دلم می خواست این مسیر رو ادامه بدم هر چند که دیگه نمیشه ولی توکل می کنم به خدا... خانم حسینی گفت: چرا نشه نازنین جان! مسیر برای حرکت هیچ وقت متوقف نمیشه! جاده همیشه جاده است اگر خودت متوقف نشی و به حرکت ادامه بدی! حالا اگه می تونی بلند شو بیا تا هم ببینمت هم کارت دارم... بعد از خداحافظی با سعید تماس گرفتم و هماهنگ کردم دارم میرم پیش خانم حسینی و با عجله لباسهام رو پوشیدم شاید این آخرین باری بود که می تونستم خانم حسینی رو ببینم... رسیدم پیش خانم حسینی نمی دونم چرا بی اراده رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم... بعد از اینکه کمی سبک شدم دستم رو محکم گرفت گفت: نمی دونی چقدر خوشحال شدم داری میری! همون طور بهت زده نگاهش کردم و اخم هام رو کشیدم توی هم گفتم: اینقدر اذیتتون کردم! لبخندی زد و گفت« نه نازنین جان ! عزیزم یکسری از بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی تازه داخل این شهر شروع به فعالیت کردن وقتی فهمیدم تو هم داری میری اینجا خیلی خوشحال شدم چون تو با روند کار ما آشنا هستی و میدونی مسیرمون با محبت شروع میشه و با مهربونی تموم، مدام نگران بودم نکنه بچه ها اشتباهی کنن خدای نکرده از کوره در برن و حرفی بزنن که خدای نکرده رنجشی بشه ولی خداروشکر حالا دیگه خیالم راحته! ذوق کنان گفتم: مگه تیم چهارشنبه های زهرایی بقیه شهرها هم فعالیت می کنن! من نمی دونستم! خانم حسینی دستم رو محکم تر فشردم و گفت: تا امروز الحمدالله هشت تا شهر فعالیم بعضی از شهرها هم درخواست داشتن حالا دیگه توکل بر خدا... بعد نگاهش رو متمرکز چشمهام کرد و گفت: دیدی مسیر بسته نیست! اما یادت باشه نازنین حتی اگر یه روز تیمی هم نبود خودت تنهایی دست از دفاع بر ندار! حالا ببینم چکار می کنی خانم با نیروهای تازه نفس و جدید... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یقیناً کله خیر... بعد هم کلی برام توضیح داد که چه کارهایی باید بکنم، خیلی خوشحال بودم از اینکه می تونستم این مسیر رو ادامه بدم و به قول خانم حسینی شاید کمی دور از ما اما هدف یکیست... موقع خداحافظی دفترچه ای بهم داد که گفت: اصلیترین نکته رو برام داخلش نوشته تا هر وقت گیر کردم بر اساس همین اصل مهم پیش برم ولی تاکید کرد خونه جدید بخونمش... چون باید سریع کارهامون رو انجام می‌دادیم نتونستم از لیلا و بچه ها حضوری خداحافظی کنم باهاشون تماس گرفتم لیلا خیلی ناراحت شد اما چاره ای نبود، خداروشکر خانم حسینی و بچه های تیم بودند تا احساس تنهایی نکنه... دو هفته ای درگیر اسباب کشی و جابه جایی اثاثیه منزل بودم شهر جدید و خونه جدید حس غریبی داشت... دلم گرفته بود نمی دونم شاید چون هنوز باهاش انس نگرفته بودم! یکدفعه یاد دفترچه افتادم با یه اشتیاقی از بین کلی وسیله پیداش کردم ورقش زدم تنها صفحه ی اولش چند خطی نوشته شده بود... به نام خدای حکیمی که در هر اتفاقی خیری نهاده... نازنین عزیزم سلام امیدوارم در مسیر جدید پر توان و با قدرت حرکت کنی نقشه راه را خودت خوب میدانی اما این چند خط را دیدبانی که از آسمان مسیرها را بهتر می بیند و راه را مشخص می کند و از نسل خودمان است می گوید، حرفهای شهید شفیع که در خان طومان شهید شده با فرسنگ‌ها فاصله از ایران را دقیق بخوان! و بدان مهم نیست کجای این خاکی و چقدر فاصله بین ماست مهم هدف است... خواهرانم دشمن از سیاهی چادر شما بیشتر می‌ترسد تا از سرخی خون من و برای حفظ حجاب شما خون‌های زیادی ریخته شده... شهید عزادار نمی‌خواهد، شهید رهرو می‌خواهد و شما هم با قلم، قدم و زبان خود رهرو باشید... جوانان عزیز چشم شهدا و تبلور خونشان به حرکت و شعور شماست... نازنین جان چندین بار این جملات را بخوان و خوب به ذهنت بسپار چون پدری رفت! پسری رفت! تا این حجاب نرود! تا این سلاح زمین نیفتد و یادت نرود نگاهشان به شعور ماست..‌. نازنین من هر کجا هستی پایدار در مسیر بمان... والعاقبه للمتقین نویسنده:
مطلع عشق
#قسمت_سی_وهشتم اینقدر قلبم با شدت می تپید که احساس کردم الان از توی قفسه ی سینه ام میزنه بیرون! در
رضوان اینقدر این مسیر رو میرم که به علی برسم... علی از نخبه هامون بود... خیلی روی بچه ها اثر گذار بود خیلی... براش جایگاه مهم نبود، هر جایی بود به بهترین شکل وظیفه اش رو انجام میداد! هیچ کدوممون هنوز باور نکردیم که علی پرید! درک شرایطی که گذرونده برام ملموس بود! شاید حق داشت از دست دادن رفیقی که با هم عقد اخوت خوندن سخته! ولی توی اون لحظات که دوباره خدا محمد کاظم رو بهم برگردونده بود دوست نداشتم در مورد رفتن حرف بزنه! با یه حالت زاری گفتم: محمد کاظم میشه ازت خواهش کنم از رفتن حرف نزنی! نگاهم کرد و پلکهاش رو باز و بسته کرد و بدون اینکه در این مورد صحبت کنه گفت: پاشو برو بخواب ، فردا باید اول وقت بریم دنبال کارهای تشیع علی... گفتم: خوب تو هم بیا بخواب، خسته ای قشنگ از چشمات معلومه آقا! نگاهی بهم و کرد و گفت: رضوان خواب به چشمم نمیاد! لحظه ای تصویر علی از ذهنم پاک نمیشه! نمیدونم چی باعث شد توی این موقعیت چنین سوالی رو از محمد کاظم بپرسم ولی به جواب عجیبی رسیدم! گفتم: فکر می کنی چه چیز علی باعث شد اینقدر اثر گذار باشه که خواب رو از چشم های تو و بچه هاتون بگیره؟! دستهاش رو بهم گره زد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت : اخلاصش رضوان! اخلاص! فقط برای خدا کار میکرد فقط برای خدا! با این جمله ی محمد کاظم من که تا چند وقت پیش به اشتباه فکر میکردم که برای ماندگاری و تاثیر گذاری حتما باید کاری کرد که اثر ظاهری ماندگاری داشته باشه، تازه فهمیدم راز اثر گذاری نوشته های شهیده بنت الهدی قلمش نبود! راز محبوبیت بانو امین هم همینطور! آره اونها هم دقیقا اخلاص در عملشون ماندگارشون کرد! ناخودآگاه یاد جمله ی حاج احمد متوسلیان می افتم که می گفت: برای هر عملمان و فکرمان یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟ باید دلیلی برای فکرمان، عملمان، کارهایمان، زندگیمان پیدا کنیم.... و امشب محمد کاظم جواب این چرا را داد و دلیلش را خیلی ساده بیان کرد: فقط بخاطر خدا.... بلند میشم تا محمد کاظم کمی توی حال خودش باشه! شاید هم با این جواب دنبال اینم کمی خودم تنها باشم و فکر کنم به اینکه من کیم؟ دنبال چی می‌گردم؟ کجای این پازلم؟ قراره کجا برم؟ مسیرم چیه؟ تا صبح به این موضوعات فکر کردم... برنامه ای که با عاکفه داشتیم رو باید دوباره می چیدم با یه نگاه دیگه! با این علم که قدرت تاثیر گذاری آدم ها ربطی به جایگاه اجتماعیشون در دنیا نداره به دلیل و چراهای زندگیشون بر میگرده حالا هر کجا که هستن ، باشن! و این نکته ی خیلی مهمی بود برای تحول من! فردا صبح اول وقت با محمد کاظم راهی معراج شهدا شدیم، همسر علی هم بود همون دیشب بهش خبر داده بودند... نگاهم که به نگاهش افتاد دوباره از خودم خجالت کشیدم! همونطور صبور، همونقدر مقاوم! راز و دلیل این صبر و مقاومت رو من الان خوب میدونستم! دوست داشتم شبیهش باشم تا این حد با دلیل زندگی کنم! حس شباهت من رو یاد حدیث آقام امام علی می اندازه که کمتر کسی خود را شبیه گروهی کند و از انها نشود، من رو امیدوار می کنه... حالا کمتر از دو هفته است که محمد کاظم دوباره رفته ماموریت اما اینبار یه تفاوت اساسی با دفعه های قبل داره ! اون هم اینه من دیگه اون رضوان نیستم من دلیل دارم و جواب چرا صبر کردنم رو خوب می فهمم! و امیدوارم به قول شهید عباس دانشگر ان‌شاءالله تو این مسیر پر پیچ و خم موثر باشیم... والعاقبه للمتقین نویسنده:
چهلم که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد... توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟! و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم... نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد! نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم... هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده! نفسم حبس شد توی سینه ام! چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود! حالا نوبت من بود! نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم! چه جنگ وحشتناکی! یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند. محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا! خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم. من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره. به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر! اما هدی از اینکه‌ به‌ سمت‌ِ خدا‌ آهسته حرکت‌ میکنی نترس؛ از این‌ بترس‌ که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی! مثل ریحانه!!! میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه... با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه... مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم... کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه... بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید... «قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳. ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم... با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی... شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد.... والعاقبه للمتقین نویسنده:
در عوض دست‌هایم را باز می‌کنم و به آغوشم می‌خوانمش. با قدم‌هایی کوتاه و نامطمئن به‌طرفم می‌آید. روی زمین می‌نشیند و نگاهم می‌کند! دست‌هایش را دور صورتم قاب می‌گیرد و آرام می‌پرسد: _زنده ای؟ تمام می‌کنم این تراژدی غمناک را و محکم بغلش می‌گیرم. صدای هق‌هق‌مان مردان دوروبرمان را می‌راند! می‌بویمش و باورم می‌شود این أسرای خودم است. _مامان مُرد؟ _این قبرشه... بیرون می‌آید از من و چشم می‌دوزد به خاک. بی‌طاقت می‌گویم: _عبدالله کجاست؟ با همان صورتِ مات، جواب می‌دهد: _سرش‌و بریدن! چانه‌اش را می‌گیرم و به‌طرف خودم برمی‌گردانم. نفس هم نمی‌توانم بکشم. فقط تیغ نگاهم را به چشم‌هایش می‌دوزم. چانه‌اش را بیرون می‌کشد و به خاک زل می‌زند: _من‌و می‌بردن سمت اتوبوس، غیرت کرد. می‌خواست اونا رو بزنه... نتونست. به فرمانده‌شون فحش داد. همونجا خوابوندنش زمین سرش‌و بریدن! دو دستی به فرق سرم می‌کوبم و به شیوهٔ عشیره‌ام صورتم را خنج می‌کشم! عبداللهم را مثل اربابش قربانی کردند! أسرا اما فقط نگاهم می‌کند. شک ندارم با همان چاقو روحش را ذبح کرده‌اند! چه راه سختی در پیش دارم تا او دوباره أسرا شود! کمی می‌مانیم و بالآخره خلوت سه نفره‌مان را محسن به هم می‌زند: _بریم؟ هردو نگاهی به خانه می‌اندازیم. چه وداع سختی! می‌خواهم دلخوشش کنم. دست می‌برم زیر چادرم و عروسکش را روبه‌رویش می‌گیرم. نگاهش می‌کند و پوزخندی می‌زند. عروسک را روی قبر می‌گذارد و آرام بلند می‌شود!
فراموش کنم. گاهی بعضی اتفاقا رو تلخ یا بد میدونیم. ولی من معتقدم خدا هیچوقت اتفاقی رو ورای طاقت ما سر راهمون قرار نمیده. من به بزرگی و مهربونی و حکمت خدای مهربونم، معتقدم!"