eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۰۴ *** صدف تندتند پایش را بر زمین می‌کوبید ، و با انگشتانش بازی می‌کرد. ذهنش دائم می‌رفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا. شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود ، و دائم پخشش می‌کرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی: - من اعتراف می‌کنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... . از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاه‌قاه می‌خندید و این بیتش را تکرار می‌کرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت می‌فرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ. صدای باز شدن در، باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. می‌ترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ می‌گفت اعتراف کند؛ اما با دیدن بشری دلش آرام شد. حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمی‌بیند. بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت: - چرا ترسیدی؟ صدف سعی کرد به خودش مسلط شود: - مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم! بشری نشست و لبخند زد: - دستات داره می‌لرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش! صدف تازه متوجه شد دارد آرام‌آرام پوست لبش را می‌جود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت. بشری از پارچ آب روی میز، لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد: - بخور، خنکت می‌کنه. باید با هم حرف بزنیم. صدف لیوان را برداشت ، و چند جرعه نوشید. چادر رنگی‌ای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانه‌هایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند. بشری به صندلی تکیه زد: - می‌دونستی چادر خیلی بهت میاد؟ صدف لبخند کمرنگی زد ، و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش. بشری گفت: - یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟ صدف سرش را تکان داد. بشری ادامه داد: - اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟ صدف باز هم با سر تایید کرد. بشری گفت: - قرار بود اون شب بمیری! صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد: - من؟ ادامه دار....
هدایت شده از سنگرشهدا
💔 با زهرِ کینه، تاب وتوانم‌ گرفته شد قوّت نماند و باز زبانم گرفته شد ماندم در این حوالیِ غمها چه می شود؟ در این شرایطی که‌ توانم گرفته شد تا خاطرم رسید مراثیِ کربلا ای وایِ دل که امانم گرفته شد 🥀 (ع)🥀 🥀 @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بابا این خواهر ماست، مادر ماست، دختر ماست 🔴سلبریتی که خود را رهبر و الگو معرفی می کرد، خودش خلاف شعارهایش عمل کرده است. 🔵دقیقا بحث کی پاپ و bts هم همین است. می خواهیم بگوییم ظاهر این آیدل ها و کره جنوبی غیر واقعیت آنها است. ✍️محمد جواد نصیری
⭕️ ساده لوح نباشیم 🔺 اکنون با دقت ببینیم تا بفهمیم تولید شایعات و سیاه نمایی وتحریک های اقتصادی و....بخشی از آن از کجا نشات میگیرد. 🔻حمله به مقرسازمان مجاهدین خلق درآلبانی چه‌تغییری درتعدادکامنت‌های رسانه‌های اینستاگرام ایجادکرد؟ میانگین کامنت صفحه ایران‌اینترنشنال درروز۳۰ خردادباکاهش۴۳درصدی نسبت به ۱۰روزقبل ازآن مواجه شده وکامنت‌های بی‌بی‌سی فارسی نیز۳۱درصدکاهش داشته است ✍️ محمد لسانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر کودکی که در خواب با تبلت بازی و گریه می‌کند!! این یک تصویر - فعلاً محدود - ولی بسیار مهم برای کودکان این عصر است. بچه‌هایی که در عصر موبایل و تبلت به دنیا آمده‌اند و بسیاری از والدین برای راحتی خودشان موبایل و تبلت را بدون هیچ محدودیت و ضابطه‌ای در اختیار آن‌ها می‌گذارند. یک آسیب بزرگ که محدود به دوره کودکی نیست و ابعاد مختلف رشدی را تا بزرگسالی هم تخت تأثیر جدی قرار می‌دهد.
مطلع عشق
قسمت ۱۰۴ *** صدف تندتند پایش را بر زمین می‌کوبید ، و با انگشتانش بازی می‌کرد. ذهنش دائم می‌رفت به
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۱۰۵ بشری با خودکار در دستش بازی کرد: - آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن. - چـ...چرا نکشتنم...؟ بشری لبخند زد: - چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن! - اصلا کی می‌خواست منو بکشه؟ - نمی‌شناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون. صدف آرنج‌هایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بی‌سیم به بشری گفت: - برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی می‌دونه. بشری گفت: - ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و می‌دونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان می‌خواستن حذفت کنن، درحالی که می‌دونستن اطلاعاتت به درد ما نمی‌خوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانه‌هاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟ صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم می‌خواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیده‌اند. تمام زندگی اش را بر باد رفته می‌دید؛ احساس می‌کرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آن‌ها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لب‌هایش لرزیدند و اشکش چکید: - واقعا نمی‌دونم... . و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هق‌هقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد: - بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟ صدف با پشت دست اشکش را گرفت ، و آب بینی‌اش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمی‌کرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفته‌اش، بریده‌بریده گفت: - سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... . - چرا؟ - آبم با حراست توی یه جوب نمی‌رفت...من می‌خواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که می‌خوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم. - خب بعدش؟ - تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اون‌جا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم. - چه شرکتی؟ صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت: - یه شرکت تحقیقاتی دیگه! ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۱۰۶ بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد: - خب، ادامه بده. - یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی می‌شد که می‌خواستم. من... . صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید: - من عاشق مانی شده بودم... . صدف سرش را روی میز گذاشت ، و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد: - فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف می‌زنیم ان‌شاءالله. صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت: - نه! وایسا... . بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد: - کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکمل‌های غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاوم‌تر باشه؛ یا ترکیبات مکمل‌های غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شده‌ی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک می‌کردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینه‌‌هایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار می‌کردن. صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد: - یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره... دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت: - خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند. و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت: - بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه. صدف کمی از آب را نوشید ، تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینی‌اش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: -رئیس شرکتمون می‌گفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمی‌کنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کم‌کم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس می‌زنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل می‌کرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه. مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبه‌ای که توی لوازم بهداشتی استفاده می‌شد کار می‌کردیم. من حدس می‌زنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغن‌هایی که توی مواد آرایشی استفاده می‌شد، طوری دستکاری شده بودن که می‌تونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیب‌زمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت می‌شه. طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیب‌زمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود می‌کنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوش‌بین نبودم. همش هم به مدیر شرکت می‌گفتم اینایی که داریم می‌سازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمی‌داد. می‌خواستم درباره‌ش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند.
قسمت ۱۰۷ بشری یک بار دیگر حرف‌های صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید: - درباره اینا با کس دیگه‌ای هم حرف زدی؟ صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد: - نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم... یعنی...شما می‌گین...اونا فهمیدن...؟ بشری با اطمینان سرش را تکان داد: - مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. می‌خوای بهت بگم برنامه‌شون دقیقاً چی بوده؟ صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد: - چی بوده؟ - وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسی‌ت و زاویه‌دار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باج‌خواهی کنن. ما به این کار می‌گیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذی‌هاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن. دهان صدف باز مانده بود. باورش نمی‌شد همه این مدت، از زمان پناهندگی‌اش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده می‌کرده. تمام زندگی‌اش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد: - می‌شه کنارم بمونی؟ بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد: - چرا؟ - من می‌ترسم. تکلیفم چی می‌شه؟ بشری لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد: - تا حالا این‌جا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟ صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد: - نه! - بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه. *** شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصی‌اش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصب‌های دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید: - سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟
قسمت ۱۰۸ میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمی‌دانست میلاد چرا مدتی‌ست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او می‌گفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شک‌اش را قورت داد و پاسخ داد: - جانم میلاد؟ میلاد یک نفس عمیق کشید: - چند روز دیگه، خانم و بچه‌م از خارج برمی‌گردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. می‌شه تو ببری بهش بدی؟ عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس می‌کرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس می‌کرد میلاد می‌خواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن می‌ترسد. شاید هم به رمز حرف می‌زد. آب گلویش را قورت داد و گفت: - باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟ - توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش می‌خواست براش بخرم. عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. می‌دانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگ‌تر. گفت: - آهان، فهمیدم. باشه حتماً. صدای خنده بغض‌آلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، می‌توانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت: - حتماً بهش بدی ها. یادت نره. می‌خوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه! عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمی‌فهمید. با تردید گفت: - چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟ میلاد باز هم میان گریه خندید: - نمی‌دونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟ بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیه‌ها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه‌ به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. می‌دانست فایده ندارد. میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود ، و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش می‌رسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش می‌آمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشه‌ها بود. *** حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه می‌کرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد، از آی.سی.یو بیرون آمد ، و آمد به سمت حسین؛ می‌دانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت: - متاسفم که اینو می‌گم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزه‌ست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی می‌خواد. چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت: - ممنونم دکتر. حسین این را گفت ، و سرش را به دیوار تکیه داد. نمی‌دانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانه‌اش نشست: - حاجی؟
قسمت ۱۰۹ حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت: - حالش چطوره؟ حسین لبش را جمع کرد ، و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد: - وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتش‌نشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبه‌رو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزه‌ست، الانم رفته توی کما. چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد: - حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟ حسین نگاه معناداری به عباس کرد: - راننده‌ای پشت فرمون نیسان نبوده! حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر: - یعنی چی؟ و صبر نکرد حسین جواب بدهد: - نگید که عمدی بوده...؟! حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد: - متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته. صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغض‌آلود شد: - چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچه‌ش برگردن ایران! حسین دو دستش را بر شانه‌های عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو: - آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچه‌ش قراره برگردن؟ عباس سرش را پایین انداخت ، و با دو انگشت، تیغه بینی‌اش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت: - دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمی‌تونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش. حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت: - چرا به تو گفته؟ انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت: - بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم. عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید: - چرا می‌خواستن بکشنش؟ - بیا بریم تو راه بهت می‌گم. و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید: - می‌شه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟