هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#معرفی_کارگاه
کارگاه : تربیت فرزند
※ مسیر تربیت فرزند، از قبل از انتخاب همسر شروع میشود!
و قبل از انعقاد نطفه به حساسترین بخش خود میرسد، که والدین قبل از این مرحله با مراقبتهای مهندسی شده میتوانند به تقویت پنج عامل سلامت و زیبایی، عقل، هوش، دین و اخلاق در فرزند خویش کمک کنند.
بعد از این نیز در تمام مراحل بارداری و شیردهی و هفت سال اول و دوم و سوم، مراقبت از فرزند شیوه الهیِ خودش را میطلبد.
※ در کارگاه ۳۱ جلسهای #تربیت_فرزند استاد محمد شجاعی این موارد بررسی و تدریس شده است که از طریق لینک زیر در وب سایت منتظر / مدیا منتظر قابل دریافت است:
👉 media.montazer.ir/?p=22884
※ منتظر : رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
🔻کاهش جمعیت ایران به زیر سی میلیون
این یعنی 👇
کاهش شدید سرعت پیشرفت ، کار ، تولید ، فروپاشی قدرت دفاعی وامنیت ایران
#توئیت
❣ @Mattla_eshgh
4_6035351120228910181.mp3
8.71M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۹
برای محبت کردن؛ آدما رو انتخاب نکن!
مهم نیست، کی محبتت رو دریافت میکنه!
مهم اینه که محبت داره، از تو صادر میشه
و بر روحِ دیگران، می باره...
#درست_شبیه_خدا
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ رابطه با شیطان و حامله شدن از او
موضوع سریال جدید دیزنی برای کودکان!!!
🔻وجود مسائلی مانند همجنسبازی در داستان اسباب بازی، و یا تن فروشی در فیلم ترنینگ رد، باعث شده بسیاری از والدین مخالف پخش تولیدات این شرکت برای کودکان خود بشوند.
🔹 اما پروژه جدید شرکت دیزنی، درباره دختری است که با خود شیطان آشنا میشود، با او رابطه جنسی برقرار کرده و از او حامله میشود!!
زیرنویس: جنس اول
⚠️ لازم به ذکر است هالیوود با ساختن صدها فیلم و سریال در سالهای اخیر #زنای_ذهنی و سکس خیالی و فانتزی را در میان نوجوانان و جوانان ترویج کرده است که به مراتب خطرناکتر از رابطه جنسی است و شراکت مستقیم شیطان در نطفهی انسان را در پی دارد و سریال جدید دیزنی، در همین راستا قابل بررسی است؛ ایمان کودکان، نوجوانان و جوانان، آماج اول اکثر محصولات سینمای هالیوود است!!
#سند۲۰۳۰یونسکو
#جاهلیت_مدرن
جهاد تبیین یا فرزندآوری؟ کدام؟.mp3
6.51M
#سوال همیشگی کاربران خانم
🔰در شرایط فعلی ، جهاد تبیین مهمتر است یا جهاد فرزندآوری ⁉️
💠 جهاد علمی و درس خواندن و قوی شدن مهمتر است یا جهاد فرزندآوری و همسرداری ⁉️
🎤 عبادی
👌خواهران بزرگوار با دقت گوش دهند
#فرزنداوری
مطلع عشق
#قسمت_سی_ام با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مش
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال!
ببینید چه وضعی درست کردید!
من چکار کنم از دست شما!
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون !
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها!
باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!!
ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم.....
خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_سی_ودوم
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش!
و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید!
با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
الو سلام زینب....
اما زینب نبود!
خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: شما؟
گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند!
از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت: زینب!
گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد!
دلشوره ی بدی سراغم اومده بود...
#قسمت_سی_وسوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
#قسمت_سی_وچهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
#قسمت_سی_وپنجم
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم می شکفد...
بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند!
اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند!
و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور!
اما فکرم بیدار است...
وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند!
صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر