eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 4 ➖چرا باید با برنامه باشه؟ چون کار مبارزه با نفس خیلی پیچیده هست🍃 🔴نفسِ انسا
5 🔹مثلاً طرف میخواد افطاری بده که ثواب کنه هوای نفس میاد و میگه : ♨️ خب شما رییس اداره ات رو دعوت کن و بهش افطاری بده که ثوابش رو ببری!😈 ⚠️در حالی که افراد فقیرتری توی فامیلش هستن و افطاری دادن به اونا اولویت داره✔️ اما هوای نفس میاد و این عملِ ثواب رو برای خودش میبره... 🔸یا خیلی وقتا میشه که افرادی برای مراسماتِ مختلف نذر میکنن ⛔️ اما هوای نفس میاد و نیت های انسان رو خراب میکنه....⚡️ 🔺➖🔵🔺 🚷به این راحتیا نمیشه از شرّ فریب های نفس راحت شد.... و این کار به "مراقبت های فراوانی" از هوای نفس نیاز داره👌 🔶انسان باید مدام مراقب باشه که "هوای نفس" توی تصمیماتش دخیل نشه و خودش رو قاطی مسائل مختلف نکنه... 🔰هر یک از ما در طول روز ، چقدر "مراقب" این هستیم که هوای نفسمون اعمال خوبمون رو خراب نکنه....؟!؟😞 ✅🔷🖲➖🌺 🌹🆔 @Mattla_eshgh
6 ✔️"‌ چرا مبارزه نمیکنیم...؟ "✔️ 🔸 تنها کاری که ما در دنیا باید بکنیم اینه که : "با هوای نفسمون مبارزه کنیم"💪 امّا سوال مهم اینه که چرا اکثر اوقات مبارزه نمی کنیم؟؟!🤔 ⭕️ مهمترین و شاید تنها عاملِ ترک مبارزه با نفس در میانِ ما "" فرار از رنج هست""... 🔷 برای اینکه بتونیم در عملیاتِ مبارزه با نفس موفق عمل کنیم 👈 لازمه که ابتدا از "نقشِ رنج در مبارزه با نفس" صحبت کنیم. 🌺✅✔️ 🚫 واقعاً چرا انسانها به نصیحت های خوبان گوش نمیدن؟؟ چرا اینقدر وعده بهشت و جهنم داده میشه اما کسی گوش نمیده؟؟! ➖مگه آدم ها عقل ندارن؟ ➖چرا حرفای منطقی به این خوبی رو نمیپذیرن؟؟ 🔴 مهمترین عاملش "رنج" هست انسان ذاتاً دوست نداره رنج بکشه... دوست نداره اذیت بشه... ⚠️اینقدر این "موضوعِ رنج" مهمه که به خاطرش"ایمان به خدا"رو زیر پا میذاره... 💢🔴💢 🌹🆔 @Mattla_eshgh
یک راهبه ارتدکس در مراسم مذهبی با چادر و مقنعه مشکی اونوقت ما خانواده های مذهبیمون می رن خارج اول چادر مشکی را در می آورند توجیه دارند که اینجا غربه باید به اقتضاء خارج لباس پوشید... @TablighGharb
☝️برای کنترل نگاه مثل بقیه گناهان اولین قدم اراده اس...قرار نیست به یکباره معجزه بشه. خودت باید بخوای و تلاشتو بکنی و از امروز یه قول محکم به امام زمانت بدی😍 اولین قدم اینه که مدام احادیث و روایات مربوط به نگاه رو بخونی و یادآوری کنی به خودت. یادت باشه اول از نگاه شروع میشه و ممکنه به گناهان دیگه هم کشیده بشه😱 یادمون باشه به همان اندازه كه نگاه به نامحرم و چشم چراني ضرر و زيان دارد، بيشتر از آن چشم پوشي و ناديدن صحنه هاي حرام، پاداش و ثواب دارد. 💠علي(ع) فرمود: چشم هاي خود را فرو بنديد تا عجاب (عالم معني) را مشاهده كنيد.» 💠و حضرت صادق(ع) فرمود: كسي كه نگاه (به نامحرم) را ترك گويد براي خدا نه غير خدا بدنبالش خدا شيريني ايمان را به او مي چشاند». 💠و قرآن هم مي فرمايد: اين (نگاه نكردن) پاكيزه تر است براي آنان». آدم عاقل کدوم رو انتخاب میکنه⁉️ مواظب نگاهت باش🚫⛔️ @Mattla_eshgh
هدایت شده از مدرسه آنی نو || onino
ثبت نام ترم جدید مرحله مقدماتی دوره پرورش آغاز شد👇 جهت ثبت نام در کلاس های مقدماتی دوره کافی است لینک مربوط به هر کلاس رو انتخاب کرده و ضمن تکمیل اطلاعات خواسته شده پس از پرداخت مبلغ هر کلاس عکس رسید واریز خود را به آیدی ارسال کنید👇 👈 @SRAFIE ✅کلاس (30هزارتومان ) 👇 https://idpay.ir/doshmanshenasiterm2 ✅کلاس (30هزارتومان ) 👇 https://idpay.ir/sahyonismshenasiterm2 ✅کلاس (30هزارتومان) 👇 https://idpay.ir/savadresaneiterm2 ✅کلاس (30هزارتومان) 👇 https://idpay.ir/eghtesad-moghavemati2 ✅دوره (50هزارتومان ) 👇 https://idpay.ir/photoshop-2 پس از تکمیل مراحل لطفا عکس رسید ثبت نام رو برای ادمین ثبت نام ارسال کنید👇 @SRAFIE مهم: این لینک ها مربوط به کلاس های مرحله مقدماتی ترم 2 میباشد. لینک ثبت نام مرحله پیشرفته بعدا ارسال می‌شود. جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال دوره مراجعه کنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/2751725581Ccab069dd7a
هدایت شده از مدرسه آنی نو || onino
ثبت نام دوره پرورش تشکیلات رسانه ای آغاز شد. جهت شرکت در هر کلاس از لینک مربوط به کلاس اقدام کنید. 1. (30هزارتومان) https://idpay.ir/tahlilsiasi *شرکت برای عموم آزاد است. 2. (30هزارتومان) *فقط مختص 183 نفر کلاس مقدماتی است. (🔴جهت شرکت در کلاس سواد رسانه ای از idpay.ir/savadresaneiterm2 اقدام کنید) 3. (120هزار تومان) https://idpay.ir/photoshoppishrafteh * 53 نفر مرحله مقدماتی فقط 100هزار تومان پرداخت کنند. لطفا پس از تکمیل فرم ثبت نام اسکرین شات رسید پرداختی رو برای ادمین ثبت نام ارسال کنید 👇 @SRAFIE جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال دوره مراجعه کنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/2751725581Ccab069dd7a
کلاس ها مطالب به صورت متن، صوت، عکس و کلیپ ساعت 8تا10صبح در کانال مربوط به هر کلاس ارسال شده و سپس عصر یا شب در گروه هر کلاس به صورت مباحثه و پرسش و پاسخ با حضور استاد کلاس مباحث موشکافی می‌شوند. کلاس مجازی است و لذا دست شما در مدیریت زمان باز است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
🔹 #او_را ... ۵۶ داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد! -خانوم!! -بله؟؟ -با این لباسا کجا میخواید
🔹 ... 57 بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈ هوا به سمت گرگ و میشش میرفت... دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم... انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود! از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم. هنوز سرم درد میکرد. الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...! پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...😴 -خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند! چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم! -اینجا کجاست؟؟ -جایی که میخواستید. یه جا که هیچکس نیست! فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید! -نگران نباشید، خونه ی خودمه!! با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠 و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم. -برید تو و درو از پشت قفل کنید! هیچکس نیست. هر کسی هم در زد درو باز نکنید. بازم گیج نگاهش کردم!! -البته یه اتاق کوچیکه، ولی تمیز و جمع و جوره! -پس خودتون...؟ -یه کاریش میکنم. بچه ها هستن... امشبو میرم پیششون... فقط درو به هیچ وجه باز نکنید! البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه! اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید. و یه برگه گرفت سمتم. برگه رو گرفتم و شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓 ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد! یه جوری بود!! -برید تو،هوا سرده. شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین! فقط تونستم یه کلمه بگم -ممنونم.... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم. به پشت سرم نگاه کردم، از تو ماشین داشت نگاهم میکرد! بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم! یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم، دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو. همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم. دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن، یه یخچال، یه اجاق گاز، یه بخاری، چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!! دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!! اون خونه بود یا این؟؟ "محدثه افشاری" ❣ @Mattla_eshgh
🔹 ...۵۸ هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت❣ با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...❣ بازم سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار! ساعت روی دیوارو نگاه کردم، حوالی ساعت نُه بود. رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود، نشستم و تکیه دادم بهشون. کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون! باید چیکار میکردم؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم... اما ... با کدوم پول!!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم... اما... برای اون.... راستی اون کیه؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد؟؟ منو آورد تو خونش! من حتی اسمشم نمیدونستم!! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود! بالاخره اگر امشب کاری میکردم، برای اون دردسر میشد! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!! سرمو آوردم بالا! یه آیینه کوچیک رو دیوار بود! رفتم سمتش، صورتمو نگاه کردم. نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود. سرم هنوز گیج میرفت😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام! تو سَرم پر از فکر و خیال بود... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی... نامردی!! هه! یعنی الان مرجان کجاست؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏 نوری که تو چشمم افتاد، باعث شد چشمامو باز کنم! صبح شده بود!! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم! یاد اتفاقات دیروز افتادم. شکمم صدا داد، تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣 ساعت هفت بود! بلند شدم، آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در... یدفعه یاد اون افتادم! شمارش هنوز تو جیبم بود... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم! رفتم سمت تلفن اما با فکر این که ممکنه خواب باشه، دوباره برگشتم سمت در. یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون! حتی کفش هم نداشتم!! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست! در کوچه رو باز کردم. هنوز هوا سرد بود، یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم. یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم! هاج و واج نگاهش کردم! یعنی از کِی اینجا بود؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین! -سلام!بیدار شدین؟؟😳 -سلام! بله! شما از کی اینجایید؟؟ -مهم نیست، خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ -بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست! رنگتون پریده! فکر کنم سرما خوردین!! -نه نه!!چیزی نیست! خوبم! -باشه... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم! -میرید؟؟ کجا؟؟ -مهم نیست! ببخشید که مزاحمتون شدم! خداحافظ!! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. -خانوم!!؟؟ "محدثه افشاری" ❣ @Mattla_eshgh
🔹 ... ۵۹ برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما. نگاهش کردم... بازم سرشو انداخت پایین -آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی... بی رمق نگاهش کردم -مهم نیست...! یه کاریش میکنم! -چرا مهمه! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا! کارتون دارم! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین. دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت. بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد، نمیدونستم الان کجای تهرانم! اصلا این خیابونا برام آشنا نبود. فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه. آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود! یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد! -چندلحظه صبرکنید،زود میام! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲... -دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین! اینو بخورین ،باز میرم میخرم... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم. واقعا تو این سرما میچسبید. تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد، و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت! با تعجب نگاهش کردم😳 -من که دیگه میل ندارم! دستتون درد نکنه... واقعا خوشمزه بود! -یه کاسه که چیزی نیست☺️ آش خوبه، بخورین یکم جون بگیرین. واقعا هنوز سیر نشده بودم! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم. بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت. باورم نمیشد که یه روز، اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم!! اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟ چه فکری تو سرش بود!؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم، میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ، تو چهرش پیدا کنم!! ولی هیچی نبود...! چهره ی جالبی داشت! کاملا مردونه و موقر! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و.... حدود دوسانت ریش و سبیل!! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد! ترکیب چهرش دلنشین بود...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد، قیافش یجوری شد! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم. خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه! همه جا خلوت خلوت بود! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢 با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!! -فکرکنم سرما خوردین...! -به قول خودتون،مهم نیست🙂 -چرا به من دروغ گفتین؟؟ -دروغ!!! چه دروغی؟؟😳 -دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!! -از کجا میدونین نرفتم؟؟ -از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!! -خب آره، ولی ... دروغ نگفتم! رفتم اما نشد برم تو! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته!😊 منم مجبور شدم برگردم ! -حوزه؟؟😳 حوزه کجاست؟؟!! -‌نمیدونین؟؟😊 -نه.نمیدونم... شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد...! لبخند زد و چیزی نگفت! -خب میومدین خونه! منم یه جایی میرفتم! بالاخره خونه ی شما بود! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد! -یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه! حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد! "محدثه افشاری" ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سلام صبح زیباتون بخیر پراز شادی و برکت امروز قشنگ است از لطف خداوند هواے دل ما صاف وقشنگ است ❣ @
ریپلای پستهای روز دوشنبه (حجاب وعفاف )👆 شروع پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور ) 👇👇👇