❌ساخت هواپیمای ۸ نفره در یک شرکت دانشبنیان
🔹یک شرکت دانشبنیان ایرانی در حال ساخت هواپیمای بیزینس جت ۸ نفرهای است که ۶ مسافر و دو خلبان دارد.
🔹مراحل ساخت ابیونیک یا کنترل پرواز آن به ۶۰ درصد رسیده و در قسمتهای مختلف سامانهها، سنسورها و موقعیتسنجها و کنترل اتوپایلوت مشغول ساخت هستند.
🔹در دو دهه اخیر تقاضا برای جتهای مسافربری کوچک افزایش یافته است به طوری که در حال حاضر سالانه بیش از ۱۰۰۰ فروند جت مسافربری سبک با عناوینی همچون Business Jet. VIP Jet. Light Jet در دنیا به فروش میرسد.
🔹این هواپیماها عموماً برای جابجایی ۴ تا ١٤ مسافر طراحی شده و بین ۵ تا ۱۶ میلیون دلار قیمت دارند.
مطلع عشق
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پ
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_یکم
✍ #م_علیپور
شهریار پیژامه ی چهارخونهش رو بالا کشید و با تعجب پرسید :
- خب تو چی جواب دادی؟!
یه نگاهی به استکانِ چایی نیمه زلالی که دست پختِ آقا شهریار بود انداختم و یهو تصویر چایی خوشرنگ و لب سوز مادر خانم مقدم به یادم اومد ...
با اون استکان های شفاف و سنگین!
آقای نماینده رو کرد به من و گفت :
- من میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون!
در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن!
قرار نیست خطبه ی دائم خونده بشهکه ترس برت داره ...
یه صیغه ی عقد موقتِ چند ماهه کافیه ، تا فقط دهن اون جناب سروان عوضی بسته بشه
و دیگه هوس بازی کردن با آبروی مردم به سرش نزنه!
اگه الان جلوی این آدم های فرصت طلب رو نگیریم فردا نمیشه جمع شون کرد ...!
خانم مقدم رو به پدرش گفت :
- خب اگه آقای نعمتی قبول کنن چند تا عکس صوری با هم میندازیم و براشون بفرستین.
دیگه نیازی به نامزدی نداره ...
آقای مقدم به سمت دخترش رفت و دستش رو روی شونه هاش گذاشت و گفت :
- مشکل اصلی همینجاست ...!
این آدم ۱۵ سال پیش توی مرحله ی اول انتخابات شورای شهر با من رقیب بود
و از اون موقع که من رای آوردم و اون تایید صلاحیت هم نشد،
کینه به دل گرفت و رفاقتش رو با من بهم زد ...!
و نمیتونیم براش نقش بازی کنیم و عکس صوری بفرستیم
چون این جناب سروان همون عمو عماد بچگی توئه هُدی خانم!
شوهرِ خاله ی تو و باجناق من ...!
یهو مادرِ خانم مقدم با دست به صورت خودش زد و گفت :
- خاک به سرم!!
تو حاجی عماد رو از کجا دیدی؟ مگه خدمتش تموم نشده ...؟!
آقای نماینده که ظاهراً از اینکه بحث جدی و مفصَلِش ،
به صحبت های خاله زنکی تبدیل شده بود ؛
ناراحت بود با تاسف سری تکون داد و گفت :
- وقتی بهم زنگ زد اول صداش رو نشناختم!
خب چه میدونستم بعد ۱۵ سال هنوز شماره ی منو داره ...!
بعد که طبق معمول با نیش و کنایه های همیشگیش شروع به حرف زدن کرد
فهمیدم خودشه!
خانم شما هم نگفته بودی که رئیس پاسگاه به این مهمی شده؟
خانم مقدم با استرس چادر رنگی گل دارش رو مرتب کرد و گفت :
- بعد اون کدورتی که بین شما و حاجی عماد پیش اومد من و نرگس خیلی دعوا و بحث داشتیم.
دیگه رسماً داشت خواهری بین مون از بین میرفت.
دیگهتصمیم گرفتیم به هیچ وجه در مورد شوهرامون و کارشون با هم حرف نزنیم.
اون موقع ها هم که آقاجون و مامان زنده بودن هفته ای یکبار همدیگه رو اونجا میدیم.
الانم از وقتی مامان فوت کرده و آقاجون ازدواج مجدد کرد
بعضی وقتا یه کم تلفنی با هم حرف میزنیم و شاید سالی به ماهی با بریم بیرون یه کم دیداری تازه کنیم.
این ایام کرونا هم دیگه رسماً هر چی صله رحم و دید و بازدید بود کلاً قطع شد.
منم بی خبر بودم!
حاجی عماد الان کجاست و چکار میکنه
فکر میکردم بازنشسته شده باشه!
آقای مقدم از جاش پاشد و شروع کرد به راه رفتن :
- نه بازنشسته که نشده هیچ
سودای سر کیسه کردن منم پیدا کرده!
در هر حال این تنها راهیه که خیلی راحت بشه از شر این ماجرا خلاص شد.
یه جشن ساده خانوادگی میگیریم و باید عماد هم دعوت کنیم.
به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- چاره ای نیست ... بخاطر این ماجرا مجبوریم ما هم صوری و زورکی آشتی کنیم!
تا آبا از آسیاب بیفته.
بعد چند ماهم میگیم اخلاقشون به هم نخورده و نامزدی بهم خورده و تمام!
آقای نماینده که ظاهراً بدجور داشت برای خودش میبرید و می دوخت ،
انگار متوجه من که مثلا یه سر دیگه ی این ماجرا بودم انداخت و گفت :
- خب آقا امیر نظر شما چیه؟ موافقی ؟
در حالی که تمام عزمم رو جزم کرده بودم که مخالفتم رو مودبانه و منطقی بگم ،
تک سرفه ای زدم
سعی کردم صدام رو صاف کنم تا تُپُق نزنم. نگاهی به آقای مقدم انداختم و گفتم :
- دختر شما کار بدی انجام نداده که حاضرین بخاطرش دخترتون رو به یه نامزدی صوری مجبور کنید!
من ترجیح میدم کمیته انضباطی دانشگاه بازم تعهد بدم
اما همچین کاری رو انجام ندم.
خانواده ی من خیلی راضی ترن که بخاطر کمک کردن به دختر مردم وقتی حجابش رو برداشتن ، من از دانشگاه اخراج بشم و به شهرم برگردم.
تا اینکه بی خبر از اونا یه نامزدی الکی بگیرم!
اونم بخاطر پول ...!
آقای مقدم!
پدر من مثل شما وارث اموال زیادی نیست...
و هیچوقت هم صاحب مقام و منصب نبوده!
هنوز که هنوزه بعد از این همه سال کار کردن
هشتِش گرو نُهِشه!
اما من از همین راه دور دستش رو میبوسم و هیچوقت نمیتونم با یه نامزدی صوری دلشون رو بشکنم و از خودم نا امیدشون کنم که پسرشون بخاطر چند میلیون پول ...
که از قضا توی این شرایط ممکنه خیلی هم بهش نیاز داشته باشم،
حاضرشده دل پدر و مادرش رو بشکنه!
من متاسفم که نمیتونم درخواست تون رو قبول کنم!
آقای مقدم با قیافه ی حق به جانبی رو به من گفت :
- قرار نیست از خانواده تون پنهان کنید!
اتفاقاً حتماً باید به اونا هم اطلاع بدین
👇
یهو شَستم خبردار شد که آقای نماینده برای اجرای بی نقص نمایشی که قرار بود کارگردانی کنه،
به خانواده ی من هم نیاز داشت.
یه لحظه با خودم تصور کردم که اگه مامانم و آقاجون بفهمن همون ماه دوم سوم از رفتن به دانشگاهِ جدید،
مثلا عاشق شدم و میخوام نامزدی کنم ،
چه فکرهایی در موردم نمیکردن ...
قیافه ی امید و احسان هم در نوع خودش جالب بود!
سوژه ی خاص و عام میشدم و توی شهر کوچیک مون که اکثراً همگی با هم نسبت فامیلی یا آشنایی داشتن
مثل توپ صدا میکرد که نوه ی میرزا احمد نعمتی ، داماد نماینده ی مجلس شده ...!!
توی همین افکار بودم که خانم مقدم از روی مبل با عصبانیت بلند شد و رو به پدرش گفت :
- مثه همیشه فقط به فکر منافع خودتون هستید!
الان هم میخواین ما رو مهره ای برای برگشت آبروی خودتون و چزوندنِ بیشتر عمو عماد قرار بدین!
شما که سالهای ساله هیچ ارتباطی با هم ندارین.
پس لازم نیست لطف کنید و بخاطر ما آشتی کنید ...!
من ترجیح میدم به قول آقای نعمتی از دانشگاه اخراج بشم ولی وارد بازی شما نشم.
آقای نماینده که با مخالفت من و خانم مقدم به شدت عصبی شده بود صداش رو بلندتر کرد و گفت :
- شما اونقدر بچه هستین که نمیفهمین الان فقط بحث اخراج شدن شما مطرح نیست!
بحث سر اعتبار و آبروی یه پیرمرده که سالها خودش و خانواده ش رو حفظ کرده که کاری نکنن نقل محافل بشن.
اینجوری چوب حراج میزنید به آبرو و عزت این مرد بزرگ ...!
و دستش رو به سمت قاب عکس بزرگ همون پیرمرد که روی شومینه نصب شده بود برد.
از دور رگ غیرتش ورم کرده بود!
مادر خانم مقدم به سرعت لیوان آبی رو پر کرد و به آقای نماینده داد ...!
آقای مقدم روی صندلی نشست و لیوان آب رو سر کشید!
خانم مقدم رو به پدرش گفت :
- اگه لازم باشه حاضرم پولی که عمو عماد میخواد رو خودم جور کنم، تا دست از سر شما برداره ...!
آقای مقدم نیشخندی زد و جواب داد :
- به به ... از کی تا حالا انقدر پولدار شدی که میخوای به بابای بیچاره ت کمکِ مالی بکنی؟
حتماً با اون لَگن درب و داغونت؟
که هر بار یادش میفتم در آستانه ی سکته میرم و برمیگردم.
شایدم اون طلاهایی که از بچگی خودم برات خریدم و پولش رو دادم ...!
لازم نیست شما فردین بازی دربیاری و ولخرجی کنی!
همین که بری سوئیچ ماشین خودت رو از توی کمد برداری و اون لَگن مشتی ممدلی رو بدی تا من با آتیش بسوزونم کافیه ...!
یهو صدای باز شدن در ورودی اومد.
پسر جوونی که کت پاییزی خاکستری و شلوار کتونی مشکی تنش بود
در رو باز کرد ...
نگاهی به ما انداخت و با تعجب گفت :
- معلوم هست اینجا چه خبره ...؟!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
مطلع عشق
https://www.instagram.com/reel/C3QdxpHoyeu/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
اگه اینستا داری
اینو حتما حتما ببین👌
خیلی قشنگه
مطلع عشق
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پ
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_دوم
✍ #م_علیپور
پسر آقای مقدم یا همون آقا هادی که هنوز خبر نداشت اون پسری که با پدر و خواهرش وارد خونه شده ،
الان لباس هاش رو هم به تن کرده، قراره دوماد صوری حاجی هم بشه ؛
چنان داد و بیدادی به راه انداخت که اون سرش ناپیدا ...!
جالبه که در تمام مدت آقای مقدم که من حس میکردم جذبه و نفوذ کلام بسیاری داره،
در مقابل پسرش کاملاً ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد!
خانم مقدم رو به برادرش کرد و گفت :
- مثه همیشه قبل از اینکه از مغزت کار بکشی از زبونت استفاده میکنی!
هادی با عصبانیت سمت خواهرش رفت و انگشتش رو به حالت تهدید بالا آورد و گفت :
- دیگه چقدر باید از دست تو این مرد خونِ دل بخوره؟
والا که ما همیشه دیدیم پسر خانواده، یه خیره سَر و ناسازگاره ...
اما تو با این گندهایی که راه به راه بالا میاری همه مون رو خسته کردی!
جدیداً گندت با اون ...
مادر خانواده لب به دهان گزید و رو به پسرش گفت :
- بسه دیگه هادی تمومش کن.
گرچه هادی ظاهراً بچه ی خوب خانواده بود و تا مادر اشاره کرد ساکت شد.
اما خدا میدونست که چقدر دوست داشتم بفهمم خانم مقدم چه گندهایی زده بود که برادرش انقدر شاکی بود ...!
هادی با عصبانیت دستمال کاغذی جلوی من رو برداشت و دونه های عرقی که از شدت عصبانیت در حال ریختن بود رو پاک کرد.
روی مبل دیگه نشست ظاهرش به کبودی میزد ...
ظاهراً به خاطر سکوت ناموقع ، فشار زیادی رو تحمل میکرد ...!
در حالی که هنوز با هم هیچ رد و بدل کلامی یا نگاهی نداشتیم،
با تردید از توی پارچ لیوان آبی ریختم و جلوش گذاشتم .
با خودم فکر کردم الانه که به من بتوپه و چه بسا شروع به فحش و ناسزا بکنه...
اما ظاهراً به شدت فرزند خَلَف پدرش بود و در کمال احترام بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه؛ ازم بخاطر لیوان آب تشکر کرد!
لیوان آب رو که سر کشید انگار حالش بهتر شد و بعد تونست سرش رو برگردونه و با من روبرو بشه.
- عذرخواهی میکنم که توی اولین برخورد با عصبانیت بنده رو شناختین ...
یه مقدار دردسری که خواهرم درست کرده ناراحتم کرده،
اما از شما بخاطر حمایت از خواهرم و اون شالی که براش خریدین ممنونم.
و اون شال برای ما یک دنیا ارزشمنده
خانم های ما نسل در نسل همگی حجاب کامل داشته و دارن.
فقط این وسط خواهر بنده تصمیم گرفت یهو چادر رو کنار بزاره و بعدشم که ...!
خانم مقدم که انگار با این حرف آتشفشانِ وجودش فوران کرده بود با عصبانیت جواب داد :
- خیلی کار خوبی کردم که اون چادر مسخره ی زورکی رو کنار گذاشتم.
کدوم دفعه منو برهنه و در حال عشوه گری و دلبری دیدی که پا رو پا انداختی و داری قضاوتم میکنی؟
امثال تو هستن که دارن زن ها رو از خدا و پیغمبر متنفر میکنن ...!
فقط باید با چادر حجاب داشت؟
هادی نیشخندی زد و جواب داد :
- برای شما که یک عمر حجاب کامل داشتی
همین مانتو پوشیدن هم بی حجابی به حساب میاد.
از همین برداشتن چادر شروع میشه و برو که رفتیم ...
خانم مقدم دندون هاش رو به هم سایید و گفت :
- تو نگران مانتو و چادر من نیستی.
تو هم مثل بابا نگران هستی نکنه اَنگ بی حجابی خواهرت نقل محافل بشه و خدایی نکرده حاجی و شازده پسرش نتونن به رجال سیاسی بپیوندن.
فکر کردی نمیدونم چرا بین این همه دختر که با مامان برات انتخاب کردیم به حرف بابا گوش میدی و میخوای دختر وزیر و نماینده ها رو بگیری؟
پس تو دیگه برای من درس اخلاق نده که گوشم از این حرفا پُره .
شما فقط ...
آقای مقدم که تا الان ساکت بود نفس عمیقی کشید و رو به پسر و دخترش گفت :
- دیگه کافیه!
اینجا نیومدیم که بحث کنیم ...!
نشستیم که راه حل پیدا کنیم و این ماجرا ختم بخیر بشه همین.
آقا امیر و هُدی مخالف این هستن که یه نامزدی صوریِ چند ماهه بگیریم.
خب حالا منِ پیرمرد نظر و پیشنهادم رو دادم و رد شد.
شما که جوون تر هستید و علم و تکنولوژی روز بلدید
هر کدوم تون هم یه پا نخبه و مهندس هستید ،
یه راهکار وسط بزارید که قائله ختم بخیر بشه ...!
بازم ضربان قلبم بالا رفت و نمیدونستم که باید چی بگم که دست از سرم بردارن.
چه بسا واسه خرید اون شالِ ناموقع انواع و اقسام ناسزا ها رو به خودم دادم.
برای همین از بحث خانوادگی شون فاصله گرفتم و توی افکارم در حال غرق شدن بودم که هادی رو به من گفت :
- نظر شما چیه؟
با خجالت گفتم :
- عذرخواهم من یک لحظه حواسم پرت شد!
هادی دستاش رو به قصد اقناع افکار عمومی بالا آورد و گفت :
- میدونم الان هم شما و هم ما توی عمل انجام شده قرار گرفتیم اما قبول کنیم شرایطی هست که پیش اومده ...
از یک طرف پای عمو عماد وسطه که از هیچ تلاشی دریغ نمیکنه که یه جوری به ما خنجر بزنه و نباید آتو دستش بدیم
شما چه مخالفت کنید
و چه بابا اون پول رو بهش بده فقط باعث میشه عمو عماد به هدفش برسه
و قطعاً میدونیم که ماجرا رو رسانه ای میکنه
اما اصل ماجرا یه چیز دیگه ست ...
👇
آقای مقدم توی حرف پسرش پرید و به قصد تذکر گفت :
- اون ماجرا فعلا نیازی به گفتنش نیست!
هادی رو به پدرش با تحکمی که انگار ذاتی بود گفت :
- اتفاقاً الان لازمه که بدونن ماجرا از چه قراره ...
ادامه ی صحبت هاش رو به ما که مشتاق شنیدن بودیم گفت :
- اصل ماجرا اینه که بابا یکی از گزینه هاییه که دولت برای وزارت پیشنهاد داده
پرونده ی گزینِش بابا زیر دست اطلاعاته ...!
برای همین توی جزئییاتی که قبلاً ممکنه اصلاً مهم نبوده باشه الان خیلی دقیق میشن.
نباید با این ماجرا همه چی رو خراب کنیم ...!
خانم مقدم با نیشخند گفت :
- پس بازم باید یه عده پاسوز بشن که نکنه جلوی پست و مقام شما باشن!
هادی بازم رنگش به کبودی زد و زیر لب گفت :
- لا اله الی الله
هُدی تو چرا داری مثل بچگی هات فقط لج میکنی؟
میگم الان اصلاً بحث تایید وزارت بابا وسط نیست.
افرادی که بابا رو گزینش میکنن اگه نقطه ی سیاهی ببینن ردش میکنن
و خبرش رو برای دفتر ریاست جمهوری میفرستن که تایید نشد.
بعدشم که خودت میدونی ۵ دقیقه بعد خبرش رسانه ای میشه ...
و چند وقت دیگه هم دور جدید مجلس رو داریم
بازم اگهبابا رو بخاطر تایید نشدنِ وزارت،
رد صلاحیت کنن ،
میفهمی این یعنی چی؟
یعنی پدر ما که یک عمر مردم به حلال و حروم خوری و نداشتنِ هیچ شبهه و اختلاس و زد و بندی میشناسنش ،
باید سال های آخر سیاسی خودش رو طوری تموم کنه که انگار یه گند نابخشودنی بالا آورده ...!
تو با این لج بازیت آبروی یک عمر بابا رو تحت شعاع قرار میدی میفهمی؟
خانم مقدم سکوت کرد و چیزی نگفت.
میدونستم که روی صحبت های بعدی هادی قراره با من باشه ...
و پیش بینی که کردم چندان طول نکشید و همون موقع هادی سمت من برگشت.
چشمای تیره و پر جذبه و کلام نافذش رو از پدرش به خوبی ارث برده بود.
- آقا امیر من میدونم که شما الان بیشتر از ما تحت فشاری.
چون یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته شدی و توی این ماجرا ناخواسته وارد شدی
و الانم که قاطی بدبختی های سیاست مداری شدی.
تنها خواهشم به عنوان یه دوست ازت اینه خودت رو جای خانواده ی ما بزاری.
میدونم کار سختیه ...
تا جایی که من توی کوتاه مدت از شما و خانواده تون اطلاع پیدا کردم
اینه که از یه خانواده ی با آبروی نظامی هستی که هیچ نقطه چه بسا خاکستری هم توی زندگیشون نبوده و نیست.
آقای مقدم که تعجب من از شنیدن اطلاعاتِ خانواده رو دیده بود رو بهم گفت :
- هادی جان جدیدً توی حفاظت اطلاعات مشغول به کار شدن.
هادی ادامه داد :
- فکر میکنید اگه هر پسری جای شما بود یه پدر و پسر حاضر میشدن خواهش کنن که با دختر و خواهرش نامزدی کنه؟
هُدی کلی خواستگار داره که اصلاً لازم نیست توضیح بدم کی هستن و چی هستن
چون جایگاه آدم ها بخاطر پول و پست شون نیست که با ارزشه،
بخاطر پاکی شونه و خانواده ای که سر سفره شون نشستن.
و پدر شما که سالها خدمت کرده و توی جبهه و جنگ بوده خیلی برای ما ارزشمنده.
ایمان داریم شما هم پسرِ همون پدری ...!
برای همین اگر شما مایل باشی و قبول کنی خیلی کمک بزرگ در حق ما کردی که این ماجرا رو ختم بخیر کنیم ...
یه نامزدی چند ماهه که خود به خود هم بعد از موعدِ خودش تموم میشه و میره پی کارش ...!
شما دو تا هم که دانشجوی یه دانشگاه هستین و اینکه به اختلاف بربخورین و بین تون شکرآب بشه چیز دور از انتظاری برای مردم نیست.
حالا نظرتون چیه ...؟
فکر میکنید بتونید کمک مون کنید؟
شهریار به اینجای ماجرا که رسیدم بالش رو برام پرت کرد و گفت :
- ای جِز جگر بگیری که مخم رو تِلیت کردی از بس که قصه ی کُرد شبستری رو با آب و تاب تعریف کردی ...!
حالا توی ناقص العقل بعد از این همه نطق طولانی خانواده ی مقدم چه جوابی بهشون دادی ؟!
بالشی که توی سرم خورده بود رو با دست هام گرفتم و بهش چنگ زدم.
عرق سردی از پشت گردنم سر خورد و پایین اومد.
رو به نمای دوری از حیاط زل زدم و گفتم :
- قبول کردم ...
قبول کردم که چند ماه دامادِ صوری آقای نماینده بشم !
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_سوم
✍ #م_علیپور
جمعیت زیادی توی عمارت شاهنشاهی آقای مقدم حاضر بودن.
شهریار که انگار از حضور توی این جماعت که اکثراً هم صاحب منصب بودن و مال و منالی داشتن خوشحال بود،
سبیل چخماغی جدیدش رو تابی داد و رو به من گفت :
- مردشورِ این قیافه ی پوکر فیسِت رو ببرن!
تو چرا انقدر یوبسی؟
یه لبخندی ...
یه بگو بخند و معاشرتی!
من نمیدونم چرا اون روز کذایی توی قُزمیت رو در دانشگاه ول کردم
کاش خودم میرفتم و جزوه میگرفتم
بعد الان بجای توی بی خاصیت که عین سیب زمینی اینجا نشستی،
دست خانم مقدم رو گرفته بودم و عقد کرده بودیم
اونم نه عقد موقت و چندماهه ...
از اون عقد دائمی ها که با لباس سفید میری با کفن برمیگردی ...!
بعد دستش رو به سمت آسمون دراز کرد و با لحن طنز همیشگیش گفت :
- ای قربونت برم خدا ...
شانس و بخت و اقبالت رو در خونه ی کی میزاری ...؟
نگاش کردم و گفتم :
- خب هنوزم دیر نشده ، خانم مقدم ظاهراً کلی دخترخاله و دخترعمو داره که جملگی دنبال بچه زرنگی مثه تو میگردن.
پاشو برو باهاشون معاشرت کن شاید مورد پسند واقع شدی و هفته دیگه تو هم قاطی مرغا شدی.
شهریار صداش رو پایین آورد و گفت :
- من که مثه تو نیستم شتر اقبال خودش سر وقتم بیاد
دارم تلاش میکنم اخوی!
اینا جماعت نسوانشون اهل معاشرت نیستن
ندیدی همه چه حجابی و دم دستگاهی دارن؟
یه BMW آخرین مدل تو باغ وارد شد
خدامیدونه فکر کردم شاه برگشته!
دیدم یه دخترجوون به چشم خواهری خوش بر و رو ...
چنان از ماشین پیاده شد که نگو!
دیدم یهو یه چادری سرش کرد ...
چادرش مشکی بودها
ولی مشکی نبود ...!
چهار برابر وزن خود چادر ملیله و منجق بهش آویزون بود.
نزدیک بود برم دنباله چادرش رو بگیرم که نکنه حاج خانوم به گردنش از شدت وزن اون سنگ های قیمتی فشار بیاد ...!!
آقا اینا دین شون با ما فرق داره فکر کنم.
خو شانسم نداریم که تا من شیعه شدم همش گفتن ایمان، تقوا ، عمل صالح!
اما از نوع بسوز و بساز و دم نزن چون حکمت خداست.
ولی اینا رو نگاه کن؟!
لامصب ها ایمان و تقوا و عمل صالحشون هم خوشگله ...
انقدر که امشب دختر چادری دیدم عاشق شدم اگه خارج رفته بودم و کلی زن بی حجاب میدیم عاشق نمیشدم.
با نیشخند بهش گفتم :
- کلاً شرم و حیا هم نداری نه؟
زشته بابا چشمات و درویش کن!
این حوری پری های چادری که اینجا دیدی همه شون بابا هاشونم با خودشون آوردن ...
یه گندی بالا نیاری ها؟
میندازنت تو گونی.
شهریار جلیقه ی زیر کتش رو مرتب کرد و در حالی که از روی صندلی عروس بلند میشد گفت :
- دِ همین دیگه ... منم از غروب در به در دنبال باباهاشون میگردم ببینم کی به کیه!
شاید محض رضای خدا دنبال دوماد مهندس و نخبه بودن و منم یهویی از وسط آسمون پریدم بغلشون حاجت رواشون کردم!
اما این آقای مقدم هم خوب زرنگیه ها ...
بین این همه دختر فکر کنم تنها دختر ترشیده و داغون شون دختر این باشه.
من که هر چی سر کلاسش رفتم نه قیافه و تیپی ازش دیدم نه دلبری ...!
لامصب انگار با مرد کلاس داشتم.
انقدر خشک و مقرّراتی بود!
خب دیگه من برم الان هاست که مراسم شروع بشه.
راستی این داداش عروس خانم کجاست؟
از کنار هر کی رد میشی داره در مورد اون حرف میزنه که چرا خبری ازش نیست.
با تعجب به شهریار نگاه کردم و گفتم:
- همون کت شلوار مشکی ست دیگه،
که دم در خوشآمد میگه ...!
شهریار رو به من گفت :
- خره این که هادی خانه ، من داداش کوچیکه رو میگم.
خب من رفتم فعلا
آقا پای عقد دعا کن از این لقمه های چرب و چیلی خدا به ما هم بده ...
باقی صحبت های شهریار رو نشنیدم و به رفتنش خیره شدم
گرچه تمام مدت ذهنم درگیر جمله ی آخرش بود :
- داداش کوچیکش رو میگم!
مگه خانم مقدم برادر دیگه ای داشت ...؟
پس چرا شب خواستگاری وقتی مامان با سادگی شهرستانی خودش از " مهری خانم " پرسید فقط همین ۲ بچه رو دارین ؛
مادر خانم مقدم با لبخند جواب داد :
- کوچیکتونن!
هر چی فکر کردم از روابط این مدتم با خانواده ی مقدم چیزی دستگیرم نشد که در مورد بچه ی دیگه ای حرف زده باشن.
یکی تریبون رو گرفت و با صدای بلند گفت :
- مدعوین عزیز لطفاً نظم رو رعایت کنید و بشینید.
عاقد تشریف آوردن!
حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی شد.
پس عروس این نمایش صوری کجا بود؟
عروسی که من حتی برای آرایشگاه دنبالش نرفته بودم و مامان حتی خبر نداشت روزی که فکر میکرد ما برای نامزدی به خرید رفتیم،
کارخونه رفته بودم که بخوابم.
از شب خواستگاری ، خانواده ی مقدم با احترام و عزّت فراوان از خانواده من پذیرایی کرده بودن.
نگم از واکنش مامان و بابا که چقدر خوشحال شده بودن که پسر بزرگشون بالاخره میخواد ازدواج کنه!
ای کاش میتونستم واقعیت رو بهشون بگم!
چند دقیقه بعد پیکر سفیدپوش یه دختر جوان خیلی آروم و بی سر و صدا کنار من نشست.
اونقدر آروم که حتی جرات نکردم نگاهی بندازم
👇
یهو سالن پر رفت و آمد رو سکوت فرا گرفت و با ذکر صلوات محمدی پسند همگی آروم گرفتن و روی صندلی های لوکسشون نشستن.
صدای آشنایی به سمت من برگشت و گفت :
- فکر کنم حالا دیگه زمان اجرای نمایش دلخواهِ بابا و هادی شروع شده ...!
بفرمایید آقای بازیگر نقش اول !
به سمت صداش برگشتم.
یه لحظه چشم مون به هم گره خورد
سرم رو پایین انداختم
عادت نداشتم خانم مقدم رو با آرایش و لباس پلوخوری ببینم ...!
انگار فکر میکردم قراره خانم مقدم مثه همیشه همون لباسای عادی دانشگاهی رو تنش کنه!
نه این چادر سفیدی که به قول شهریار فقط چند کیلو منجق و نگین روش بود ...!
عاقد روی صندلی مخصوصش نزدیک ما نشست.
زل زدم به تصویر یه پسر رنگ پریده که به اصرار شهریار کت و شلوار پلوخوری تنش کرده بود.
چقدر غریبه بودم باهاش.
حس میکردم یه نفر اومده و حق طبیعی مو ازم دزدیده ...!
حس آدمی رو داشتم که راهزن بهش حمله کرده!
عشقی که یک عمر دنبالش میگشتم رو گم کرده بود و علیرغم میل باطنی،
الان قاطی این تجملّات داشتم خفه میشدم.
عاقد با صدای بلندتر پرسید :
- دوشیزه خانم!
سرکار خانم هُدی ثابتی مقدم ، برای بار سوم عرض میکنم ... آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای امیر نعمتی با مهریه و صداقی که خوانده شد در آورم؟
یهو انگار سیلی به صورتم خورد.
دو بار دیگه رو کی خوند که من نشنیدم؟
خانم مقدم سرش رو از روی قرآنی که بین مون بود وظاهراً مشغول خوندنش بود بلند کرد و گفت :
- با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها بعللله ...!
جمعیت شروع کردن به کف زدن و نقل پاشیدن.
اینبار وسط شلوغی ها عاقد چیزایی از من پرسید که درست نشنیدم و فقط " بله" نهایی رو دادم.
یکی از خانم هایی که قند میسابید گفت :
- حلقه نامزدی تون رو دست هم بکنید دیگه.
یهو نفسم تو سینه حبس شد.
یکی از کنارم آروم گفت :
- جعبه های سرمه ای.
از روی سفره عقد جعبه های کوچیک سرمه ای مخمل رو برداشتم.
دو جفت حلقه ی نقره ای توش بود که نگین هاش می درخشید ...!
دستای لرزونم رو سمت انگشتر کوچیک بردم و درش آوردم
با دست هایی که انگار صد کیلو شده بودن انگشتر رو به سختی به دست خانم مقدم کردم.
اونقدر سخت که نکنه دستم باهاش تماس داشته باشه و حس کنه عجب پسر فرصت طلبی هستم.
خانم مقدم انگشتر بزرگتر رو برداشت و محتاط تر و سخت تر از من به دستم کرد.
صدای کف و سوت بلند شد.
و صدای مامان که با خوشحالی عروس جدیدش رو بغل کرد و بوسید.
سینه ریز قدیمی که میدونستم سالها توی خانواده میچرخید و برای مامان خیلی با ارزش بود رو به گردن خانم مقدم انداخت.
چند دقیقه بعد آقای مقدم و همسرش هم تبریک جانانه و صمیمی گفتن.
آقای مقدم در گوشم زمزمه کرد :
- لطف امشب فراموشم نمیشه و مطمئن باش که خیلی بیشتر از قولی که بهت دادم جبران میکنم.
رو به جمعیت جعبه کوچیکی رو به عنوان هدیه ی داماد به سمت من گرفت.
جعبه ای که بعدها فهمیدم داخلش سوئیچ یه ماشین لوکس بود
که قیمتش خیلی بیشتر از پولی بود که پیشنهاد داده بود.
و من نپذیرفته بودم.
با دیدن جناب سروان عماد پیکارجو که باعث و بانی تمام این بدبختی ها بود
باعث شد که دندون هام رو محکم به هم فشار بدم.
همراه همسرش و بچه هاش تبریک گفت و یکی به پشت من زد و با نیشخند گفت :
- نه چک زدیم نه چونه ! عروس اومد به خونه ...
و بعدش قهقهه ی جانانه ای سر داد.
رو به خانم مقدم تبریک گفت و چشمکی زد و گفت :
- حامد کوچولو رو امشب ندیدم ...
راستش رو بگو بابات کجا قایمش کرده؟
ادامه دارد ...
#م_علیپور
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق یا راهی میساخد
یا ساخی می راهد
ابتکار و خلاقیت در محبت
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0