مخالفت با ازدواج.mp3
1.86M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۴
⭕️ پدر و مادرم با ازدواجمون مخالفن، چیکار کنم؟!😢
🛄 حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
🌟 پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) می فرمایند:
🔹وقتى مرد به زن خود نگاه کند و زنش بدو بنگرد خداوند به دیدهی رحمت بر آنها مینگرد.
📚نهج الفصاحه، صفحه ۳۷۸
🌸شاید برای رفتن به سر کار دیرتان شده باشد اما حتی یک دقیقه نگاه کردن در چشمان همسرتان میتواند تاثیری مثبت و فراموش نشدنی در رابطهی شما داشته باشد.
🔹هنگامیكه مردتان نزد شما میآيد و شمارا مخاطب قرار میدهد، از كارِتان كاملاً دست بكشيد و به او نگاه كنيد؛ ثابت كنید كه تمام حواستان به اوست.
🆔 @avaye_towheed
مطلع عشق
#کلیپ 🎬
💥فشار اقتصادی!
ساختارِ دولتیِ فاسد!
ناهنجاری ها و بی عدالتی های اجتماعی!
دست در گریبانِ مردمی انداخته است؛
که عزت مندترین انسانها در تاریخِ جبهه ی نورند!
⛔️ زمانِ پایانِ این انقلاب نرسیده؟
#استاد_شجاعی 🎤
aparat.com/v/axvfd
🆔 @ostad_shojae
🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر 🇮🇷 الله اکبر
▫️آسمان امشب مملو از عطر «الله اکبر» خواهد شد .
🇮🇷همه با هم راس ساعت 9 شب تکبیر الله اکبر سر خواهیم داد.
#۲۲بهمن
#ما_می_آییم
#اتحادیه_عماریون
#دهه_فجر_گرامی_باد
#انفعال_آفت_عزت_ایران_اسلامی #همه_باهم_عزت_ایران_اسلامی
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت شصت و دو 🍃خیلی آرام و خونسرد به پشتی نیمکت تکیه دادم ... انگار نه انگار چی داش
☘مردی در آینه
#قسمت شصت و سه
🍃برگشتم توی ماشین ... اما نمی تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ...
- چرا می خواست بدونه من در موردش گزارش دادم یا نه؟ ... اگه کار اشتباهی ازش سرنزده چرا باید براش مهم باشه؟ ... شاید ...
اون آدم خطرناکی بود ... یه آدم غیر قابل محاسبه ...کسی که نمی دونستی با چی طرف هستی و نمی تونستی خطوط بعدی فکرش رو حدس بزنی ...
از طرف دیگه آدم محکم و نترسی بود ... و این خصوصیات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در می آورد ...
نمی تونستم بیخیال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزی بخواد کاری بکنه ... هیچ کس نمی تونه اون رو پیش بینی کنه و جلوش رو بگیره ...
بدون درنگ برگشتم اداره ...
دنیل ساندرز ... باید دوباره در موردش تحقیق می کردم و پرونده اش رو وسط می کشیدم ...
توی ماشین منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم می رفتم تو و رئیس من رو می دید ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چیزی که توی اون لحظات توضیح دادنش اصلا درست نبود ...
چند ساعت بعد ... از ماشین پیاده شد و رفت سمت ساختمون اصلی ...
سریع گوشی رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بیرون اداره رو به روی در اصلیم ... سریع بیا کارت دارم ...
گوشی به دست چرخید سمت ورودی اصلی ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خیابون رد شد و نشست تو ...
- چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...
رنگش پریده بود ...
- چیه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ...
با دیدن حالت عادی و بیخیال من، اول کمی جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توی هم ...
- تو روزهای عادی باید از کنار خیابون جمعت کرد ... بعد توی مدتی که بهت مرخصی دادن یهو سر و کله ات پیدا شده ... و تیپ جاسوس بازی برداشتی ...
و صداش رو کلفت کرد و ادای من رو در آورد ...
- "من بیرون اداره ام ... سریع بیا کارت دارم" ...
خوب انتظار داشتی چه ریختی بشم؟ ...
خنده ام گرفت ... بیچاره راست می گفت ...
- چیزی نیست فقط اگه سروان، من رو ببینه پوست کله ام کنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توی این مدت برگردم اداره بقیه تعطیلات رو باید توی بازداشتگاه استراحت کنم ...
خودش رو کمی روی صندلی جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توی تنش بود ...
- ایده بدی هم نیست ... یه مدت اونجا می مونی و غذای زندان رو می خوری ...
اتفاقا بدم نمیاد برم الان به رئیس بگم اینجایی ...
خنده اش با حالت جدی من جدی شد ...
- لوید ... می خوام توی این یکی دو روزه ... بدون اینکه کسی بویی ببره ... پرونده یه نفر رو برام در بیاری ... از تاریخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هایی که توی آخرین مریضیش انجام داده ... بدون اینکه احدی شک کنه یا بو ببره ...
با حالت خاصی بهم زل زد ... مصمم و محکم ...
- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چیه؟ ...
دستش رو برد سمت دفترچه توی جیبش ...
- نیازی به نوشتن نیست ... می شناسیش ... دنیل ساندرز ... دبیر ریاضی کریس تادئو ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت شصت و چهار
🍃از شنیدن این اسم خوشش نیومد ...
- اون آدم خوبیه ... به اون پرونده هم که ارتباطی نداشت ...
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکیه ... خیلی خطرناک ...
از ماشین پیاده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در میاره ... اما از چیزی که بهش گفته بودم اصلا خوشش نیومده بود ... اوبران از همون اوایل نسبت به ساندرز احساس خوبی داشت ...
حالا دیگه نوبت من بود ... باید از بیرون همه چیز رو زیر نظر می گرفتم ... مثل یه مامور مخفی ... تمام حرکات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادی که باهاش در ارتباط بودن ... هر کدوم می تونستن یه قدرت بالقوه برای بروز شرارت باشن ... قدرتی که با اون قدرت و توانای خاص ساندرز می تونست به یه فاجعه بزرگ تبدیل بشه ...
اوبران توی این فاصله می تونست تمام اطلاعات دولتی و اجتماعی اون رو در بیاره ... اما نه همه چیز رو ... برای اینکه اون رو زیر نظارت کامل اطلاعاتی بگیره باید سراغ افرادی می رفت ... که ظرف چند ثانیه همه چیز لو می رفت ...
اگه چیز خاصی وسط نبود زندگی یه انسان می رفت روی هوا و نابود می شد ... و اگه چیز خاصی وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پیداش کرده بودم و کسی حق نداشت پرونده رو از من بگیره ... و پرونده تروریست ها به دایره جنایی تعلق نداشت ...
توی مسیر برگشت به خونه ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... پرونده دو سال پیش ... گروه هکری که اطلاعات بانکی یه نفر رو هک کرده بودن ... و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... برای اینکه ردی از خودش باقی نزاره، یه قاتل رو برای کشتن شون فرستاده بود ...
دو نفرشون کشته شدن ... یکی شون راهی بیمارستان شد و رفت زندان ... و آخرین نفر ... کسی که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون کسی بود که بهش احتیاج داشتم ...
رفتم جلوی در خونه اش ... توی زیر زمینش کار می کرد ... تمام وسائل و کامپیوترهاش اونجا بود ...
در رو که باز کرد ... اصلا از دیدن من خوشحال نشد ... نگاهش یخ کرد و روی چهره اش ماسید ... مثل زامبی ها به سختی به خودش تکانی داد ... از توی در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ...
لبخند معناداری صورتم رو پر کرد ...
- سلام مایکل ... منم از دیدنت خوشحالم ...
آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ...
- همیشه از دیدن مهمون اینقدر ذوق می کنی؟ ... اونم وقتی دست خالی نیومده؟ ...
چند قدم جلوتر تازه فهمیده چرا اونقدر از دیدنم به هیجان اومده بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجیب و غریب تر از خودش ... مواد و الکل ... نیمه نعشه ... توی صحنه هایی که واقعا ارزش دیدن نداشت ...
چرخیدم سمتش و زدم روی شونه اش ...
- شرمنده نمی دونستم پارتی خصوصی داری ... من واست یکی بهترش رو تدارک دیدم ... نظرت چیه ادامه این مهمونی رو بزاری واسه بعد؟ ...
توی چند ثانیه درک متقابل عمیقی بین مون شکل گرفت ... با شنیدن اون جملات ... چهره اش شبیه گوسفندی شد که فهمیده بود می خوان سرش رو ببرن ...
❣ @Mattla_eshgh
قسمت شصت و پنج
بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمی طول کشید تا اون قیافه های خمار، بتونن درست و حسابی مسیر خروجی رو پیدا کنن ...
- واقعا می خوای جوونیت رو با این همه استعداد اینطوری دود کنی؟ ...
ولو شد روی مبل ... گیج بود اما نه به اندازه بقیه ...
- زندگی من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چی اومدی اینجا؟ ...
در یکی از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل که پیشنهادم رو قبول نکردی بیای واسه پلیس کار کنی ... حالا که تو نیومدی ... اداره اومده پیش تو ...
خودش رو یکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روی دسته مبل ... چنان چشم هاش رو می مالید که حس می کردم هر لحظه دستش تا مچ میره تو ...
- اون وقت کی گفته من قراره باهاتون همکاری کنم؟ ... هیچ کس نمی تونه منو مجبور کنه کاری که نمی خوام بکنم ...
کامل لم دادم به پشتی مبل ... و پاهام رو انداختم روی هم ... اونقدر کهنه بود که حس می کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روی مبل رو پاره کنه ...
حالت نیمه جدی با پوزخند مصممی ضمیمه حالت قبلیم کردم ...
- بعید می دونم ... آخرین باری که یادم میاد باید به جرم مشارکت توی دزدی اطلاعات و جا به جا کردن شون می رفتی زندان ... اما الان با این هیکل خمار اینجا نشستی ... می دونی زندان به بچه های لاغر مردنی ای مثل تو اصلا خوش نمی گذره؟ ...
با شنیدن اسم زندان، کمی خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشینی کردنش هنوز زود بود ... صداش گیج و بم از توی گلوش در می اومد ...
- اما من که کاری نکردم ...
- دقیقا ... تو از همه چیز خبر داشتی اما کاری نکردی و چیزی نگفتی ... گذاشتی خیلی راحت نقشه شون رو پیاده کنن ... و ازشون حمایت کردی که قسر در برن ... تازه یادت رفته نوشتن یکی از اون برنامه ها کار تو بود؟ ...
اگه فراموش کردی می تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پیشرفت رشته پزشکی ام ... خیلی نوع دوستانه است ...
با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روی دسته مبل برداشت و شبیه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...
از روی اون مبل قراضه بلند شدم ... دیگه داشت کمرم رو می شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توی جیبم ... از توی کیف پولم دو تا 100 دلاری در آوردم و گرفتم سمتش ...
- دویست دلار ... پول اون آبجوهایی رو هم که برات خریدم نمی خواد بدی ...
باحالت تمسخرآمیزی بهم خندید ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فکر کنم گوش هات مشکل پیدا کرده ... یه دکتر برو ...
بسته به نوع کاری که بخوای قیمت میدم ...
با اون صورت خمار و نیمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآمیزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کیفم پول ... تظاهر کردم می خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتی ... انتخابت برای کمک به پیشرفت علم پزشکی رو تحسین می کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه ای کردی ...
مثل فنرهای اون مبل از جا پرید و دویست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط یادت باشه من هیچ چیزی رو گردن نمی گیرم ... تو پلیسی و هر کاری می خوای بکنی گردن خودته ... چه خوب یا بد ...
آبجوها رو از روی میز برداشت و رفت سمت یخچال ... لبخند پیروزمندانه ای صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هیچ وقت تو رو ندیدم و این صحبت ها هرگز بین ما رد و بدل نشده ... فقط یه چیزی ...
برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن کار ... نه چیزی می کشی ... نه چیزی می خوری ... می خوام هوشیارِ هوشیار باشی ... باید کل مغزت کار کنه ... نه اینطوری دو خط در میون ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت شصت و شش
🍃دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل دنیل ساندرز پیدا شد ... ریز اطلاعاتی که می شد بدون ایجاد حساسیت یا جلب توجه پیدا کرد ... اما همین اندازه هم برای شروع کافی بود ... تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بیرون ...
چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ... گیج با چشم های بسته ... از دیدنش توی اون حالت خنده ام گرفت ...
- سلام مایک ... خوب نیست تا این وقت روز هنوز خوابی ...
برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمی تونست برگرده توی اتاقش ... پاهاش رو روی زمین می کشید ... رفت سمت مبل و روی سه نفره ولو شد ...
رفتم سمتش و تکانش دادم ... توی همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمی که می خواد توی خواب از خودش یه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روی هوا تکان می داد ...
- گمشو کارآگاه ... خواهش می کنم ...
فایده نداشت ... هر چی صداش می کردم یا تکانش می دادم انگار نه انگار ... میز جلوی مبل رو کمی هل دادم کنار ... خم شدم ... با یه دست تی شرتش و با دست دیگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشیدم ... پرت شد روی زمین ... گیج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ...
- خوبه بهت گفته بودم حق نداری توی این فاصله بری سراغ این چیزها ...
خودش رو به زحمت دراز کرد و لیوان قهوه رو گذاشت روی میز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ...
- تو چطور پلیسی هستی که نمی دونی قهوه خماری رو از بین نمی بره ...
دقیقا همون حرفی که من به اوبران می گفتم ...
رفت سمت دستشویی ... و من مثل آدمی که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه می کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روی مبل ...
تازه فهمیدم چرا آنجلا ولم کرد ... تصویر من توی مایک افتاده بود ... زندگی من ... و چیزهایی که تا قبلش نمی دیدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش می کردم ... اما این صحنه ها کریه تر از چیزی بود که قابل تحمل باشه ... مردی که وسط خونه خودش و قبل از رسیدن به دستشویی بالا آورد ... و بوی الکل و محتویات معده اش فضا رو به گند کشید ...
باورم نمی شد ... من پلیس بودم ... من هر روز با بدترین صحنه ها سر و کار داشتم ... هر روز دنبال حقیقت و مدرک می گشتم ... تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ... اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ...
بلند شدم و رفتم سمتش ... یقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشیدم ... پرتش کردم توی وان و آب سرد دوش رو باز کردم ... صدای فریادش بلند شده بود ... سعی می کرد از جاش بلند بشه اما حتی نمی تونست با دستش دوش رو بگیره ... چه برسه به اینکه از دست من بکشه بیرون ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌹 پدر و مادرها در قضیه #ازدواج، سختگیری نکنند....! #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_مانع_زنا ❣ @Mattla
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇