مطلع عشق
#قسمت نود و دو 🍃با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ... دو
#قسمت نود و سه
🍃کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ...
چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ... ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ...
نگاهش برگشت توی آینه وسط ...
- احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ...
و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ...
دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...
با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ... نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ...
- شما، اون رو هم می شناختید؟ ...
- به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ... خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ...
و پیچید توی یه خیابون عریض ...
- نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ...
چه عبارت عجیبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ...
یه گوشه پارک کرد ... مسجد، سمت دیگه خیابون بود ... یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... با محیط نسبتا آرام ...
از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ...
چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ...
افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ... مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...
مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ...
از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ... اما این یکی واقعا عجیب بود ...
کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و چهار
🍃وارد مغازه شدم و دقیق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه می کردم اثری از دوربین مدار بسته نبود ... لباس هایی رو که آویزون کرده بود رو کمی دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شاید دوربین رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چیزی نبود ...
بیخیال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجیب بود ... یعنی اینقدر پول دار بود که نگران نبود کسی ازش دزدی کنه؟ ...
بعد از پرسیدن این سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... این قانون ثروته ... هر چی بیشتر داشته باشی ... حرص و طمعت برای داشتن بیشتر میشه چون طعم قدرت رو حس کردی ... افراد کمی از این قانون مستثنی هستن به حدی که میشه اصلا حساب شون نکرد ...
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... این عادتم بود وقتی خیلی گیج می شدم بی اختیار دستم می اومد پشت سرم ...
توی همین حال بودم که حس کردم یکی از پشت بهم نزدیک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخیدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با دیدنش فهمیدم نماز تموم شده و به زودی دنیل و بقیه هم از مسجد میان بیرون ...
هنوز داشت با من حرف می زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه ...
- ببخشید ... نمی فهمم چی میگی ...
و از در خارج شدم ... می دونستم شاید اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهمید هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسیده، دنیل و بقیه هم اومدن بیرون ... تا چشم مرتضی بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشدید؟ ...
با لبخند سری تکان و دادم با هیجان رفتم سمت دنیل ... و خیلی آروم در گوشش گفتم ...
- یه چیزی بگم باورت نیمشه ... چند متر پایین تر، یه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همین طوری، بدون اینکه کسی مراقبش باشه ...
برای اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...
به هتل که رسیدیم من خیلی خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علی رغم اصرار زیاد دنیل و مرتضی، مستقیم رفتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم ... دیگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... میشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقیقه ای چشم هام رو ببندم ...
ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بیدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عمیق و طولانی با من بیگانه بود ...
مرتضی گوشه دیگه اتاق ایستاده بود و نماز می خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدی که کسی رو بیدار کنه ... همون طور دراز کشیده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن یه مسلمان رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم ...
شلوار کرم روشن ... پیراهن سفید یقه ایستاده ... و اون پارچه شنل مانندی که روی شونه اش می انداخت ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و پنج
🍃چندین بار نشست ... ایستاد ... خم شد ... و پیشانیش رو روی زمین گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پیشانیش رو گذاشت روی زمین ...
چند دقیقه پیشانیش روی زمین بود تا بلند شد ... شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زیر لب چیزی رو تکرار می کرد ... و در نهایت دست هاش رو آورد بالا و کشید توی صورتش ...
مراسم عجیبی بود ... البته مراسم عجیب تر از این، بین آئین های مختلف دیده بودم ... یهودی ها ساعت ها مقابل دیوار می ایستادن و بی وقفه خم راست می شدن و متن هایی رو می خوندن ...
یه عده از هندوها با حالت خاصی روی زمین می نشستن و طوری خودشون رو تکان می دادن که تعجب می کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بین نرفته ...
یا بودائی ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده می کنن ... می ایستن و دوباره سجده می کنن ... و دست هاشون رو حرکت میدن، بهم می چسبونن، تعظیم می کنن ... و دوباره سجده می کنن ...
همه شون حماقت هایی برای پر کردن وقت بود ...
بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه ای که زیر پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفی شد ...
جمعش کرد و گذاشت روی میز ... و پارچه روی دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بیدارم و دارم بهش نگاه می کنم ...
- از صدای من بیدار شدی؟ ...
- نه ... کلا نمی تونم زیاد بخوابم ... اگه دیشب هم اونقدر خسته نبودم، همین چند ساعت هم خوابم نمی برد ...
- با خستگی و فشار شغلی که داری چطور طاقت میاری؟ ...
چند لحظه همون طوری بهش خیره شدم ... نمی دونستم جواب دادن به این سوال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش برای اون خوشایند نیست ...
- قبل خواب یا باید الکل بخورم یا قرص خواب آور ... و الا در بهترین حالت، وضعم اینه ... فعلا هم که هیچ کدومش رو اینجا ندارم ...
نشست روی تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نیاوردی؟ ...
یکم بدن خسته ام رو روی تخت جا به جا کردم ...
- نمی دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنیل هم که پرسیدم نمی دونست ... دیگه ریسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...
- اینطوری که خیلی اذیت میشی ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بریم داروخونه ... اگه خودش پیدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود میریم یه جستجو می کنیم ببینیم معادلش هست یا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...
خیلی راحت و عادی صحبت می کرد ... گاهی به خودم می گفتم با همین رفتارهاست که ذهن دیگران رو شست و شو میدن ... اما از عمق وجود، دلم می خواست چیز دیگه ای رو باور کنم ... صداقت کلمات و توجهش رو ...
- از دیشب مدام یه سوالی توی سرم می گذره ... که نمی دونم پرسیدنش درست هست یا نه ... می پرسم اگه نخواستی جواب نده ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- بپرس ...
- اگه با گروه های توریستی می اومدی راحت تر نبودی؟ ... اینطوری جاهای بیشتری رو هم می تونستی ببینی ... بگردی و تفریح کنی ... الان نود درصد جاهایی که قراره ما بریم تو نمی تونی بیای تو ... یا توی محل اقامت تنها می مونی یا پشت در ...
بالشت رو از زیر سرم کشیدم ... نشستم و تکیه دادم به دیواره ی بالای تخت ...
- قبل از اینکه بیام می دونستم ... دنیل توضیح داد برنامه شون سیاحتی نیست ...
دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ...
- تو نه خاورشناسی، نه اسلام شناس ... نه هیچ رشته ای که به خاطرش این سفر برات مهم شده باشه ... پس چی شد که باهاشون همراه شدی؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و شش
🍃سکوت، فضای اتاق رو پر کرد ... چشم های اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دلیل اومدنم رو می دونستم اما گفتنش به اون ... شاید آخرین کار درست در کل زمین بود ...
برای چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشید ... حق نداشتم این سوال رو بپرسم ...
نگاهم برگشت روش ... مثل آدمی نبود که این کلمات رو برای به حرف آوردن یکی دیگه به زبان آورده باشه ... اگر غیر این بود، هرگز زبان من باز نمی شد ...
نفس عمیقی کشیدم ... و تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمی اعتماد می کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو می شناختم ...
- من اونقدر پولدار نیستم که برای تفریح، سفر خارجی برم ... این سفر برای من تفریحی و توریستی نیست ... اومدم ایران که شانسم رو برای پیدا کردن یه نفر امتحان کنم ...
- برای پیدا کردی کی اومدی؟ ...
- مهدی ... آخرین امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...
جا خورد ... می شد سنگینی بغض رو توی گلوش حس کرد ... و برای لحظاتی چشم هاش به لرزه در اومد ...
- تو گفتی اصلا باور نداری خدایی وجود داره ... پس چطور دنبال پیدا کردن کسی اومدی که برای باور وجودش، اول باید به وجود خدا باور داشته باشی؟ ...
سوال جالبی بود ... اون می خواست مبنای تفکر من رو به چالش بکشه ... و من آمادگی به چالش کشیدن هر چیزی رو داشتم ... ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقیقا رو به روی هم نشسته بودیم ...
- باور اینکه مردی با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمین رو توی دستش بگیره و یکپارچه کنه خیلی احمقانه است ...
یعنی از همون جمله اولش احمقانه است ... باور مردی با این سن ...
اما ساندرز، یه شب چیزی رو به من گفت که همون من رو به اینجا کشید ... چیزی که قبل از حرف های دنیل، خودم یه چیزهایی در موردش می دونستم ... اما نمی دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من یه چیزی رو خوب می دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمی کنن ... و وقتی آدم هایی مثل اونها مخفیفانه دنبال یه نفر می گردن، پس اون آدم وجود داره ... هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غیرقابل قبول باشه ...
می خوام پیداش کنم ... چون مطمئن شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقیقت رو پیدا کنم ... باید اول اون رو پیدا کنم ...
من تا قبل، فکر می کردم حمله به عراق و از بین بردن سلاح های کشتار جمعی فقط یه بهانه بوده ... چون هیچ چیزی هم پیدا نشد ... و تنها دلیل هایی که به ذهنم می رسید این بود که دولت برای به چنگ آوردن منابع زیر زمینی عراق و تسلط روی منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق دقیقا وسط مهمترین کشورهای استراتژیک خاورمیانه است ...
اما بعدا فهمیدم این همه اش نیست ... و در تمام این مدت، اهداف مهم دیگه ای وسط بوده ... این سوال ها ذهنم رو ول نمی کنه ... نمی تونم حقیقت رو این وسط این همه نقطه گنگ پیدا کنم ...
چهره اش خیلی جدی شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقیق ...
- چرا برای پیدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردی؟ ... و این همه راه رو اومدی دنبال شخصی که هیچ کسی نمی دونه کجاست؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❣سلام... ارباب.... رفیقی جامانده تر از من...سراغ نداری... مرا به خانه ات، راه میدهی؟؟ السلام عل
پستهای سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
پستهای چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق
👈آقا داماد آینده؛
❣دنبال عروس خانمي باش
که قدرت تدبیر در رفتار، داشته باشه؛
👌یعنی بتونه با زیرکی
شخصیت و رفتارهمسرش و دیگران رو
تشخیص بده؛
و بهترین عکس العمل رو نشون بده.
@ostad_shojae
❣ @Mattla_eshgh
May 11
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده - 5 نگاه صحیح 🔷ببینید در مورد انتخاب همسر خیلی ها ملاک های نادرستی دارن. متاسفانه
#اصلاح_خانواده - ۶
🔸اطاعت از امر مولا
🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید
اون رو به خاطر "عبد خدا شدن" انجام بدید.
💖 مثلا اگه میخوای ازدواج کنی، برای اینکه امر مولا رو اطاعت کنی ازدواج کن.
نه به خاطر اینکه به گناه نیفتی! اینم خوبه اما انقدر حداقلی برخورد نکن.😒
💠نیتت رو برای ازدواج اصلاح کن.
نیت که اصلاح بشه و تو برای امر و دستور خدا ازدواج کنی
بعدا هر موردی جور شد و ازدواج کردی
ذره ای پشیمون نیستی.☺️
چه خوب بشه و چه بد
میدونی قطعا حکمتی داره و در نهایت
"امر مولا باعث رشد تو خواهد شد."
🌺👆✔️
خود مولا قدرت فراوانی بهت میده که دیگه مشکلات زندگیت رو اصلا نمیبینی.
🔴دنیا طوری خلق شده که تو هر نیتی غیر از اطاعت از امر خدا داشته باشی
تو رو به زانو در خواهد آورد...
این جمله رو چند بار با دقت بخون👆
🔸🔷🔺🔸
❣ @Mattla_eshgh
Zenaye Zehni.mp3
3.04M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۵
🔞 بیماری های حاصل از نیاز های جنسی براورده نشده...
🔵استاد حسن عباسی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃🌷🍂🌹🍂🌻🍃 🔮 حجامت یک قدمت بسیار طولانی در تاریخ بشریت دارد 👈 حدود ۷۰۰۰ سال. ✅🌹 اسلام و پیامبر اکرم
✳️ برخی خواص حجامت را ذیلا 👇 عرض می کنیم:
🔵 حجامت گرم و خشک که عمدتا در بیماری های سرد و یا برای بلغمی ها انجام می شود، تحفه ایست.
مانند: روماتیسم، سرماخوردگی، برونشیت و … . ✅
👈 موجب تقویت سیستم ایمنی بدن.
👈 نضج دهنده اخلاط سرد بالاخص اخلاط بلغمی.
👈 موجب انحراف طبیعت مدبره بدن می شود و انحراف خون و … .
🔍 مثل زمانی که فرد در عادت ماهیانه خون زیادی از ایشان بصورت غیر طبیعی دفع می شود و با بادکش کتف و یا زیر سینه، خون را موقتا به سمت بالا سوق می دهیم.
🔎 یا وقتی خونریزی در زنان کم است و عقب افتاده، با بادکش روی رحم و مثانه یا کشاله ران ها، خون را به سمت پایین هدایت می کنیم.
🔴 حجامت تر:
👈 موجب تقویت سیستم ایمنی بدن.
👈 مسهل اخلاط سودا، بلغم، دم و صفراست.
👈 بواسطه خراش حجامت موجب ترشح ماده ضد درد در بدن می شود.
👈 ایجاد نوعی نشاط در بدن می کند.
👈 می توان دفع سموم وآفت مانند زخم و … خارج نمودن زهر حیوانات نمود و … .
✳️ ما از زبان بسیاری از معصومین علیهم السلام در خصوص حجامت مطالب ارزنده ای داریم.
چون بحثش طولانی است مجبوریم مختصر بگذریم.
اما حجامت تر برای بیماری های گرم بیشتر مناسب است.
حجامت گرم و خشک و بدون خونگیری بیشتر برای بیماریهای سرد.
با این دو مطلب متوجه می شویم اینکه برخی فرمایش پیامبر (ص) در خصوص اینکه فرمودند:
🌸 الحجامت دواء لکل الداء🌸 را تشکیک می کنند باطل است. ✅
👈 چون پیامبر (ص) عمومی در خصوص حجامت فرمودند و حجامت تر و خشک و سرد و تر دارد که در خصوص تمام بیماریها قابل تامیم است.
🌳 حجامت باید با اصول آن اجرایی گردد.
⛔️ برخی منع حجامت دارند.
🚫❌ مانند:
✅ زمان ضعف و سستی و خستگی
✅ در زمان پریودی.
✅ بعد از جماع، ورزش و تحرک شدید و شب کاری و شب نخوابی.
✅ افرادی که کم خونی شدید دارند.
✅ افرادی که خون در بدنشان دیر بند می آید و کمبود پلاکت دارند.
✅ افراد سرمایی و سرد مزاج نباید حجامت کنند تا رفع مانع کنند و بدنشان را گرم کنند و از منضجات استفاده بکنند و بعد می توانند حجامت کنند.
🌸 بهترین کاربرد حجامت در بیماریهای ناشی از غلبه خون و دم است.
مانند: پرفشاری خون، جوش ها و … . ✅👏💐
🔆 حجامت در کاربرد به دو دسته تقسیم می شود:
👈حجامت پیشگیری و
👈 حجامت درمانی.
بهترین زمان حجامت پیشگیری، فصل بهار و پائیز است بخصوص در اوایلشان است که واقعا در پیشگیری از بیماری ها غوغا می کند.
زمان حجامت درمانی، بسته به نظر طبیب دارد.
❇️ احادیث زیادی داریم که چه روزی حجامت کنید یا نکنید که بحث تخصصی است، ولی اگر حجامت کردن اضطراری بود وقت نمی خواهد جمعه و نصف شب فرق نمی کند.
حتی در زمان هایی که منع هم شده اگر مجبور به حجامت کردن باشیم طبق دستور معصومین علیهم السلام با دادن صدقه و خواندن آیه الکرسی باید حجامت را انجام دهیم. 🔰✅👌💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh